سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای من 

دوست داشتن 

آخرین دلیل دانایی است

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامت رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است 

چقدر تحمل سکوتش طولانی ست

چقدر ...

 علی صالحی

 

۲ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۸
سپیدار

اسم "صادق کرمیار" نویسنده ی کتاب معرکه ی "نامیرا" (که هنوز پس نیاورده اند کسانی که به امانت برده اندش!) روی جلد کتاب "حریم" کافی بود که بدون هیچ شک و معطلی دستم رو بگذارم رو کتاب و از غرفه دار انتشارات "کتاب نیستان" تو نمایشگاه کتاب بخوام اون رو هم برام بگذاره .

حریم تازه ترین کتاب صادق کرمیار به گفته ی خودش 10 سال پیش نوشته شده و امسال بعد از بازنویسی برای اولین بار تو نمایشگاه عرضه شد .

با توجه به خاطره ی شیرین کتاب نامیرا تو ذائقه ام ،امیدوار بودم "حریم " هم یه کتاب خوب دیگه باشه که ... شکر خدا بود .

https://novler.com/Content/NovelImages/n34529.jpg

داستان «حریم»که من به خاطر تایپوگرافی اسم و گرافیک جلدش "حریم حرم" میخونمش، اینطوری شروع میشه:

شاید برخی از خوانندگان عزیز این کتاب تصور کنند داستان یعنی دروغ، یعنی اغراق، یعنی یک کلاغ و چهل کلاغ، اما باور بفرمائید،‌داستان آقای شمس به طرز کاملا غیر قابل باوری موبه مو اتفاق افتاده است با این حال اگر حرف مرا قبول ندارید خودتان بخوانید. با دقت سطر به سط کتاب را بخوانید و چنانچه یک کلمه دروغ در آن دیدید، دیگر نخوانید.

حریم داستان مردی متمول و دست به خیره به اسم شمس که به خاطر یه اتفاق تصمیم میگیره دیگه کار خیر نکنه . داستان روایت چند روز در زمان حال و چند روز در 10 سال گذشته است . حال و گذشته ای که خیلی شبیه هم هستن .

قصه از جایی شروع میشه که مادر شمس ، معصومه برای ادای نذرش باید شب ولادت امام رضا مشهد باشه و شمس ناچار میشه ، پروانه ، همسر پا به ماهش رو که بیماری سختی داره بگذاره و همراه مادرش بشه . 

از طرف دیگه مهرانفر انباردار متهم به اختلاس شرکت شمس هم که 50 میلیون به بهروز پویا بابت خرید خونه بدهکاره ، پناه برده به مشهد از ترس شمس و پویا .

به خاطر تاخیر در رسیدن به فرودگاه یکی از بلیت های هواپیمای شمس و مادرش به بهروز پویا فروخته شده . پویا که فهمیده مهرانفر رفته مشهد برای پیدا کردنش راهی مشهد شده .

شمس و مادرش مجبور میشن با ماشین خودشون برن مشهد . توی راه ناچار میشن زینت و مرجان رو هم سوار کنند . مادر و دختری از بازماندگان زلزله ی بم که تو زلزله پدر خانواده رو از دست دادن و حالا زینت داره میره مشهد تا از شریک همسرش که پول اونا رو بالا کشیده ، شکایت به امام رضا ببره . شریک کیه؟ پویا! طلبکار مهرانفر انباردار شرکت شمس .

با جمع شدن شخصیت های داستان تو مشهد اتفاقاتی پیش میاد که روایت اونا و رفت و برگشت به اتفاقات ده سال آینده که خود شمس برای فرار از دست طلبکاری میره مشهد ، میشه داستان حریم .

قهرمان داستان شمسِ ولی خواننده بیشتر از همه، جاهایی دلش میره که حضور لطیف یه کس دیگه رو تو قصه حس می کنه . جاهایی که قلبش یه جور دیگه میزنه و چشماش شاید نمناک بشه؛

تازه می فهمم قهرمان داستان ، خودِ امام هستند که با چیدمان دقیقِ ماجراها ، همه چیز را به سمت اصلاح و رشد شخصیت ها سوق می دهند.

"قهرمان پنهانی که تو همه ی صحنه ها حضوری پنهان داره . آشکارترین حضور پنهانی یک قهرمان نامیرا که بیشتر از تمام شخصیت های داستانی با خواننده ارتباط دلی برقرار میکنه ."

بعد از قهرمان اصلی و پنهان کتاب ، جذاب ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت قصه، بیشتر از معصومه مادر مطمئن و آروم شمس که انگار هیچ اتفاقی نمیتونه دریای آروم روحش رو متلاطم کنه ، کسی که میگه " تو این جهان همه چی به هم ربط داره" ،   برای من دکتر سجادی بود . شخصیتی که بیشترین سهم از احساس دوست داشتن من رو به خودش اختصاص داد . جراحی که 10 سال منتظر پوشیدن لباس خادمی امام رضا بود . از اون آدمهایی که به قول شمس ، ستون های یک شهرند .

آن شب که راه افتاد طرف خانه اصلا یادش رفت چیزی برای شام بخرد . فکر اینکه از طرف آستان قدس آمده بودند برای تحقیق رهایش نمی کرد . نزدیک خانه که رسید صدای زنگ گوشی اش بلند شد . اصلا دل و دماغ بیمار اورژانسی را نداشت . گوشی را نگاه کرد . از دفتر رضوانی تماس گرفته بودند . با دل شوره پاسخ داد . نمی خواست با امیدی واهی جواب دهد و بعد معلوم شود احتمالا سؤالی داشته اند یا پرس و جویی درباره ی کسی که او می شناسد . اما واقعا با خودش کار داشتند و رضوانی پیغام داده بود که اگر وقت دارد سری به دفتر بزند که سجادی با سر به دفتر رفت . نفهمید کی رسید و ماشین را کجا پارک کرد و چه جوری وارد دفتر رضوانی شد که وقتی رسید ، مسئول دفتر پرسید:

- شما پشت در اتاق تشریف داشتید؟

سجادی خندید . گفت:

- ده ساله که پشت در اتاق شما منتظر نشسته ام . به اضافه ی هفت سال که پدرم منتظر ماند و آخرش هم عمرش به خادمی امام وصال نداد و شهید شد .

.

.

رضوانی لباده و شلوار مشکی نو و تاشده در نایلون را مثل نوزاد خفته روی دو دست گرفته بود و پیش از آنکه با سجادی دیده بوسی کند، لباس را بوسید و به دست سجادی داد . انگار برق دکتر را گرفت . بدنش داغ شد . سرش سبک شد و پاهاش لرزید . نوزاد خفته را در آغوش فشرد و مجکم نگه داشت که مبادا رضوانی به هر دلیل پشیمان شود و بخواهد پس بگیرد ، حتی برای احتیاط دو قدم از او فاصله گرفت و به تعارف رضوانی برای نشستن هم توجه نکرد .

- ممنون همین جوری راحتم .

- بسیار خوب ! شرح وظایفتون رو میگم . بقیه اش رو برادران توضیح می دهند .

سجادی غیر از مسئول دفتر هیچ برادر دیگری ندید . اما در همین آن یکی از خدام وارد اتاق شد و سلام کرد و کنار دکتر ایستاد . سجادی نگاهی به لباس خادم کرد . درست مثل لباس او بود و گوشه ی لباده اش نوشته بود :"فراش" دکتر آغوش باز کرد و نگاهی به لباس خود انداخت که گوشه ی لباده اش نوشته بود "فراش"...

و دقیقا یک شب قبل از اینکه این لباس رو بپوشه به خاطر اتفاقی داشت همه ی تلاش ها و صبوری هاش بی نتیجه می شد .

*

و یه جای دیگه مرجان حرفی میزنه که دل آدم رو خالی می کنه:

هر کدام در درونمان فرعونی هستیم برای خودمان که چون قدرت فرعون را نداریم ، موسایی شده ایم و چون امکانات نمرود را نداریم ، بت شکنی ابراهیم را می ستاییم .

***

از قشنگی های زیاد کتاب که بگذریم به نظر من 30 صفحه ی آخر کتاب اصلا در تراز و قابل قیاس با 160 صفحه ی قبلش نیست . شروع قصه فوق العاده جذاب و محکم و ربط ماجراها و روایت ها منطقی و شیرین بود . ولی درست از جایی که رشته ی روایت قصه رو مرجان به دست می گیره قصه لوس و شاید کمی هم لوث میشه ! انگار کن هنرمند و استادی بزرگ ، تموم کردن یک قطعه شعر، موسیقی یا تابلوی نقاشی ش رو بده دست یه هنرمند تازه کار ! اصلا تو 15-16 درصد پایانی کتاب انگار دیگه اون عطر دوست داشتنی و حضور لطیف حس نمیشه .

در هر حال کتاب خیلی قشنگیه و در حین خوندن و بعدش دل آدم برا امام رضا تنگ میشه 

***

بعدا نوشت: دیروز که درباره ی حریم می نوشتم بعد از اتمام مطلب دیدم لپ تاپ بازی در آورده و بخشی از مطلب رو ذخیره نکرده یه بخشی رو دوباره نوشتم ولی امروز دیدم مطلب مربوط به قصه ی حریم هم نیست که مجبور شدم برای ناقص نموندن مطلب دوباره بنویسمش . 

فکر کنم لپ تاپم دیگه پیر شده . سر خود فایل پاک می کنه ، جابه جا می کنه ، رونوشت برمیداره ... خلاصه فکر کنم چند وقت دیگه خودش تو وبلاگ پست هم بگذاره :))

۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۸
سپیدار

آیینه می شویم که دیدارمان کنند

از جلوه ی مکاشفه سرشارمان کنند

 

ای کاش اگر به بُهت تماشا نمی رسیم

مهمان ته پیاله ی دیدارمان کنند

◇ 

در انتظار دیدن خورشید مانده ایم

تا کی به دام جذبه گرفتارمان کنند

از چشمه ی تجلّی این جلوه زارها

یک جرعه کاش سهم شب تارمان کنند

 ◇

در جاری زلال تر از زمزم پگاه

ای کاش مثل زمزمه، تکرارمان کنند

 

پیداست از پریدن پلک ستاره ها

هنگامِ آن رسیده که بیدارمان کنند

 ◇

ای کاش در ادامه ی این راه ناگزیر

در انتخاب واقعه، ناچارمان کنند

 ◇

باید عبور کرد از این سنگلاخ ها

تا در مسیر حادثه هموارمان کنند

 

روزی که مثل فطرت سبز بهاره ها

از برگ های زرد، سبکبارمان کنند:

 

از راست قامتی به همین قدر قانعیم

چیزی اگر شبیه سپیدارمان کنند

محمدعلی مجاهدی

 برای مشاهده اندازه واقعی سپیدار کلیک کنید


پ ن: ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن/خیری ندیده‌ایم از این اختیارها

...

۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۹
سپیدار

دیروز گذری یه گزارش خبری تو تلویزیون دیدم که فکرم رو مشغول کرد . با این مضمون :

تو شبکه های مجازی یه کانالی بود که ادعا داشت سؤالات امتحان نهایی رو میفروشه ، گزارشگر صد تومن به حساب یارو میریزه تا سوالهای یکی از درسها رو بگیره ولی تا صبح روز امتحان مذکور هم از سؤال خبری نمیشه ! و اینکه گویا پلیس فتا اونا رو گرفته و پول مال باخته ها رو قراره بهشون برمی گردونن!!!!

کجای این خبر فکرم رو مشغول کرده؟... اونجاش که میگه پول مالباختگان رو بهشون برمی گردونند؟

برای چی؟!!!!!!!

یعنی اونهایی که میخواستن سؤال ها رو بخرند هیچ جرمی مرتکب نشده بودن؟ در حقشون ظلم و اجحاف شده؟ مال باخته اند؟ دزد بهشون زده ؟ ... 

فوقش دزد به دزد زده ! هر دو میخواستن چیزی رو به دست بیارن که حقی نسبت بهش نداشتن با این تفاوت که یکیشون موفق شده و اون یکی فعلا نتونسته. 

اتفاقا جرم اینهایی که میخواستن سؤالها رو بخرند و بدون تلاش، آزمونی رو با موفقیت پاس کنند سنگین تره ! حق الناس بیشتری به گردنشونه.

"تقلب" کم جرمیه؟! 

اگه به من بود ، نقره داغشون میکردم !!!

چرا؟ زیرا...

یکی از استادان دانشگاهی در آفریقای جنوبی برای دانشجویان دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد مطلبی بر سر در ورودی دانشکده نصب کرده بود با این عنوان :
برای نابودی یک ملت نیازی به بمب هسته ای یا موشکهای دور برد نیست .
فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پایین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد...!

مریض به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مُرد ...!

خانه ها بدست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد...!

منابع مالی را بدست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد...!

و انسانیت بدست عالم دینی که موفق به تقلب شده می میرد ...!

و عدالت بدست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع می شود ...!

و جهل در کله فرزندانمان که موفق به تقلب شده فرو می رود ...!

سقوط آموزش = سقوط ملت
***
اینکه چقدر داستان واقعیت داره و آیا واقعا استادی همچین کاری کرده بود یا نه و اینکه داستان رو اولین بار کی تعریف کرده چندان ، مهم نیست . هر چیه به نظرم درسته
متأسفانه کار به جایی رسیده که خیلی ها از تقلب هاشون با افتخار یاد می کنند . فکر کن کسی تو جمعی با افتخار داستان دزدی و جنایت و خیانتش رو با آب و تاب و بدون ذره ای شرم تعریف کنه !
***
پ ن۱: یکی دستش میرسه پول خرد می دزده ، اون یکی دستش به چند هزار میلیارد میره . یکی دزد چند نمره و چند تست و چند درس میشه و یکی دزد مدرک دکترا! یکی زمین می دزده یکی زمان ، یکی دزد اعتماد مردمه ، یکی دیگه دزد ایمانشون ، یکی دزد حال و یکی دزد آینده است و ... اینها فرق چندانی با هم ندارند . مهم توان و قابلیت انجام یه کاره . (بعضی ها هم به درجه ی استادی و استاد بزرگی میرسند و همه رو با هم می دزدند و میشند دزد بیت المال و دزد اعتماد و ایمان و دنیا و آخرت مردم!)
اونی که الان چندهزار از مردم کلاهبرداری می کنه اگه دستش برسه چند هزار میلیاردش میکنه ! یکی مثل سوال فروش کذایی میتونه الان صدهزار تومن بدزده و یکی هم مثل اونی که میخواسته سوال بخره ، داره برنامه ریزی می کنه دستش رو برسونه به صندوقهایی با اعداد و ارقام نجومی . خدایی کدوم دزدترند؟ 
پ ن۲: ما آدم های عصر حجریِ اُمُّلِ عقب مونده ی خشکه مقدس هم به چه چیزهایی فکر می کنیم تو قرن 21 ، قرن آدمهای زرنگ !!!!!
خدایا پلک به هم زدنی روت رو از ما برنگردون که ما جنبه اش رو نداریم ...

...

و فرمود:

سخت ترین گناهان گناهی ست که گناهکار آن را ناچیز و آسان شمرد ...

بعدا نوشت: می گفت قرآن به کسی که مثلا قالی میدزده میگه ظالم 

و به کسی که فکر رو میدزده : اظلم (ظالم ترین)

۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۵
سپیدار

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب من کن

که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی

***

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

***

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

◇◇◇

پ ن:  دیشب وقت سحر ، امیری اسفندقه می گفت تو خراسان به این غزل حافظ میگفتن حُرّیه! منسوب به جناب حُر علیه السلام

۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۱
سپیدار

...

تابستون شده و مدرسه ها تعطیل! دوست دارم دوباره ساک رو ببندم و بیام خونه ات!

مثل همون سالهایی که لحظه شماری می کردیم برای رسیدن تابستون! برای بار سفر بستن . دلم تنگ شده برای اینکه عصری یا غروبی برسیم روستا و کسی از دور، ما رو ببینه و زودتر خودش رو برسونه به تو برای گرفتن مژدگانی! و تو مُشتُلُق بدی برای اومدن نوه هات!

و من بی خیالِ اون گلّه ی گاوی که داشت وارد روستا میشد ، پرواز کنم به سمت تو که از بالای پشت بام چشم انتظار رسیدنمون بودی . حتی اگه اون گاو قهوه ای یکهو -و شاید به هوای پیراهن قرمزم- دنبالم کنه و من اون سرپایینی رو با ترس به طرف تو بدوم و تو نگران بلایی باشی که ممکن بود سرم بیاد .

۱ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
سپیدار

تا شب اینقدر مشغله داشت که نتونسته بود برا فردای دختر کوچولوی کلاس اولیش کاغذ رنگی بخره و حالا شب بود و دخترک چپ میرفت کاغذ رنگی میخواست ، راست میرفت کاغد رنگی میخواست . 

مادر می گفت که اشکال نداره اگه فردا کاغذ رنگی نداشته باشی و دختر کوچولو جفت پاهاش رو کرده بود تو یه کفش که: نع! خانوممون گفته فردا حتما باید کاغذ رنگی ببریم ..

نصفه شبی از جایی این کاغذ رنگی تهیه شد ولی ...

مادر دخترکوچولو با حفظ سمت معلمش هم بود !!!!

(از خاطرات یکی از همکاران مدرسه مون! )

◇◇◇

دختر بچه های 7-8 ساله ی کلاس اولی موجودات عجیبی هستند . خیلی عجیب ! مرز فرشته و انسان ! یه چیز حس کردنی نگفتنی تو نگاه و حرکاتشون هست که نمیدونم چیه ! خیلی از شاگردای کلاس اولیم رو وقتی رفتن کلاس دوم و سوم دوباره دیدمشون ولی دیگه اون حس رازآلود مبهم رو تو خیلی هاشون ندیدم ! به وضوح میشه دید که از یه فرشته ی کوچولو تبدیل شدن به یه خانوم کوچولو! 

یکی از دلایلی که حاضر نیستم کلاس اول رو رها کنم و تو پایه های دیگه تدریس کنم ،دقیقا همین دیدن اون حس و حال عجیب ناگفتنی تو بچه های کلاس اولیه!

قصه کودکانه و کوتاه فرشته ها

◇◇◇

در جهان ، هنوز ، چه بسیار چیزهایی وجود دارد که به کلمه تبدیل نمی شود ؛ چیزهایی که "اسم"، کوچکشان می کند ، "قید"، مقیدشان می کند ، و "صفت"، اسیرشان .

من دیده ام که ستارگان را وقتی می شماریم ، کم می شوند . نبایدشان شمرد .

(با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ، نادر ابراهیمی ، انتشارات اطلاعات )

۲ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۸
سپیدار

تو یکی از خیابون های شهر  روی دیوار بزرگی تصویر یه شهید جوان مدافع حرم کشیده شده . تصویر قشنگیه . یه شهید خندان و شاید یکی از خوش روترین و خوش چهره ترین شهدای مدافع حرم. ترکیب رنگ ، شمسه و تذهیب و گنبد حرم عقیله ی بنی هاشم و بقیه عناصر دیوار نوشته ، همه هنرمندانه و قشنگند . 

هر وقت از جلوی این عکس رد میشم فرق نمی کنه سوار اتوبوس باشم یا تاکسی یا پیاده ، اگه تو لاک خودم نباشم و حواسم جمع باشه سعی می کنم ببینمش و سلامش کنم.

◇◇◇

خیلی ها رو دیدم با هر سن و سلیقه و عقیده ای، که عاشق همت و باکری و خرازی و بروجردی و بابایی و آوینی و جهان آرا و دوران و چمران و متوسلیان و... هستند . عاشق هم اگه نگم لااقل بااحترام ازشون یاد می کنند . 

اینها شاید قهرمان خیلی هامون باشند و خیلی ها سنگ شون رو به سینه بزنند و عکسشون رو به دیوار اتاقشون بچسبونند. 

اما همین سرداران افسانه ای در زمان خودشون هدف و آماج کلی تهمت بودند و کلی دشمن یقه بسته و یقه سفید، مسئول و غیرمسئول، مُعمّم و مُکلّا ، روشنفکر و خشکه مقدس داشتند که اگه نبود این حقیقت که همین ها جونشون رو گرفته بودند کف دستشون و جلوی دشمنی که جز زبون زور نمی فهمید سینه سپر کرده بودند تا حضرات با خیال راحت رؤیای صادقه ی صندلی صدارت و وزارت و وکالت ببینند ، بدشون نمی اومد از صفحه ی روزگار محوشون کنند. حالا رو نگاه نکنیم که همه با عکسشون عکس می گیرند و شده اند همرزم و همسنگر و رفیق گرمابه و گلستان اون ستاره های دست نیافتنی!

◇◇◇

فکر می کنید شهدای مدافع حرم ، شأنشون کمتر از اون سرداران عزیزی هست که چند سطر بالاتر اسم شریفشون رو آوردم؟ 

من که به جِد باور دارم مقام اینها از اونها هم بالاتره ! چرا که اینها هیچکدوم مجبور به رفتن نبودند ، اکثریت قریب به اتفاقشون مثل خیلی هامون انقلاب و جنگ و امام رو ندیده بودند . خیلی هاشون تو کار و زندگی شون با مشکل خاصی روبرو نبودند . خیلی هاشون هم تیپ و هم شکل همین جوان هایی بوده و هستند که تو کوچه و خیابون و دانشگاه ها می بینیم . درست یکی مثل من و تو...

اگه سرداران بزرگ و نامدار با دیدن ناامنی و شنیدن صدای توپ و نفیر گلوله و نگرانی برای ناموس و دین و وطنشون رفتند برای دفاع ، مدافعان حرم در امنیت تمام و بدون دیدن و شنیدن شیپور جنگ ، بوی خطر رو حس کردند و دل به دریای آتش زدند! با وجود همه ی تهمت هایی که بهشون زده شد و زده میشه و به احتمال زیاد زده خواهد شد.

به نظرم برای مایی که دوران جنگ رو خیلی یا اصلا درک نکردیم ، شهدای مدافع حرم راه نمایان بهتری هستند . خیلی پرنورتر و درخشان تر . واضحتر و غیر قابل تحریف تر . عینی تر، ملموس تر و صد البته شرمنده کننده تر !

احتمالا همذات پنداری با مدافعان حرم هم راحت تر از همذات پنداری با سرداران دفاع مقدس باشه .

http://img1.tebyan.net/big/1395/08/53243283631215118171162544912425323914912.jpg

◇◇◇

شاید که نه ! حتما سالها بعد کسانی از همین جنس و قماشِ نون به نرخ روز خورِ الآن در پستوی عافیت خزیده ، مدارکی مبنی بر دوستی و اخوتشون با شهدای مدافع حرم امروز، رو خواهند کرد و از نمد شهادت اینها برای خودشون کلاه های قیمتی و جواهرنشان خواهند دوخت برای فریب من و توی فراموشکار و آیندگان بی خبر از همه جا ...

اما حیف که امروز خیلی هامون به قطب نما و قبله نما بودنشون اعتقاد و اعتماد نداریم و ترجیح میدیم غبطه به حال همت و باکری و خرازی و بروجردی و... بخوریم که راحت تر میشه ازشون حرف زد و راحت تر میشه حرفهاشون رو نشنید ... چرا که دیدن و حرف زدن از مدافعان حرم ممکنه پیامدهایی برامون داشته باشه و خدایی نکرده [!]مجبور بشیم تو اعتقادات و سلایق و علائق و سبک زندگی مون تغییراتی بدیم ... اونوقت ممکنه جای دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هامون با هم عوض بشه ... اونوقت ممکنه در نظرمون عزیزی، ذلیل بشه و بالعکس ذلیلی، عزیزی بشه از جان عزیزتر... اونوقت شاید مجبور بشیم به خودمون و عقاید و علائق مون شک کنیم ... شاید مجبور باشیم از نیمه راه برگردیم ... و کیه که ندونه برگشتن از نیمه ی یه راهِ اشتباه ،خیلی سخت تر از ادامه دادن اونه ... کیه که ندونه اعتراف به خطا ، جسارت و شجاعت میخواد . شجاعت شکستن من و بت های من ...

پس بهتره اگه نمی خواهیم به خودمون زحمت تطبیق و مقایسه ی داشته هامون با این شهدا و شاهدان عصرخودمون بدیم ، بریم سراغ سرداران شهید نسل قبل و قبلتر که راحت تر قابل تأویل و تعبیر و تحریف اند ... راحت تر میشه به نفع خودمون و حزب و گروهمون مصادره شون کرد ...

◇◇◇

فقط یه نکته :

به نظرت تو روزی که حتما خواهد آمد، روزی که باید پاسخگوی تک تک کارهای کرده و نکرده مون باشیم ، خداوند از ما ، جلوی همت و باکری و خرازی و بروجردی و بابایی و آوینی و جهان آرا و دوران و چمران و متوسلیان و... حساب کِشی خواهد کرد یا همین شهدای مدافع حرم؟!!!! 

کدومشون رو به عنوان نمونه ای که باید میشدیم و نشدیم به رخمون خواهد کشید؟!!!

کدومشون شهید و شاهد و گواهِ ما و زمونه ی ما هستند؟ ...

حکایت :

گویند روزی مردی به شمس تبریزی گفت: ای شمس تو چطوری از روی آب رد میشی که من نمی تونم؟

شمس گفت: پشت سر من بیا و لباس من رو بگیر و فقط بگو یا شمس! یا شمس!

مرد این کار رو کرد و پا روی آب گذاشت و حرکت کرد . نیمه های راه مرد متوجه شد انگار شمس ذکر دیگه ای میگه ، پس مرد اندکی استراق سمع کرد و شنید که شمس میگه : یا علی یا علی!

مرد پیش خودش فکر کرد خب چه کاریه؟ من هم همین ذکر جناب شمس رو میگم! مگه من چیم از شمس کمتره؟

اما ذکر یا علیِ شمس رو گفتن همان و فرو رفتن در آب همان!

شمس دست مرد رو گرفت و از آب بیرون کشید و گفت :تو من رو خوب نمی شناسی میخواهی علی رو بشناسی؟!!!! زهی خیال باطل!

یعنی داداش گاماس گاماس ! پله پله! غوره نشده مویز شدی؟ زرنگی؟ دوتا پله یکی می کنی؟ ابتدایی رو تموم نکرده رفتی نشستی سر کلاس فیزیک کوانتوم؟... جنبه داشته باش!

◇◇◇

پ ن1: بعضی هام که خیلی زرنگند و بدون رعایت سلسه مراتب مستقیم میرن دامن امیرالمؤمنین و امام حسین رو می چسبند. دسته و گروه و گروهان و غیره کسر شأنشونه . مستقیم ستاد فرماندهی !(زرنگ تر از اینا هم هستند البته . اونایی که ذکرشون اُنلی گادِ!!!)

پ ن2: این آیه ایه که ازش می ترسم !نگران

أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ ﴿عنکبوت آیه۲﴾

آیا مردم پنداشتند که تا گفتند ایمان آوردیم رها مى ‏شوند و مورد آزمایش قرار نمى‏ گیرند؟...

پ ن3:امیرالمؤمنین می فرمایند : اُنظُر الی ما قالَ و لا تَنظُر الی مَن قالَ . به گفته بنگر نه به گوینده!

گفته باشم فهم من از مدافعان حرم فقط همون نقاشی رو دیواره ! هییییییچ ادعایی هم ندارم (هر چند ادعایی ندارم خودش کم ادعایی نیست!نیشخند)

پ ن4: من نمی تونم کم بنویسم چه کار کنم؟!متفکر

۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۶
سپیدار

از سربند صبح در ایوانی می نشستیم که پشت به شرق داشت و آفتاب تند صبحگاهی یزد به آنجا نمی تابید.  از صبح تا حوالی ساعت 11 آنجا خیلی خنک بود.

نزدیک ظهر می رفتیم داخل حوضخانه؛ جایی که بالای آن یا کلاه فرنگی بود یا بادگیر . وقتی باد از مجرای بادگیرها داخل می آمد و بر آب حوض جریان پیدا می کرد ، هوای خنک و دلپذیری ایجاد می شد .

عقربه های ساعت دیواری قدیمی خانه به 2 بعد از ظهر که می رسید دیگر در حوضخانه هم نمی شد دوام آورد . آن موقع  بود که همگی سرازیر می شدیم سمت زیرزمین .

زیرزمین های منازل قدیمی یزد معمولا پانزده تا بیست پله داشت . آن پایین جایی خنک و محل استراحت بعد از ظهرهای اهل خانه بود .

نزدیک غروب آفتاب از زیرزمین می زدیم بیرون و وارد تالاری در قسمت غربی خانه می شدیم که از قبل دور آن آب پاشی می شد . شام را در همان تالار می خوردیم و برای خواب همگی می رفتیم پشت بام خانه . روی سقف کاه گلی ، که به سبب آب پاشی سر شب بوی نم می داد، طاق باز ، رو به آسمان دراز می کشیدم و با چشم هایم آن قدر ستاره می شمردم تا پلک هایم سنگین می شد و می رفتم به سیاحت اقلیم هفت پادشاه .

از کتاب "کالک های خاکی"

۱ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
سپیدار