غریبه
این بار دیگه خوب دیده بودش ! زن از انتهای سالن گذشت، با حیرت به او خیره شد ، و در سایه ی آشپزخانه ناپدید شد .
اُدیل وِرسینی لحظه ای تردید کرد : بهتر بود تعقیبش کند یا دمش را روی کولش بگذارد و هر چه سریعتر آپارتمان را ترک کند؟
این غریبه ای که وارد خانه اش شده بود کیست؟ این اقلاً سومین بار بود ... آخرین بار به قدری گذرا بود که اُدیل فکر کرد خیالاتی شده است، اما این بار هر دو فرصت یافتند نگاهی به هم بیندازند . حتی به نظرش رسید آن زن وقتی می گریخت پس از لحظه ای تعجب از ترس شکلکی نیز در آورده بود .
*****
اینها اولین بند از داستان کوتاه "غریبه" دومین داستان از کتاب " یک روز قشنگ بارانی" اثر " اریک-امانوئل اشمیت " با ترجمه ی شهلا حائری - نشر قطره هستش.
کتابی حاوی 5 داستان کوتاه که بنابر نوشته ی پشت جلد کتاب ، هر یک حکایت زنی را بازگو می کند . زنانی با خصوصیات و خلق و خویی متفاوت ، اما همگی در جست و جوی حقیقت خود و معنای زندگی.
*****
اما قصدم از نوشتن این مطلب معرفی این کتاب نیست! و با عرض معذرت ، تازه میخوام یه خلاصه ی کامل از این داستان "غریبه" رو هم همینجا بنویسم! یعنی میخوام پایان این داستان رو هم به خاطر ارتباطش با مطلب بعدی، "لو" بدم! پس: اگه این کتاب رو نخوندین و تصمیم به خوندنش دارین ، از خوندن ادامه ی این پست چشم پوشی کنید ...
*****
همونطور که متوجه شدین داستان درباره ی زنی به نام اُدیل وِرسینی هست که متوجه حضور یه زن غریبه تو خونه اش میشه.
زنگ میزنه به پلیس و میگه که زنی وارد منزلش شده و در گنجه ی راهرو قایم شده!
مأمورا میان و کسی رو پیدا نمی کنن! در مخصوص خدمتکارا قفل بوده! دسته کلید رو هم کسی نداره جز اُدیل و شوهرش که چند وقته برا خبرنگاری به خاورمیانه رفته !
اُدیل به پلیس میگه که اون خانوم یه زن پیر بوده با موهای سفید و لباس معمولی!
پلیس میبینه این شکل و شمایل با دزدها و تبهکارا جور در نمیاد و میگه شاید یکی از دور و بری هاتون بوده و به جا نیاوردین؟
- خوب می فهمم چی می خواهین بگین . منطقیه ، کارِتونه، اما متوجه باشین که در سن 35 سالگی هنوز نه پیرم ، نه خرفت . مدارک تحصیلیم هم مسلماً از شما بیشتره ، روزنامه نگار مستقلم ، و متخصص مسائل جغرافیای سیاسی در خاور میانه هستم . به شش زبان حرف می زنم ، و علی رغم گرما حالم کاملاً خوبه. پس لطفاً باور کنین که من معمولا یادم نمی ره به کی کلید دادم .
و توضیح میده که شوهرش "شارل" تو خاورمیانه خبرنگاره و امکان نداره کلید خونه رو به کسی داده باشه! ... خلاصه اُدیل همون روز قفل درها رو عوض می کنه!
اما فردا دوباره پیرزن رو انتهای راهرو دید و ترسید و فرار کرد و دوباره با پلیس تماس گرفت .
و دوباره پلیس کسی رو پیدا نکرد . پلیس پرسید : پیرزن شبیه کیه؟شما رو یاد کسی نمی اندازه؟ و اُدیل با این سؤال مطمئن شد که مأمورا فکر می کنند که اون بیمار روانیه! برای همین با وجود اینکه اون پیرزن اُدیل رو یاد مادرش می انداخت ، میگه نمی شناسدش!
اُدیل ناگهان یاد انگشترهاش می افته و میره و میبینه انگشترهاش سرجاش نیست . و مأمورا دزدیده شدن انگشترا رو صورت جلسه می کنن!
چند وقت بعد شوهرش "شارل" بر می گرده. مردی سی ساله و باتوجه به توصیفهای اُدیل زیبا.
اُدیل خبر دزدیده شدن انگشترهاشو میگه و مرد میره و از اتاق خواب جعبه ی حاوی انگشترها رو میاره!
- کافی بود اون سه چهار جایی که معمولا انگشترهات رو می ذاری بگردم تا پیداشون کنم . خودت نگشته بودی؟
زن متوجه میشه شارل با اون زندگی نمی کنه! و
- آخه چکار کردم؟ چه کار بدی کردم؟ چرا دیگه دوستم نداری؟
- این چه حرفیه؟ هیچ کار بدی نکردی و تو رو هم خیلی دوست دارم
شارل میره که یکی دو روزه برگرده.
پیرزن باز هم پیداش میشه ولی اُدیل به خاطر ماجرای انگشترا دیگه جرأت نمی کنه به پلیس زنگ بزنه.
اما پیرزن غریبه نه دزد بود ، نه جانی. پیرزن در خانه اش می آمد تا اشیا را جابه جا کند .
شارل دوباره برمی گرده با یک زن جوان(یاسمین) ! اُدیل از دیدن زن ناراحت میشه و به شارل میگه:
- آره. این روزها از خودم سؤال می کردم چی بین ما می لنگه و به ذهنم رسید که لابد بچه می خوای. معمولا مردها کمتر از زنها هوس بچه دار شدن می کنن . بچه می خوای؟
وقتی شارل میگه که 2 تا بچه ی 2 و 4 ساله از همین خانوم همراهش داره ، اُدیل با داد و فریاد میخواد اونا رو از خونه بیرون کنه و ناچار پزشک براش خبر می کنن!
شارل رو به خونه راه نمیده و جواب تلفن هاش رو هم نمیده!
دکتر از اُدیل میخواد برا آروم شدن اعصابش بره و تو آسایشگاه اقامت کنه! که قبول نمی کنه.
با خودش میگه با 32 -33 سال سن می تونه با مرد دیگه ای آشنا بشه و خانواده تشکیل بده . زنگ میزنه با بهترین دوستش - که چند وقته بهش زنگ نزده- در این باره حرف بزنه که معلوم میشه دوستش 10 روز پیش به خاطر گرما و کمبود آب بدن مُرده.
تصمیم می گیره ادامه تحصیل بده و زبانش رو تقویت کنه. می خواست رساله دکتریش رو تموم کنه اینقدر مشغول پایان نامه اش می شد که فراموش می کرد تو اون گرما که هر روز تلفات می گرفت ، به اندازه ی کافی آب بخوره!
پیرزن باز هم سر و کله اش پیدا میشه و جای وسایل رو عوض می کنه! پنهانی تنظیم دستگاه تهویه ی هوا رو به هم می زد .
یه روز به طور اتفاقی تو کتابخونه اش متوجه چیز عجیبی میشه.
در کتابخانه یک کتاب به اسم او بود .کنارش نوشته شده بود اُدیل ورسینی . کتاب را درآورد و وقتی جلدش را دید مبهوت بر جای باقی ماند : این کتاب رساله ی دکتریش بود ، همانی که الان داشت می نوشت . رساله ی کامل ، پایان یافته و در 400 صفحه توسط ناشر معتبری که حتا خوابش را هم نمی دید به چاپ رسیده بود.
کی سر به سرش گذاشته بود؟
اولین صفحات را ورق زد و بیشتر رنگ باخت . مضمون مقدمه همان بود - همانی که چندین روز داشت روی آن کار می کرد - اما کامل ، با نثر بهتر و با تسلط بیشتر.
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
پیرزن باز پیداش شد. پیرزن آرام به او چشم دوخته بود . اُدیل چوب گلف رو از گنجه برمی داره تا تکلیف زن غریبه رو روشن کنه .
اُدیل که دیگه از گرما و ننوشیدن آب و کار زیاد رمق چندانی نداشت پس در کمین پیرزن موند تا حقش رو کف دستش بگذاره ...
یاسمین و شوهر و بچه هاش تو آپارتمان اُدیل بودن .
یاسمین به شوهرش میگه :
می دونی امروز آلبوم عکس های خانوادگی رو نگاه می کردم . باورنکردنیه که تا این حد شبیه پدرت هستی!
- این رو نگو.
- چرا؟ ناراحتت می کنه چون وقتی شش سالت بود در مصر مُرد ...
- نه دلم می گیره چون من رو یاد مامان می اندازه . اغلب من رو با اون عوضی می گرفت و شارل صِدام می زد .
- دیگه فکرش رو نکن . مادرت رو آن وقتی که سر حال بود به یاد بیار ، یک زن روشنفکر درخشان، زنی باسواد ، خوش صحبت و حاضر جواب که همیشه من رو تحت تأثیر قرار می داد . این دو سال آخر رو فراموش کن .
- حق با توئه . این جا تک و تنها با این بیماری آلزایمر دیگه حتی خودش رو هم به جا نمی آورد ... از آن جا که کم کم حافظه ش رو از دست می داد ، خودش رو جوون می دید و تصور می کرد این زنی که تو آینه می بینه پیرزن غریبه است که به زور وارد خونه ش شده . لابد وقتی روی زمین با یک چوب گلف جلوی آینه ی شکسته پیداش کردن برای این بود که می خواست زن غریبه رو تهدید کنه و وقتی خیال کرد پیرزنه می خواهد بهش حمله کنه از خودش دفاع کرد .
و در انتهای قصه اُدیل تو فکرش برگشته به زمان قبل از آشنایی با شوهرش و دیگه پسرش "فرانسوا" رو با "شارل" اشتباه نمی گیره.
و فرانسوا آرزو می کنه کاش مادرش "اُدیل" خیلی زود نوزاد بشه تا بتونه تو آغوش فشارش بده و بالاخره بتونه بهش بگه چقدر دوستش داره ...
*****
تو پست بعدی ان شاءالله می نویسم چرا این قصه رو تعریف کردم!