فرنگیس
فرنگیس
|
داستان فرنگیس ، داستان زندگی خانم فرنگیس حیدرپور که توسط انتشارات "سوره مهر" چاپ شده .
بانویی کُرد که طرح و تندیسش تو میدان مقاومت گیلانغرب و پارک شیرین کرمانشاه نصب شده. بانویی که اسمش با ماجرای کشتن یه متجاوز عراقی با تبر و اسیر کردن یکی دیگه شون ،گره خورده و معروفه!
کتاب شروع فوق العاده ای داره؛ جایی که پدر ، علی رغم میل مادر ، فرنگیس ده ساله رو از جمع دوستان همبازیش جدا می کنه و از روستای آوه زین ، میبره کردستان عراق تا اونجا ازدواج کنه تا به ظن پدر، خوشبخت و از سختی کار زیاد راحت بشه !
*****
تو بیشتر کتابهایی که درباره ی جنگ و دفاع مقدس خوندم ، وقایع بیشتر مربوط به مناطق عملیاتی جنوب و فضا بیشتر مردونه و ماجراها به نوعی تخصصی و مربوط به میدان نبرد بود! راویان هم معمولا مردانی بودند که از جاهای مختلف کشور رفته بودن برای دفاع و غیر از علقه و علاقه شون به ایران و انقلاب ، وابستگی و دلبستگی عینی و ظاهری به شهرها و روستاهایی که توش می جنگیدند ، نداشتند ؛ ولی تو این کتاب ، جنگ رو تو بستر یه روستای کُردنشین مرزی و از نگاه یه زن می بینیم ! زنی فوق العاده قوی و محکم ،که حتی تو زمان سختی و مصیبت ، زمان در به دری و آوارگی ، وقت گریه و استیصال هم از موضع قدرت پایین نمیاد! با همه وابستگی هاش به آدم ها ، کوه و در و دشت ، در و دیوار روستاش و حتی گاو و گوساله اش .
از شهادت و مجروح شدن خواهر و برادراش با مین های به جا مونده از زمان اشغال روستاشون ، تا آوارگی و عقب نشینی روستا به روستا ! تا برگشت به روستای ویران شده ! تو همه جا فرنگیس ، ایستاده است و سربلند ! از روزهای بچگی تا شروع جنگ ، طی تموم 8 سال، تا عملیاد مرصاد و بازگشت به خونه اش تو دره سفید ، چیزی که بیشتر از هر چیزی به چشم میاد ، عاطفه ، ایستادگی و مظلومیت فرنگیس ، خانواده و همشهری هاشِ!
و آزار دهنده ترین جای کتاب برای من، سختی ها و مشکلاتی ِکه هنوز هم فرنگیس و خونواده اش دارن باهاش دست و پنجه نرم می کنن!
و یکی از قشنگی های کتاب ، به نظرم رابطه ی عاطفی بین فرنگیس و پدرشه که خیلی به دل میشینه ! و غیرت فرنگیس تو 7-8 سالگی برای کمک به امرار معاش خانواده اش!
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
راستش اول که شروع کردم به خوندن کتاب ، فکر نمی کردم کتاب خیلی جالبی باشه ؛ فکر نمی کردم کشتن یه سرباز و اسیر کردن سربازی دیگه ، کشش و قابلیت کتاب شدن داشته باشه ! ولی بود و داشت! البته این موضوع جزء بسیار بسیار کوچیکی از اتفاقات کتابه و رویدادهای قبل و بعد این اتفاق خیلی ارزشمندتر و خواندنی تر از این ماجرای معروفه!
**********
بخشی از کتاب:
خیلی اصرار کردم و گفتم :"بگذار با تو بیایم کارگری . به خدا قول میدم خوب کار کنم."
قبول نکرد . سرش را تکان داد و رفت.
صبح زود ، با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم . هوا هنوز تاریک بود . کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت . من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم ، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد ، بی سرو صدا دنبالش رفتم . کمی جلوتر ، برگشت و مرا دید . تعجب کرد . پرسید: " روله ، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟ "
با التماس گفتم : " به خدا خوب کار می کنم . اگر خسته شدم ، برمی گردم."
دستی به سرم کشید و گفت: " تو کوچکی هنوز ، ولی خب ، اگر می خواهی بیا . خسته که شدی ، به من بگو ."
این طور بود که کار کردن را شروع کردم . کوچک بودم ، اما غیرتی . می گفتم باید طوری کار کنم که مسخره ام نکنند . گاهی لابه لای گیاه ها و ساقه های گندم گم می شدم . قدم کوتاه تر از آن ها بود .
روزهایی بود که خسته می شدم و می بریدم ، اما به خودم می گفتم : " خجالت بکش ، فرنگیس . پدرت به کمک احتیاج دارد . مرد باش ، فرنگیس! "
آفتاب روی سرم می تابید و عرق از پیشانی ام شره می کرد . مرتب آب می خوردم . اما غروب ها ، خوشحال بودم ؛ چون وقت آن می رسید که مزدم را بگیرم . صاحب کارمان روزانه مزد می داد. روزهای اول زود از نفس می افتادم ، اما کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم . آفتاب داغ وقتی روی سرم می تابید ، دستمال سرم را تند تند خیس می کردم تا خنک شوم . پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می بست و از دور به من نگاه می کرد و مواظبم بود .
روزهای اول که به دست هایم نگاه می کردم ، ناراحت می شدم . دست هایم زخمی و پوست پوست و قرمز شده بودند . درد می کردند و سوزش داشتند . وقتی به خانه می سیدم ، به مادرم می گفتم دست هازم درد می کند ، و او روی زخم های دستم روغن حیوانی می مالید.
یک شب که به خانه آمدم ، دیدم مادرم کاسه ای حنا درست کرده است . دستم را توی کاسه ی حنا گذاشت . می گفت حنا زخم های دستم را خوب می کند . دستم سوخت ، اما تحمل کردم . یواش یواش دست هایم پوست پوست شد . پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت . کم کم رنگ صورتم برگشت و دست هایم زمخت و بزرگ شدند .
وقتی از سر زمین برمی گشتیم ، پدرم دست هایم را می گرفت ، می مالید و می بوسید . بعد تازه می فهمیدم دست های من پیش دست هوی پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود . آن وقت تمام دردهایم از یادم می رفت و از خودم خجالت می کشیدم. پدرم راه می رفت ، از پشت سرش بالا و پایین می پریدم و تا آوه زین با هم حرف می زدیم . چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم می کرد و می گفت : "براگمی!" ص152
**********
پ ن: رسم خوبی که تو خانواده ی ما دیگه داره ان شاءالله و بحمدلله جا می افته ، عادت خوب کتابخونیِ! هر کس کتابی می خونه و می پسندتش، زنجیره ی راه می افته برا خوندنش و 7-8-10 نفری اون کتاب رو از نفر اصلی امانت می گیرن و می خونن!(البته تا حالا زنجیره از من شروع میشد ولی چند وقته یکی از عزیزانِ دل هم - که قبلاً بیشتر وظیفه ی انتقال کتابها رو به قبیله ی خودش داشت - خودش رو به سر این زنجیره رسونده!) ، این کتاب هم ، وسط این زنجیره ، از ایشون به دست من رسید! و بعد از من هم ، بابا داره کتاب رو می خونه ! معمولاً بعد یا وسط این زنجیره هم چند نفر از دوستان من ، مثل یه حلقه ای به این مجموعه اضافه میشن! فقط می مونه اینکه یه طوری این آمار رو به دست مسئولِ گرفتن آمار سرانه ی مطالعه ی ما ایرانی ها برسونیم تا بلکم یه ذره اون عدد شرم آور تکون بخوره!
این عکس فرنگیس رو خیلی دوست دارم!♥