سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دُن آرام» ثبت شده است

وقتی تو یه کتاب خارجی اسم "ایران" رو می بینم جدا از ماهیت و منظور اون مطلب ، دیدن این کلمه اینقدر برام جالبه که انگار کن تو دیار غربت یه آشنا ببینی ! تو این کتاب "دن آرام" جناب شولوخوف هم که احمد شاملو ترجمه اش کرده یه جا اسمی از "ایران" آورده که بد نیست اون تیکه رو اینجا ثبت کنم ! 

صفحه ی 883 از دفتر اول ، جلد دوم:

◇◇◇◇◇

این فدورلی خاوی دوف (F.D Lixavidof فدور دیمیتری یه ویچ لیخاوی دوف ) یکی از موجوداتی بود که لنگه اش کمتر پیدا می شود . قزاقی بود اهل خوتور(=روستا ) گوسی نو-لی خاوی دافس کی . دانشکده ی نظامی اش را که تمام کرد مدت درازی غیب اش زد . پس از چند سال که به خوتورش برگشت با اجازه ی رسمی مقامات عالی مملکت تو استانیتسا(بخش یا ناحیه ) کارکینس کایا از میان جوان هایی که خدمت سربازی شان را تمام کرده بودند صدتایی یکه بزن و کله خر انتخاب کرد برداشت با خودش به ایران برد و یک سالی آن جا ماند . دسته اش گارد شخصی شاه راتشکیل می داد . با انجام انقلاب ایران دسته اش را گذاشت با شاه فرار کرد و باز بهد از مدتی مثل دفعه ی پیش سرو کله اش بی خبر تو کارگین پیدا شد در حالی که چند تا از افرادش هم راه اش بودند و سه تا از اسب های عربی اصیل استبل شاه و کلی اموال غارتی دست اول با خودش آورده بود : قالی های نفیس و جواهرات نایاب و قواره قواره پارچه های ابریشم به رنگ های بی نظیر . یک ماه تمام عیش و عشرت بی حسابی فرمود ، مشت مشت سکه ی طلای ایرانی ریخت و پاش کرد ، با اسب شاهانه ی یک تیغ سفید مثل برف اش که ساق های باریک و گردنی مثل قو داشت از این خوتور به آن خوتور تاخت ، همان جور سواره از پله های فروشگاه له واچکین رفت بالا ، همان جور سواره پول خریدهاش را داد و همان جور سواره از در دیگر فروشگاه آمد پاییت و دوباره یکهو آب شد فرو رفت تو زمین و یار غار و محرم اسرار و نوکر وفادارش پانته لی یوشکا ی رقاص را هم که از اهالی گوسی نو-لی خاوی دافس کی بود با اسب ها و فرش ها و همه ی چیزهایی که از ایران آورده بود با خودش برد .

شش ماه بعد خبرش از آلبانی رسید . 

پ ن: کدوم شاه و کدوم انقلابش رو نمی دونم !

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶
سپیدار

با همه ی خوبی ترجمه ی احمد شاملو از دُن آرام میخاییل شولوخوف و با وجود توضیحی که شاملو اول کتاب درباره ی رسم الخط خاص کتاب داده ، من خیلی جاها رسم الخطش رو نپسندیدم . مثلاً:

زمبور- امباری - بجمبد - جُمب و جوش - جَمب - شمبه - گمبد و ...

پیره مرد - پدره - پیره زن و ...

کومک - نلبکی- دُمب اش - مُرواری(به جای مروارید) - اُق (به جای عُق)- هیچچی - وال لا - یال لا - سه گره اش را به هم کشید (سِگِرمه؟)- خانه های اهل بوق(ما میگیم عهد بوق) -هفصنار (هفتصنار)- بریز چایی خورد (ما میگیم یه ریزو ...

تاعون - سوقات - قوتی - افلاتون - شست و نه (به جای شصت و نه) - و ... و جالبه که "جنگولک بازی" رو به شکل (جنغولک بازی) پذیرفته  و "غِل دادن" رو به جای"قِل دادن" !پشت مشت - مایه تیله - درز و دورز - قاراشمیش - گوشه موشه و ...

و کلمات زیادی که تا حالا ندیده و نشنیده بودم و معنی شون رو نمی دونستم . مثل:

تنگ غلاغ پر (یه چیزی مثل نزدیک غروب مثلاً)، یه

 پِرزْنِه نمک - هُردودکشان به طرفش خیز برداشت  - روی پله ی اول لُکه رفت و پای لَنگش ضرب دید .- با اِلم و اشاره نظر زن اش را پرسید - پای مأوف اش را تکان می داد - چلغوزِ مرغ - سُقت و لُقت و سالم و سرحال - تفسیده - قدم یورغه - زغره - کُمبه - هم سن و هم تاچه - کُهِّه - سنده - غازکلنگ - آلکسه ی چلاقه که چشم و قسمت چپ صورت اش جیشتان جیشتان می کرد - زاری و زرمه کردن - واسه ایز گم کردن سری به آشپزخانه می زد - رندیدن - چکولیدن - تخل پخل - اسب سوغان - سُمب و سو (یعنی جست و جو) - رنگ الخ پلخی(الکی)- دار و ندارش غَرَما می شد - چلزه - ورچلزیده - گاب (به جای گاو)

البته تو همه ی داستان جایی که به گاوهایی که تو مزرعه استفاده میشه به جای کلمه ی "گاو" از کلمه ی "ورزا" استفاده کرده.

چند تا کلمه همه دیدم که فقط یا بیشتر تو زبان تُرکی شنیده بودم مثل:

قمچی - چمچه - تپوک - غلبیل(= غربیل) - چلیک - لاپ  و ...

*****

یه نکته ی جالب این کتاب یا بهتره بگم زبان روسی خلاصه کردن و یا محبت آمیز صدا کردن اسامی هست .به طور مثال:

گریگوری به شکل های گریشکا ، گریشا و گریشنکا تلفظ میشه.

ایلیا = ایلی یوشا - ایلی یوشن کا (که تلفظ شون از اسم اصلی سخت تره!)

داریا = داشکا

دیمیتری = میتکا - میتری

یودوکه یا = دونیاشکا - دونکا

آکسینیا = آکسیوشا - کسیوشا

پراخور= پروشکا - پروشن کا

میخاییل = میشکا - میشاتکا

مثل ما که اسم ها رو تغییر میدیم موقع صدا کردن!

۱ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۱
سپیدار

یه چیز دیگه که تو ترجمه ی احمد شاملو از دُن آرام نظرم رو جلب کرد ، ضرب المثل هایی بود که خیلی به جا استفاده شده بود و من یا نشنیده بودم یا کمتر به گوش و چشمم خورده بود . مثل:

***

آینه ی خودت را گم کرده ای؟

تو هم ماشاءالله واسه هر سوراخ میخی ها!

ناهار را خوردَنَک جِستَنَک کردند .

شمردن پول کیف همسایه سخت است .

فلانی نارون است : خم می شود اما بی خود زورت را حرام نکن که بشکنی اش

نگران نباش . مُهره ی سوراخ دار زمین نمی ماند.

شده ای سگِ بسته: پشت سر همه پارس می کنی !

پس خدا رسولی به ام جواب بده .(ما می گیم خدا وکیلی!)

نه آب رفته به جوب بر می گردد نه اشکِ رفته به چشم

آدم خوب نیست هر یاوه یی را که به گوش اش خواندند زرتی ببندد گوشه ی چارقدش مثل پیره زن ها راه بیفتد پیش در و همسایه تعریف بکند .

یک من آرد چند تا نان میده!(همون یک من ماست چه قدر کره داره!)

پل ات آن ور آب است .

من تو کارِ توپخانه گچِ گچ ام. (بلد نبودن کاری)

اسب و استر که دعواشان شد مورچه ها زیر پا له می شوند .

دست و پا نمدی (شاید همون دست و پا چُلُفتی خودمون)

حکایت چرخ پنجم درشکه .(چیز بی اهمیت)

کسی که از زیر و زرچوبه ی همه چی خبر دارد .

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۰
سپیدار

"دُن آرام"توسط "احمد شاملو" خیلی روان و سلیس ترجمه شده . ترجمه های دیگه رو ندیده و نخوندم ولی تو خیلی از بخش های این ترجمه به راحتی میشد ردّ پای یه مترجم اهل شعر و ادب رو دید .

مثلا ً تو خیلی از جاها سربازان و قزاق ها و ... شعر و ترانه ای رو می خوندن و طبعا ترجمه ی موزون این اشعار به فارسی کارِ هر مترجمی نیست و ناگفته پیداست که ترجمه ی ساده و لغت به لغت این شعرها هم از ارزش های کتاب و ترجمه کم می  کنه ؛ اما احمد شاملو با توجه به شناختش از شعر و ادبیات ، شعرها و ترانه های کتاب رو با سبک و لحن و وزن متناسب با حال و هوای شعر اصلی ترجمه کرده .

توصیفهای ادبی و شاعرانه ی مناظر هم که به نظرم یکی از زیبایی های این کتابه ،خیلی خوب از آب دراومده و قشنگ میشه فهمید مترجم خودش هم دستی بر این آتش داره .

چند تا از توصیف های شاعرانه ی این کتاب که من دوستشون داشتم:

*

آتش رو به خاموشی می رفت . سرشاخه های سوزان ، جمع کوچک دور هم نشسته را تو عطر عسلیِ برگ های نیم سوخته می پوشاند و شعله اش چهره شان را روشن می کرد .

*

آفتاب مثل زردآلوی نارنجی رنگی بالای خوتور[= روستا] در حال رسیدن بود . توده های ابر ، بالاتر از آفتاب ، دودکنان می سوخت.

*

توی عالم فکر و خیال باد را نگاه می کرد که چه طور موی پُرپشت بلوط های باغ را صاف می کند و علف های خمیده را که زیر افتاب شفاف به نظر می آمد می دواند .

*

برفِ زردی از برگ خشک تو سرتاسر درّه می بارید و پچ پچ کنان به زمین می نشست .

*

کوره راه های طی شده یی که زیر علف زمان پنهان شده بود ...

*

... کلاف خاکستری و بی دوام اختلاطْ با هم را وا کرده بودند .

*

... تابستان از آفتابْ در تا آفتابْ پَر ، کنار خانه رو نیمکتی می نشست .

*

کلافِ لاجوردیِ روزهایِ اولِ تابستانْ باز می شد .

*

برگ های دست دوزی شده ی بلوط ...

*

علفْ گور را محو می کند ، زمان درد را . باد ردّ پای رفتگان را می لیسد .

*

و عطر شرابیِ خاکِ پس از شخمِ پاییزه را حریصانه نوشیدن.

*

سکوت به گوش [قزاق ها] لالایی می گفت

*

و کلی از این تعبیر و تشبیه های قشنگ ...

۱ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۲
سپیدار

"دُن آرام"! کتابی که سالها دلم می خواست بخونمش و هر بار به بهونه ای از صرافتش افتاده بودم.

تا اینکه بالاخره دو سه روز پیش ، بعد از 21 روز تموم شد.

 

  "دُن آرام" اثر میخاییل شولوخوف - ترجمه ی احمد شاملو - انتشارات مازیار

******

دُن آرام رمانی هست 4 جلدی که تو دو دفتر(جلد) و در 1960 صفحه چاپ شده .

کتاب خیلی حجیمه و خوندش کارِ آسونی نیست .دن آرام درباره ی انقلاب روسیه و نحوه ی سرکار اومدن کمونیست هاست . شخصیت های قصه خیلی زیادن ولی همین تکثر شخصیت ها و توصیف دقیق افراد ، افعال و مکانها باعث شده که خواننده تصویر کامل و واضحی از سبک زندگی ، عادات و رسوم و زندگی روزمره ی مردمی که این قصه بهشون پرداخته به دست بیاره.

از اونجایی که ما هم جنگ و انقلابی رو تجربه کرده ایم و داستان زندگی خیلی از مردم و فرماندهان جنگ و انقلاب خودمون رو خوندیم و شنیدیم و صحنه های فراوانی از انسانیت و تعهد مردم و فرماندهان خودمون رو دیده و شنیده و خوندیم، احساس همدردی با شخصیت های این قصه برای من خیلی سخت بود . حتی با "گریگوری مه له خوف" قهرمان قصه که بارها و بارها در پی عدالت از یک جبهه به جبهه ی مقابل می رفت و با هر گروهی که شعار عدالت می دادند همگام و همراه میشد بلکه به آرامش و عدالت برسه هم احساس همدردی و همذات پنداری نداشتم . هر گروهی که مظلوم واقع شده بودن به محض رسیدن به قدرت ظالمی می شدند بدتر از قبلی! رفتارشون دربرابر اسیرانشون ! رفتار فرماندهانشون با هم و با مردم ! رفتار مردم با هم! و ... طوری دلزده ام می کرد که دلم می خواست هیچ کدوم از طرف ها پیروز جنگ نباشن! با بُرد یا شکست هیچ طرف احساس شادی و غم نمی کردم! فکر می کنم تنها شخصیت اصلی قصه که مظلوم بود و تا آخر هم مظلوم موند "ناتالیا" همسر قانونی گریگوری بود! درست عکس قصه ی مردمان جنگ و انقلاب خودمون .

با خوندن این کتاب بیشتر از قبل عاشق مردم و فرماندهان جنگ و انقلاب خودمون شدم .

خلاصه ی داستان:

۵ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۷
سپیدار