سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

ما بر سر آن عهد که بستیم ، نشستیم

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

باتو آن عهد که بستیم خدا می داند
بی تو ، پیمان نشکستیم، خدا می داند

شاید خیلی هامون داستان زندگی خیلی از سرداران شهید انقلاب و جنگ رو خونده ، دیده یا شنیده باشیم . زندگی و رزم سرداران عزیزی که تو روزهای انقلاب یا یکی از روزهای اون هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسیدن . عباس بابایی ، همت ، خرازی، باکری ، جهان آرا و ...

کسانی که تو دل یه معرکه ی سخت ناگهان گُل کرده و درخشیده بودن . آدمهای عجیبی که سخت برا اهل زمین و زمان غریب اند و غریبه و باورِ بودنشون کمی که نه! خیلی زیاد ، سخت ! انگار افسانه بودند و از افسانه ها سر برآورده بودن . آدمهایی که یه ذرّه منیّت نداشتند ، چیزی از این دنیا برا خودشون نمی خواستند و  انگار حتی سر سوزنی آلوده ی خاک نبودن و ... و شاید همین نداشتن و نخواستن و نبودن ، خیلی از ما "من" ها و آدمهای چسبیده به خاک رو به این توجیه و بهانه تراشی کشونده که این گُل کردن و درخشیدن رو حاصل جبر زمانه و محصول یه شور و هیجان مقطعی بدونیم و خودمون رو از پاسخ دادن به چراییِ این چگونه بودنمون خلاص کنیم! و خیلی راحت بگیم: کارِ پاکان را قیاس از خود نگیر!

همیشه برام سؤال بود زنان و مردانی که اون روزها اینطور از عالم و آدم دلبری می کردن اگه الان بودن چه طور زندگی می کردن ؟

با اون جماعتی که بعد از نشستن غبار معرکه از کرده ی خود پشیمان شده اند و الان دارن عوضِ نخواستن و نداشتن و نبودن هاشون رو با ربح و اِسکُنتش میستونن و یا اون گروه وامانده که به غار تنهایی خودشون خزیدن و افسرده و ناامید گذر زمان رو نظاره می کنند کاری ندارم ؛ اما دوست داشتم و دارم بدونم اونهایی که نه پشت کرده اند و نه نشسته اند ، چه طور ایستاده اند؟ بازمانده های به یادگار مانده از اون روزهای غریب الان چه طور به زندگی نگاه می کنند؟ رفتارشون با خانواده و فامیل و همسایه چه طوریه؟ خودشون و خانواده شون از زندگی و دنیا چی میخوان ؟ ایستاده هایی که همچنان ایستاده اند و ایستاده مانده اند ، سرداران گمنام یا خوشنامی که همین الان زیر سایه ی امنِ اسم و وجودِ نازنین شون داریم آسوده و راحت نفس می کشیم چطور روزگار میگذرونند؟ ...

تا اینکه کتاب " همسفر آتش و برف" رو به پیشنهاد دکتر یونس عزیز خوندم . داستان زندگی سرداری که از اولین روزهای جنگ تو دل معرکه بود تـــــــــــا 17 سال بعد از تمام شدن ظاهریِ اون جنگِ سخت! کسی که این قدر ایستاد و ایستادگی کرد تا سال 85 توسط زخم خوردگان و بازماندگان داخلی همون جنگ به شهادت رسید و به نزد پروردگارش ، جایی که بهش تعلق داشت برگشت.

رمان مستند همسفر آتش و برف 

روایت فرحناز رسولی (همسر سردار شهید سعید قهاری سعید )

سردار بلندی های شمال غرب کشور

نوشته ی فرهاد خضری - انتشارات روایت فتح

در بخشی از مقدمه ی ناشر می خونیم :

زندگی پرفراز و نشیب سردار شهید قهاری سعید با همسر فداکارش ، که در برگ های پیش رو میهمان قلب های پاک تان خواهد بود ، چنان عاشقانه و دل داده رقم خورده است که می توان بی اغراق آن را به مثابه ی الگوی درخشان و ممتاز نسل جوان با تمام شوریدگی ها و دلدادگی ها قلمداد کرد .

در زندگی نه چندان طولانی این زوج ، جلوه های زیبای عشق زمینی را می توان تصور کرد که چگونه به عشق آسمانی گره خورده و گام به گام به بالندگی و رشد نائل می شود ...(صفحه 8)

و در صفحه ی انتهایی کتاب :

حالا با این " غزل - داستانِ " ایرانی زنی جان سخت را می بینیم که با حس های ناب و ملموسش توانسته دل رباییِ این روایت ِ عاشقانه را صد چندان کند .

***

کتاب فوق العاده قشنگی که من دوسِش دارم . مخصوصا 70 -80 صفحه ی آخر که بخش زندگی اجتماعی و کاریِ شهید پررنگ تر میشه .

پ ن: بیت ابتدایی از استاد مشفق کاشانی

بخشی از کتاب :

صدام حسین باز کُردهای عراقی را آواره ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت.
می گوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زن های آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور می شی؟»

اینجا مریوان است، 14 فروردین سال 70، چند روزی بعد از به دنیا آمدن فاطمه و عید دیدنی های آشنایان و تنهاییِ دوباره تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان.

می گویی «دلت می آد این بچه شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟»
می گوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا. اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی».

شادی و هراس به دلت چنگ می زند و نمی دانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچه ها و حریم این شهر دور می شوی. اولین بار است که پابه پای سعید جایی می روی که با او بودنش تمام سختی ها و تلخی ها را برای تو شیرین خواهد کرد.

می گویی، «گیرم که بچه ها رو گذاشتم پیش همسایه. آخه من بلد نیستم باید چی کار کنم».
می گوید: «بلدی نمی خواد که. خودم یادت می دم».

می گویی؛ «نه... نه... منظورم این نیست که بلد نیستم. منظورم اینه که مطمئنی اونجا برای زنی با حال و روز من امنه؟»
می گوید: «مطمئن نیستم، ولی مرد که هستم. بهت قول مردونه میدم نزارم هیچ خطری اونجا تهدیدت کنه».
دردت فقط این چیزها نیست.

می گویی؛ «پیش خودت نمی گی شاید اونجا کم بیارم؟ شاید گریه ام بگیره؟ شاید حرف نامربوط بزنم؟ شاید یه چیزی از یه کسی ببینم نتونم مثل تو طاقت بیارم، بزنم همه کاسه کوزه ها رو سر تو یا هر کس دیگه ای بشکنم؟»
می گوید: «تو دل بده و بیا ، همه این هایی رو که گفتی گردن من».

می گویی؛ «راستش رو بگو، سعید. یعنی الآن توی تموم این مریوان یه زن پیدا نمی شه که پاشه بیاد اونجا بهتون کمک کنه؟»
می گوید: «هستنش که هست. منتها من وقتش رو ندارم پِی یه مطمئنش بگردم. بعد هم اینکه اگه تو بیای، دل بعضی ها قرص می شه، پا می شن با جون و دل می آن»

نفس راحت را با لبخند می کشی و قرص و محکم می گویی «پس می آم . به ت قول زنونه می دم و می آم .»

۹۵/۰۶/۱۷

نظرات (۲)

سوالایی که سر کتاب ازت پرسیدم یادته؟ چرا از زن اولش جداشد؟ خیلی سوال هست که فرهاد خضری با ابهام ازش گذشته.. ولی اون تصویر سازیش معرکه است که سعید زخمی شده، میره بهش خون بده ،بعد خانمش اونجا بوده خیلی یه جوریه.. یه جوری نیست؟ قلم رو حال کردی؟ حالا چمرانش رو بخونی دیوونه میشی..
پاسخ:
آره اتفاقا همه اش به سؤالت فکر می کردم.  تو کتاب که چیزی نگفته  به نظرم چون نخواسته یه طرفه به قاضی بره و اون خانوم هم برا خودش حتما دلایلی داشته که خضری از این موضوع سربسته گذشته ! بالاخره زندگی با این جور آدمها کار هر کسی نیست ! شاید بنده ی خدا تحمل اون همه دوری و استرس رو نداشته !
و دیدی آخرش پسرش همون طوری رفت سی خودش که فرحناز پیش بینی کرده بود ؟!
آره چمران رو هم باید پیدا کنم ! ولی بیشتر دوست دارم زندگی کسانی رو بخونم که سالها بعد از جنگ شهید شدن ! یه جورایی زندگی بعد از جنگشون برام جذاب تره !
...
فرنگیس رو خوندی؟ شروعش خیلی محکم و قشنگه ! 
خب اگه اینجوری دوست داری، کتاب "ر" نوشته مریم برادران رو بخون مثل سعیده اما تو بوسنی شهید میشه.. کتای "رسول مولتان" هم قشنگه این یکی فکرکنم هند شهید شده یا پاکستان..
فرنگیس؟ و ما ادراک فرنگیس؟ کدوم فرنگیس؟
پاسخ:
this فرنگیس😉

"ر" رو تو کتابفروشی دیدم و طرح جلدش برام جالب بود . ان شاءالله میرن تو نوبت!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی