سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۳۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

: "اگه روزه اینه که تو گرفتی ، خدا اصلاً من و روزه ام رو نگاه هم نمی کنه!" 

******

تعارف نمی کنم! میگم، با حسرت و خجالت هم میگم! وقتی می بینم از سرکار برگشتن و بی حال افتادن -کاری که همکارای بی انصافت، جلوی چشمهات ، مشتشون رو میگیرن زیر شیر آب سردکن و آب سرد رو هدایت می کنن به سمت دهانهای نه چندان خشک و شکمهای سیر . آب سردی که سرمای آب گواراش رو از این دور هم می تونی حس کنی! - یا آفتاب سوختگی تن اون یکی رو می بینم که نشون میده با دهان خشک زیر آفتاب داغ بوده! یا ... 

◇◇◇

تو این ماه به ندرت از خونه دراومدم ، از ترس گرما و تشنگی! اصولا جزء اون دسته از خانومها محسوب میشم که وقتی وارد خونه میشن ، دیگه با بولدوزر باید از خونه بیرونشون کشید . مگه اینکه پای یه کار واجب یا یه عزیزی در میون باشه که با اکراه یا اشتیاق تن به خروج از خونه بدم! حالا هم که ماه رمضونِ و تحمل گرمای بیرون ، خارج از توان اندک من! اینطوری میشه که معمولاً نه کارها خیلی واجب میشن نه عزیزان خواهان زیارت ما خارج از خانه! 

اما دیروز قضیه فرق می کرد ؛ هم کار ،واجب بود ؛ هم عزیزش خیلی عزیز! شوخی نبود ، باید به وصیت پدر علیه السّلام عمل میشد ، در حد وسع! (هر چند "شرمنده ی جانان ز گرانجانی خویشم!")

وَ کونا لِلظّالِمِ خَصْما وَ لِلْمَظْلومِ عَوْنا

***

 

۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سپیدار

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث

خوشترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی...

♡♡♡♡♡♡

این تصویر رو قشنگ نگاه کنید تا برای احیا ی امشب انرژی بگیرین! چشمک(ان شاءالله که واقعا شب زنده شدن مون باشه! )

___________________________________________________________

بی ربط: دیوان حافظم خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی شبیه اینه! تا مدتها فکر می کردم (حاج خانووووم) دیوان حافظ من دستشونه! و دارن فال می گیرن!

۱ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰
سپیدار

پرده ی نخست:

قرن ها پیش (زمانی دور که دقیقاً یادم نمیاد کِی! ) دوستی ازم پرسید : به نظر تو خدا فلانی رو می بخشه؟!!!

[اول اینکه این فلانی یه بانوی خواننده از جمع مغنّیان معلوم الحال پیش از انقلاب بودن و این عزیز دل ما ، عاشق صوت و تصویر ایشون! و حالا که این خانم به دیدار پروردگارش شتافته بود ، این دوست ما اصرار داشت که شاید تو لحظه ی آخر توبه کرده! و حقش نیست این زیبای حالا دیگه واقعا خفته ، با اووووون همه زیبایی ، بره خدمت مالک خازن جهنم! ... دوم آنکه این دوست ما ، گویا بو برده بود که ما سر و سرّی با عالم بالا داریم و علاوه بر اینکه می تونیم بفهمیم که عشق خوش الحان ایشون در دم آخر توبه فرموده اند یا نه ، از قبولی توبه ی احتمالی سرکارعلّیه هم خبر داریم و اصرار داشت بگیم : بله ! حضرت علّیه توبه ی مقبول فرموده اند و الان هم در یکی از غرفه های vip بهشت ، در میان جمع کثیری از حور و غلمان و ملَک ، زده اند زیر آواز ! صد البته همراه با اجرای حرکات موزون!]

عجب!!!! یه مدتی مثل چی! نگاهمون رو به جایی نامعلوم دوختیم (فکر کنم فکر کرد دارم بهشت رو دید میزنم و لابد چقدر حسودیش شد که من اون حرکات دلربا و صدای دلنشین رو می بینم و میشنوم ولی ایشون ، نه! ) و بعد از مدتی خبرش کردیم که : ... من چه میدونم؟!!!

فقط گفتم: به نظرت اگه توبه هم کرده باشه، مسئولیتش در قبال اونایی که با دست توانمند ایشون از راه به در و راه گم کرده شدن چی میشه؟!

پرده ی بعدی:

۲ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۵
سپیدار

تو را بی نهایت، 

تو را بی شماره، 

ببخشید! 

اگر کم تو را دوست دارم !

(؟)

۱ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۸
سپیدار
 
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم ،تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود.کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سدّ و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح من در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام. گریه نمی کنم تا تمام نشود. می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.

یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...

یالطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...

 -------------------------------------------------------------------------

پ ن: یا لطیف! به این بنده ی ضعیفت ، رحـــــــــــــــــــــــــــــــم کن!

...

کتاب در "سینه ات نهنگی می تپد" عرفان نظر آهاری

۱ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
سپیدار

فصل شیدایی – تهران

عـــــــــــــــــــــــــــــالی! محشر ! معرکه!

*********

از صبح با گرما و خیابون و کارمندای چند تا اداره و ... سر و کله زده و تازه با خوشحالی درست شدن کارا رسیده بودم خونه که رفیق جان پیامک زده : فصل شیدایی رو هستی؟

موندم چه کار کنم؟ چندتا کار و یه قرار مهم داشتم. ولی نمی تونستم از این نمایش هم چشم پوشی کنم! دل به دریا زدم و اول خطر کنسل کردن قرار روبه جان خریدم! (قرارم یه کم مهمتر از سخنرانی تو سازمان ملل بود!)و اعلام آمادگی که : بععععععععععععله!

کارهای باقیمونده رو با سرعت نور انجام دادم و یه لقمه نون و پنیر و یه بطری شربت آبلیموی یخ زده رو انداختم ته کیف و راهی شدم!

وسط راه به رفیق جان میگم : اینقدر عجله کردم که فلان چیز و فلان چیز یادم رفت بردارم؛ اما خدا رو شکر عینکم رو برداشتم. بعد دست کردم تو کیف که عینک رو بعد از ماهها دربیارم و پاک کنم که ... ای داد بیداد! نبود!

(حین انجام کارهای باقیمونده ، یادم افتاد به خاطر بزرگ بودن فضا و شاید دور بودن از صحنه لازم باشه عینکم رو هم بردارم.- بیراه هم فکر نکرده بودم 7هزار نفر برا دیدن نمایش اومده بودن! - عینک رو از مخفیگاهش درآوردم و انداختم روی مبل، کنار کیف . موقع رفتن هم که دیرم شده بود و عجله داشتم عینک رو جا گذاشتم!)

با اینکه معمولا عینک نمی زنم و ماهها بود اصلاً ندیده بودمش، ولی با نبودنش، اعتماد به نفسم رو از دست دادم ! توی راه همه اش نگران بودم که اگه دور از سِن باشم چه کار کنم؟ یعنی خودم رو زده بودم به ندیدنِ مطلق!

وقتی به محل نمایش رسیدیم خودم رو رسوندم به ردیف اول و تو چند قدمی صحنه نشستم. خیالم راحت شد که غیر از نزدیکی به سِن ، هیچ کس جلوم نیست که سرش حواسم رو پرت کنه!

۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
سپیدار

امروز داشتم به ترس فکر می کردم ! به ترس هام ! بله دیگه ، صاحب نظرا هم گویا میگن که ترس ، قدیمی ترین احساس بشره از لحظه تولد تا دم مرگ ! 

امروز فکر می کردم به ترس هایی که اگه ثروت بودند ، بی شک الان اگه ،ثروتمندترین نبودم ، یکی از "ترین ها" حتماً بودم !

شاید اینطور به نظر نرسه! ولی من آدم ترسویی ام! ... خیلی ترسو! و متأسفم و شرمسار از این اعتراف ! (البته الان که فکر می کنم ، همین که دارم اعتراف می کنم ، یعنی حداقل ، شجاعت اعتراف رو دارم ! ... پس سرم رو کمی بالا می گیرم! )

اما ترسهام: کلکسیونم کامله بحمدلله!  از ترس از چیزهای عینی گرفته تا چیزهای انتزاعی! از هست ها و نیست ها ؛ از هستی و نیستی!


 

بگذار بشمارم ؛ ارتفاع (ارتفاع مثبت و منفی ! بالای کوه و ته چاه!) ؛ تاریکی ، جایی یا چیزی که نور نداره، روشن نیست ! از ناشناخته ها (فکر کنم این نوعِ تاریکی ، انتزاعیه ! ) ؛ صدای موتور (ماجرا داره!) انواع جک و جونور و مخصوصا از اون کوچیکاش ، بیشتر !

(سوسک و موش و مار و مارمولک که هیچ ! من حتی از حر کت یه شاپرک روی دستم هم می ترسم ! من حتی نمی تونم یه پروانه رو تو دستم بگیرم! )


 

دیگه ؟... از بعضی آدمها هم می ترسم ؛ این بار اما ، هر چی بزرگتر ، بیشتر! اونایی که ...![توضیح این مورد خیلی سخته و ترجیح میدم همین طور سربسته بمونه!]

دیگه؟ ... از ناگهان و یکبارگی !فکر کنم اینم انتزاعیه ! ولی بگذار یه مثال عینی براش بزنم ! مثل تغییر ناگهانی ، انتخاب ناگهانی! اتفاق ناگهانی، مرگ ناگهانی!  یا ... حرکت و صدای ناگهانی ! 

و کلی از ترس های چیپِ اینطوری!

انتزاعیات هم که الی ماشاءالله! مثلا همین "زمان" ! من از زمان می ترسم؛ از ماضی ، از مضارع ، از مستقبل ؛ و ... از ماضی استمراری بیشتر ! از ماضی ای که گویا زمان دقیق انقضا نداره !  ماضی ای که تموم نمیشه ، ماضی ای که حالِ حال رو گرفته و سایه اش رو سر آینده سنگینی می کنه ! 

 از آینده ای که نمیاد ، نمی نونه بیاد ، شاید هم اصلا دیگه نیاد ! از مرگ!

دیگه از چی ؟ آهان ! از خلأ ! از هیچی ! از جایی یا چیزی که هیچی توش نیست ! از خلأهای بزرگ ، بیشتر ! 

و ترس هایی که نمیدونم عینی اند یا انتزاعی . مثلا از نگاه ؛نگاه مات ! نگاه مظلوم ، یا حتی از نگاه ظالم ! از آه؛ آهی که به صورتم می خوره ! آهی که از سینه ام میاد بیرون ، و از آهی که حبس میشه تو سینه ، بیشتر!

از خنده ؛ از نیشخند! از ریشخند! ... و از خنده ی تلخ، بیشتر! 


 

از حرف ؛ حرف زور ، حرفی که نمی توم جوابش رو بدم یا حتی حرفی که نمی تونم جوابش رو ندم! حرفی که زدم ، حرفی که نزدم و از حرفهایی که نمی تونم بزنم، بیشتر !

 

با استناد به آخرین جمله ی خط بالا ، این لیست دیگه نباید بیشتر از این ادامه پیدا کنه ولی...


 

من از یه چیز دیگه هم می ترسم از همه ی اینا بیشتر !


 

من می ترسم ، می ترسم از آدمی که گریه نمی کنه !

از "مردی" که گریه نمی کنه ، بیشتر !!!

۱ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
سپیدار

این هم شعر فوق العاده ی جناب احمد بابایی ، که بخشی از اون رو در حضور رهبری خوندند ، خواندنی شنیدنی!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

خبر آمیخته با بغضِ گلوگیر شده ست  
سیلِ دلشوره و آشوب سرازیر شده ست  
سرِ دین طعمه سرنیزه ی تکفیر شده ست  
هر که در مدح علی شعر جدید آورده ست
گویی از معرکه ها نعش شهید آورده ست

روضه مشک رسیده ست به بی آبی ها  
خون حق می چکد از ابروی محرابی ها  
باز هم حرمله... سرجوخه وهابی ها  
کوچه پس کوچه ی آینده به خون تر شده است
باز، بوزینه‌ی کابوس به منبر شده است

خط و ربطِ عرب ای کاش که کاشی گردند  
تا حرم همسفر "قافله باشی" گردند  
لاشه خواران سقیفه، متلاشی گردند
می زند قهقهه "القارعه" بر خامی شان
خون دین می چکد از "دولت اسلامی" شان

بنویسید تب ناخلفی ها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بی هدفی ها ممنوع!  
در دل عرش ورود سلفی ها ممنوع!  
عرش یک روضه داغ است که داغ و گیراست
عرش... گفتیم که نام دگر سامرّاست!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
سپیدار

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک دم از آن وصل چشیدن، یک عُمر

گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

--------------------------------------------------------------------------------------------------•••

 شعر از انسیه سادات هاشمی

پ ن:خانم هاشمی تو جلسه ی دیدار با رهبری ، " نیست در شهر نگاری ..." رو خوندن: " نیست در شهر عزیزی..." ؛ که به طرفداری از حافظِ عزیز ، شعرشون رو اصلاح کردم!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
سپیدار

تا مهمانها بِرن ، ساعت از یک نیمه شب گذشت . حین پذیرایی و به جا آوردن واجبات و مستحبات میزبانی ، جسته و گریخته تصاویری از دیدار شاعران با رهبری رو  می دیدم . اول فکر کردم داره مراسم رو پخش می کنه و ناراحت که، چرا الان؟ ولی بعد دیدم نه ! فقط یه گزارشه و گویا قراره جمعه و شنبه پخش بشه! بعد که مهمونا رفتند ، دیدم ، خوابِ این ساعت ، یعنی بیدار نشدن و گرسنگی مضاعف فردا! پس نشستم به دیدن چند تا از شعرهایی که تو سالهای گذشته ، شاعرا تو حضور آقا خونده بودن.

و مهمتر از همه دیدن فیلم کامل جلسه ی سال گذشته.چه کاملی!!(گزارش مکتوب رو که می خونی می بینی همچین کامل هم نیست!)

بین سالهایی که این ضیافت شعر تو بیت رهبری برگزار میشه ، مجلس پارسال از همه بهتر بود (از نظر من البته!)

دیدن این فیلم حدوداً یک ساعتی ، فکر کنم یک ساعت و نیمی طول کشید ؛خب ، بعضی از شعرها رو دوست داشتم چند بار بشنوم!!!  (اشک و خنده قاطی شده بود موقع دیدن این فیلم! بس که یه عالمه شعرِ حال خوب کن ، جمع شدن تو این مجموعه!)

اول مراسم که علیرضا قزوه ی بزرگوار آغاز شعرخوانی رو به شاعران غیر ایرانی سپرد ، یادم اومد که خیلی وقته از خود جناب قزوه شعر نشنیدم (کلاً دوست دارم شعر رو با صدای خود شاعر بشنوم ، حالا صدای قزوه بیشتر!)

از بین شعرهای این هموطنانِ غیر مسلمانِ غیر ایرانی!(به قول استاد بهمن بیگی که همه ی فارس زبان ها رو هموطن نامیده اند!) شعر و لحن خوندن خانم آنا برزینای اکراینی رو خیلی دوست داشتم؛ شعری که درباره ی ایران(همین شیری که در بین دو دریاست کُنامش!)خوندند. مخصوصاً بیت آخر :

از شرق مشرّف بشو ای باد صبا تا           یک بار سلامم برسانی به امامش

با این شعر و بخصوص با این بیت و عرض ارادت به امام رضای نازنینِ من، بدجور خودش رو تو دلِ ما جا کرد!(مرا عهدی ست با جانان ، که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را ، چو جان خویشتن دارم!)

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۲
سپیدار