سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است


این طرح قشنگ رو سعیده (دختری از ایران) از لاله واژگون ما کشیده.
سعیده خانوم ! سپاس


******************
ا
گر در کهکشانی دور
دلی یک لحظه در صد سال ، یاد من کند بی شک
دل من در تمام لحظه های عمر
به یادش می تپد پر شور
۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۳
سپیدار

اگر بچه‌ای تکلیف نمی‌نویسد، گیر ندهید، خودش می‌داند و معلمش.

اگر بچه‌ای از خوابِ نازِ صبح بیدار نمی‌شود، خودش می‌داند و ناظمش.

اگر درس نخواند، خودش می‌داند و کارنامه‌اش. به پدر و مادرش مربوط نیست.

به پدر و مادرش این مربوط است که با هم در خانه دعوا نکنند ، تفریحات خارج از سن و سال بچه ایجاد نکنند، وسط هفته تا دیروقت مهمانی نباشند، بچه‌شان را کتابفروشی و موزه و پارک ببرند، در خانه میوه داشته باشند، با بچه‌شان بازی کنند، شب‌ها موقع شام همه دور سفره‌ی غذا گفتگو کنند، با پوست میوه شکل‌های عجیب و غریب درست کنند، هر از گاهی با معلم‌ِ بچه دیدار کنند، به بچه یاد دهند توی اتاقش گلدان داشته باشد و هر روز از آن مراقبت کند، برایش اسباب‌بازی‌هایی بخرند که دستِ بچه ورزیده شود، خودشان هم – بلا نسبت! – یک وقت‌هایی کتاب بخوانند. با بچه شوخی کنند. هی نگویند: «پول نداریم.»، سر بچه منت نگذارند که برایت فلان و بهمان کرده‌ایم، حواسشان باشد دوست‌های خوب دور و بر بچه باشد... همین!

(متن از آقای علی اکبر زین العابدین)

۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۱۵
سپیدار

تلویزیون داره یه سگ رو نشون میده .

میپرسم: چرا سگا همیشه زبونشون بیرونه و انگار نفس نفس میزنن؟(قبلا دلیلش رو خونده یا شنیده بودم ولی یادم نمی اومد! )

میگه: تا حالا سگ نبودم ! نمیدونم !

بلافاصله تلویزیون یه الاغ رو نشون میده که تو خاکها داره غلت میخوره!

با اینکه دلیل این کار الاغه رو میدونم اما بدجنسی می کنم و می پرسم:

-چرا الاغا رو خاکها غلت می زنن؟

جواب میده : برای اینکه خستگی در کنن و ...

بهش نگاه می کنم با خنده و موذیانه میگم : اِ ...؟!!!

خنده ش میگیره ، منظورم رو می فهمه ولی کار رو خرابتر می کنه با توضیحی که درباره ی دلیل بیرون بودن زبون سگا میده !

۱ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۳
سپیدار

تو کلاس بودم . دوستم صِدام کرده ، یه دقیقه بیا بیرون . 

دوتا از شاگرداش رو آورده بود تو سالن و میخواست من هم شاهد ماجرا باشم !

□□□

دو تا بچه کلاس اولی با هم حرفشون شده بود ، سرِ چی؟ پول !

چند روز پیش اولی از دومی 500 تومن قرض کرده بود برا گرفتن خوراکی* !!!(ای کارد بخوره ...) و حالا که میخواسته برگردونه دومی می گفت باید هزار تومن بدی !!! (اول فکر کردم پای نزول و اِسکُنتی چیزی درمیونِ ) و منتظر بودم ببینم دقیقا چه توجیحی برای این 500 اضافه میاره !!! صدی چند حساب کرده؟! که دیدم نه انگار قصه یه چیز دیگه است .

۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۵
سپیدار

1_1351862015572717_orig.jpg

مولای من!

خلیفه نیستی
سلطان هم
فقط امام اول مظلومانی
و جای پنج سال
می‌شد که پنجاه سال حاکم باشی
می‌شد که شامات را
چون دندانی کند و پراکند
که سهم بچه‌های ابوسفیان باشد
و در امارت کوفه
کاری هم به «ابن‌ملجم» و «قطام» داد.

 اما مولای من!
آن کفش‌های وصله‌دار هم
مناسب پای حضرت حاکم نیست!


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۵
سپیدار

خونه های تاریخیش که نیاز به تعریف نداره ؛ ولی کمتر شهری دیدم خونه های جدیدش به قشنگی خونه های کاشان باشه. گذشته از تنوع رنگ نماها ، تراس ها و بهارخوابهاشون خیلی دلپذیره! انگار مردمانش هنوز از آسمون دل نکندن که آپارتمانهای بلند بدون روزنی به آسمون بسازن ! چه خواب پرستاره ای باشه خوابیدن تو بهارخوابهای رو باز و شمردن ستاره های کویر!

...

از پیرمرد لاغراندامِ سفیدمویِ دوچرخه سوارِ کاشونی میپرسیم ، قمصر کدوم وره؟

با چشمهایی پر از خنده و مهربونی نگاهمون میکنه و بعد چشماشو می بنده و به نشانه ی فراموش کردن آنی آدرس ، میزنه به پیشونیش و بعد از چند لحظه چشماشو وا می کنه و با خنده میگه چهارراه اول نه ، دوم ، بپیچین به راست!

خب تا اینجا آدرس دادنشون از خیلی جاها بهتره

...

 طی 20 ساعت 655 کیلومترسفر کردیم! غیر از قم و جمکران ؛ کاشان ، قمصر و مشهد اردهال هم !

 خلاصه: کاشان شهر قشنگیه !ارزش چند بار دیدن رو داره! مخصوصا خونه های قدیمیش که حسابی دل آدم رو میبره! (بقیه ی جاهایی که رفتیم : همین یه بار کافیه و دیــــــــــــــــگه نمیرم

پ ن: تو خونه ی طباطبایی ها یه بنر بود که روش نوشته بود : "به شهر کیمیاگران خاک خوش آمدید."

ترکیب "کیمیاگران خاک" خیلی شیرین و دلنشینِ که بی شک اشاره دارد به سفالینه های بی نظیر سیَلک!

۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۳
سپیدار

ساعت 2 بود ؛ مردّد ایستاده بودیم جلوی باجه بلیت فروشی سینما !  کاغذ بالای باجه ی بلیط  فروشی نشون میداد که سانس جدید ساعت یک و 45 دقیقه شروع شده! سانس بعدی هم 3 و 30 بود ! یک ربع پیش فیلم شروع شده بود و اگه میخواستیم برا سانس بعد بمونیم ، یک و نیم ساعت باید یه جوری خودمون رو سرگرم می کردیم ! موندیم چه کار کنیم.  بلیت فروش که تردید ما رو دید گفت: تا تبلیغات تموم بشه طول می کشه ، زود باشین تا فیلم شروع نشده!

□□□

زود 2 تا بلیط گرفیتم و رفتیم تو سالن! فیلم شروع شده بود و همه جا تاریک بود! خیـــــــــــــــلی تاریک! یه تاریکی غیر عادی!  عجیب بود ! خیلی عجیب !  نور پرده هم خیلی کم بود! اولین بار بود با این نوع تاریکی روبه رو میشدم!

□□□

صندلی ها رو نمی دیدم ؛ دست دراز کردم شاید کورمال کورمال یه صندلی انتهای سالن  پیدا کنم! با سختی یه جا پیدا کردم و سخت تر صندلی رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو صندلی!(سر ظهر بود و جمعیت کم ! و شکر خدا مسؤل سالن هم نیومد به کمکمون تا صندلی مون رو نشونمون بده!!!!)

 □□□

مستقر شدم و به پرده نگاه کردم ؛ چرا نورش اینقدر کم بود؟! ...

یه دفعه متوجه علت تاریکی نامعمول و غیرعادی سینما شدم!

 □□□

اینقدر عجله کرده بودیم که یادم رفته بود عینک آفتابی رو از رو چشمام بردارم! و با عینک آفتابی وارد سالن تاریک سینما شده بودم!

□□□

خوب شد سالن تاریک بود وگرنه باید سینه خیز از سینما بیرون می اومدم!

پ ن : خلاصه اینکه ما اسیر عاداتمون هستیم و گاه همین عادات حواسمون رو پرت می کنن ، دست و بالمون رو میبندن و جلوی چشمامون رو می گیرن ! شاید اگه بتونیم از پنجره ای غیر از این همیشگی ، دنیا رو ببینیم ، اوضاع بهتر از اونی باشه که فکر می کنیم ...

البته این قضیه مال خیلی وقت پیشِ!!! اگه مال امسال بود که گمون کنم تا آخر فیلم هم متوجه وخامت اوضاع نمی شدم!

 

مثلاً بی ربط:

نگارا !

حواسم هوس کرده تا در

هوای خیالت

           کمی گم شود ...

۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۲
سپیدار

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی

با بزرگون می شینی ، حرف میزنی ، همه چی می دونی

 

شما که کله ت پره ، معلم مردم گنگی

واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی 

بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟

راه میرم دلم گرفته ، میشینم دلم گرفته 

گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم ، دلم گرفته

من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد

سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد

عمر من کوه عسل بود ولی افسوس

روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید

 بعد نشست تا تهشو خورد ...

 

از : محمد صالح علاء

●■◆◇•◇◆◇•◇◆◇•◇◆◇•◇◆◇•◇◆◇•◇◆◇•◇◆◆◇•◇◆◇•◇◆●■

پ ن: نمیدونم چرا دیگه تو تلویزیون برنامه نداره این صالح علا؟!! سبکش حرف زدن و مجری گریش مال خودش بود ! یه جور آشفتگی ، آرامش و دلتنگی خاصی تو نگاه و حرکات و حرفهاش پیدا و پنهان بود ؛ تکه کلامش "جان" بود (یکان یکان بینندگان و شنوندگان "جان"! پیشانی بلند ! ) و هر برنامه ش -فارغ از اسمش- دکان عاشقی بود . ادا درنمی آورد و شبیه هیچکس نبود ! شعرهاش هم مثل هیچکس نیست .

ساده بود و ساده حرف میزد ، در عین صمیمیت مؤدب بود ! نه مثل مجری های الان تلویزیون ، که تقریبا همه شبیه هم هستن و لوس بازی هاشون رو از رو دست هم کپی می کنن!

امسال تصمیم دارم حداقل یکی از کتاباشو از نمایشگاه بگیرم . حالا کدوم ؟ ... هنوز نمیدونم !

پ ن2: راستی اینا شعرن؟!!!!!

۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۶
سپیدار

تو هیچ چیز نداری

نه کودکی ، نه خانه ای ،

نه دفتر شعری ،

من هم درست مثلِ توأم

اگرچه خانه دارم

با کودکانی از جنس مهتاب

اما دلم به قدر تو می گیرد

 

این بار اگر دلت گرفت

بارانی ات را بردار

دست ماه را بگیر و

                     به خانه ام بیا

علیرضا قزوه

کتاب سوره ی انگور

۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۳
سپیدار

اردیبهشت رسیده و همین روزاست که در نمایشگاه کتاب رو باز کنن به روی خلق الله!

طبق یه عادت قدیمی ، یه برگه ای معمولا دمِ دستم هست و اسامی و مشخصات کتابهایی رو که از منابع مختلف (شنیدن ، خوندن و دیدن) به دست میارم و بنا به دلایلی توجهم رو جلب می کنن ، به مرور زمان توش می نویسم ؛ وقتی نمایشگاه باز میشه (و طبق قانونی ننوشته که هر سال باید حداقل 2 بار از نمایشگاه دیدن کنم!) روز اول فقط میرم سراغ اونا و لیستم و اگه پیداشون کردم و اگه همچنان برام جالب بودن ، می خرمشون.

روز دوم هم علاوه بر جستجوی کتابهای جامونده! با خیال راحت غرفه ها رو دید میزنم تا اگه کتابهایی از غرفه ها و انتشاراتی های دیگه خواستن نظر ما رو به خودشون جلب کنن، فرصت این سعی رو بهشون داده باشم! شاید حکمتی در این کار بود و چه بسا اون ناشر و نویسنده از سال بعد رفت تو لیست خرید روز اول!

۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۷
سپیدار