دُن آرام (5 ) ایران
وقتی تو یه کتاب خارجی اسم "ایران" رو می بینم جدا از ماهیت و منظور اون مطلب ، دیدن این کلمه اینقدر برام جالبه که انگار کن تو دیار غربت یه آشنا ببینی ! تو این کتاب "دن آرام" جناب شولوخوف هم که احمد شاملو ترجمه اش کرده یه جا اسمی از "ایران" آورده که بد نیست اون تیکه رو اینجا ثبت کنم !
صفحه ی 883 از دفتر اول ، جلد دوم:
◇◇◇◇◇
این فدورلی خاوی دوف (F.D Lixavidof فدور دیمیتری یه ویچ لیخاوی دوف ) یکی از موجوداتی بود که لنگه اش کمتر پیدا می شود . قزاقی بود اهل خوتور(=روستا ) گوسی نو-لی خاوی دافس کی . دانشکده ی نظامی اش را که تمام کرد مدت درازی غیب اش زد . پس از چند سال که به خوتورش برگشت با اجازه ی رسمی مقامات عالی مملکت تو استانیتسا(بخش یا ناحیه ) کارکینس کایا از میان جوان هایی که خدمت سربازی شان را تمام کرده بودند صدتایی یکه بزن و کله خر انتخاب کرد برداشت با خودش به ایران برد و یک سالی آن جا ماند . دسته اش گارد شخصی شاه راتشکیل می داد . با انجام انقلاب ایران دسته اش را گذاشت با شاه فرار کرد و باز بهد از مدتی مثل دفعه ی پیش سرو کله اش بی خبر تو کارگین پیدا شد در حالی که چند تا از افرادش هم راه اش بودند و سه تا از اسب های عربی اصیل استبل شاه و کلی اموال غارتی دست اول با خودش آورده بود : قالی های نفیس و جواهرات نایاب و قواره قواره پارچه های ابریشم به رنگ های بی نظیر . یک ماه تمام عیش و عشرت بی حسابی فرمود ، مشت مشت سکه ی طلای ایرانی ریخت و پاش کرد ، با اسب شاهانه ی یک تیغ سفید مثل برف اش که ساق های باریک و گردنی مثل قو داشت از این خوتور به آن خوتور تاخت ، همان جور سواره از پله های فروشگاه له واچکین رفت بالا ، همان جور سواره پول خریدهاش را داد و همان جور سواره از در دیگر فروشگاه آمد پاییت و دوباره یکهو آب شد فرو رفت تو زمین و یار غار و محرم اسرار و نوکر وفادارش پانته لی یوشکا ی رقاص را هم که از اهالی گوسی نو-لی خاوی دافس کی بود با اسب ها و فرش ها و همه ی چیزهایی که از ایران آورده بود با خودش برد .
شش ماه بعد خبرش از آلبانی رسید .
پ ن: کدوم شاه و کدوم انقلابش رو نمی دونم !