ریشه ها
بعد از 23 روز بالاخره خوندن کتاب " ریشه ها" رو تموم کردم. تو این 23روز، کتاب رو همراه خودم به سفر غرب و شرق کشور هم بردم بلکه تو زمان بیکاری بخونمش . تو سفر کردستان چند صفحه ای تونستم بخونمش ولی تو سفر مشهد حتی وقت نکردم از چمدون درِش بیارم.
تا اینکه بالاخره بامداد امروز تموم شد.
ریشه ها کتاب فوق العاده ایه! اینقدر خوب که حیفه کتابخونهای حرفه ای نخونندش!( میگم کتابخونهای حرفه ای ، چون کتاب از مقدمه تا انتها بیش از 700 صفحه است . اونهم با قلم تقریباً ریز ، هر صفحه 33 خط! پس خوانندگان قصه های کوتاه و عاشقان پیامک و پی ام و شاید خوانندگان رمانهای آبکی نویسندگانی چون فهیمه رحیمی، نسرین ثامنی، م.مؤدب پور ، دنیل استیل و امثالهم حوصله ی خوندنش رو نداشته باشند.) اما مطمئنم کتابخونهای حرفه ای از خوندن این رمان لذت خواهند برد!
ریشه ها نوشته ی الکس هیلی ترجمه علیرضا فرهمند کتابهای جیبی انتشارات امیرکبیر
هنگامیکه الکس هیلی بچه بود و در تنسی می زیست ، مادربزرگش اغلب داستانهایی برای او تعریف می کرد ، داستانهایی که به هفت نسل پیش از الکس ، و به جد او برمی گشت که لقب "آفریقایی" را داشت . مادربزرگ می گفت ، "آن مرد ، که در آنسوی اقیانوس و در دره ی رودی به نام "کامبی بولونگو" می زیسته ، روزی به جنگل رفته بود تا تنه ی درختی را بکند و برای خود طبل بسازد . در آنجا ، چهار مرد به او حمله کردند ، کتکش زدند ، به زنجیرش کشیدند و او را به کشتی پر از برده ای بردند که به آمریکا می رفت ."
الکس هیلی ، تا زمانی که به سن جوانی رسید و نویسنده شد ، همچنان خاطره ای بسیار زنده از قصه های مادربزرگ داشت . از این رو تصمیم گرفت به جستجو و کاوش بپردازد تا درستی این قصه ها را اثبات کند.
در عرض دوازده سال ، تقریباً ششصدهزار کیلومتر را در سه قاره ی جهان پیمود ، و سرانجام نه تنها موفق شد نام اصلی "افریقایی" را ،که جدّ هفتم او بود (و کونتا کینته نامیده میشد) پیدا کند ، بلکه حتی محل دقیق زندگی او را پیدا کرد، که دهکده ی ژوفوره در گامبیاست . کونتا کینته را در سال 1767 از این محل ربودند و به مریلند امریکا بردند و به یک کشاورز ویریجینیا فروختند.
الکس هیلی ، در جریان پژوهش های خود، در 29 سپتامبر 1967 به بندر آناپولیس رفت که درست دویست سال پیش ، کونتا کینته (همراه 3265 دندان فیل ، 1850 کیلو موم ، 400 کیلو پنبه ، 32 اونس طلا و 98 برده ی دیگر) در آن پیاده شده بود . و بدینگونه بصورت جدّ شش نسل سیاه "امریکایی" درآمده بود که به فعالیت های زیر اشتغال داشتند :
باربر ، آهنگر ، چوب فروش ، پیش خدمت قطار ، وکیل دعاوی ، مهندس معمار و سرانجام نویسنده ی کتاب ریشه ها .
اما ریشه ها از یک قصه ی خانوادگی فراتر می رود . سرگذشت 25 میلیون سیاه امریکایی را بازگو می کند و به آنان هویت و میراثی فرهنگی را پس می دهد که بردگی از آنان گرفته بود . از این گذشته ، مخاطب کتاب نه فقط سیاهان و سفیدها ، بلکه مردم همه ی کشورها و همه ی نژادها هستند . زیرا داستانی که هیلی تعریف می کند ، گویاترین شاهد نیروی شکست ناپذیر و رام نشدنی روح انسان است . (متن پشت جلد کتاب ریشه ها)
************
بخش اول کتاب ریشه ها توصیف بسیار عالی زندگی بومیان افریقاییِ . شرح تولد و زندگی کونتا کینته و شرح آداب و رسوم بدوی و مذهبی بومیانی مسلمان در دهکده ای به نام ژوفوره . و بعد قصه ی پر غصه ی دزدیده شدن و اسارت و بردگی ؛ شکنجه و فروخته شدن و فرار و بردگی چند نسل بعد کونتا . تا جنگ های داخلی امریکا(جنگ شمال و جنوب) و الغای بردگی .(اما جنگ داخلی ، به عقیده ی بسیاری از تاریخ نویسان ،الغای بردگی نبود . در جنوب که نیمه مستعمره ی شمال بود ، برده داران بزرگ رفته رفته قدرت نگران کننده ای پیدا کرده بودند و شمال می بایست استیلای خود را تثبیت کند . جنگ با پیروزی شمال پایان یافت و الغای بردگی محصول فرعی آن بود . این را نیز باید گفت که مخالفت اخلاقی با بردگی از هنگامی آغاز شد که زیان برده داری در بسیاری از نقاط بیش از سود آن شد و افزایش تعداد بردگان به جای خطرناکی رسیده و شورش بردگان ، سفید ها را متوحش کرده بود .از مقدمه ی مترجم) تا زمان حال و شرح حال خود الکس هیلی برای جمع آوری مستندات کتابش.
بخشهای برگزیده ی کتاب:
- بنا به رسم قدیمی ، اومورو تا هفت روز فقط یک وظیفه ی مهم داشت : برگزیدن نام برای نوزادش ؛ نامی تاریخی و نویدبخش ، چون افراد قبیله ی "مندینکا" معتقد بودند که فرزند هفت خصلت از کسی یا چیزی را که نامش از اوست ، برخواهد گرفت .
- امورو گفت در هر دهکده سه گروه از مردم زندگی می کنند . اول زندگان یعنی کسانی که می توان آنها را دید - راه می روند ، می خورند و می خوابند و کار می کنند . دوم مردگان هستند ، که حالا ننه ییسا به آنها پیوسته است . کونتا پرسید :"گروه سوم - آنها که هستند؟" اومورو گفت :" گروه سوم منتظرند تا به دنیا بیایند."
- اگر کونتا گستاخانه به مادر یا پدر ، یا هر آدم بزرگی خیره نگاه می کرد ، فوراً سیلی می خورد ، و اگر حرف بزرگترها را می برید ، همان مجازات نصیبش می شد . هرگز فکرش را هم نمی کرد که جز راست چیزی بگوید . هرگز به خیالش هم نمی رسید که لازم باشد دروغ بگوید ؛ و نمی گفت .
- بنا به یک رسم قدیمی در هر دهکده ای هر روز یک خانواده مأمور بود که بدون چشمداشت ، غذا و مکان در اختیار مسافران تازه وارد بگذارد و تا هر وقت مسافر می خواست ، می توانست بماند و آنگاه به سفر خود ادامه دهد.
- کینتانگو آنها را نصیحت می کرد که "هرگز کاملاً دشمن را محاصره نکنید . راه فرار برایش بگذارید ، چون اگر به دام بیفتد ، نومید می شود و سختتر می جنگد ." پسرها همچنین یاد گرفتند که جنگ باید در دمدمه های غروب انجام گیرد ، تا اینکه اگر دشمن شکست خود را به چشم دید ، بتواند بی آنکه بی آبرو شود ، در تاریکی گم شود .
- آن شب ، پس از رفتن مورو ، کونتا در کلبه ی خود مدتی بیدار ماند و به این فکر فرو رفت که چه بسیار چیزها - تقریباً هرچه آموخته بودند - با هم جور در می آیند . چنین می نمود که گذشته با حال است و حال با آینده است ، مردگان با زندگان و با آنها قرار بود به دنیا بیایند ، هستند ، و او خودش با خانواده اش ، دوستانش ، دهکده اش ، قبیله اش، افریقایش ، با جهان انسان ها و جهان جانوران و گیاهان است - و همه ی آنها با خداوند زندگی می کردند . کونتا خود را بسیار حقیر و در عین حال بسیار بزرگ حس کرد . با خود فکر کرد شاید این همان معنای مرد شدن است .
- یک شب وقتی کونتا به خواب رفته بود ، و مثل مثل بیشتر وقت ها خوابش بریده شد ، مدتی دراز کشید و به تاریکی چشم دوخت و احساس کرد که خداوند به دلیلی اراده کرده است که او در اینجا ، در میان قبیله ی گمشده ی یک خانواده بزرگ سیاهان که ریشه های آن تا نیاکان باستانی می رسید ، بماند ، اما بر خلاف او ، سیاهان اینجا نمی دانستند کیستند و از کجا می آیند .
- چشمان ویولن زن به صورت کونتا خیره شده بود . "همه ی شما افریقایی یا و سرخپوستا یه جور اشتباه کردین - گذاشتین سفیدا به جایی که زندگی می کنین قدم بذارن . بهشون غذا دادین و جایی دادین که بخوابن و تا بخودتون اومدین دیدین که با لگد بیرونتون میندازن یا اسیرتون میکنن ."
- با خود فکر کرد که محرمانه از الله خواهد خواست که اگر مصلحت دید به طبیعت کمک کند تا سیر طبیعی خود را طی کند .
- کاکاسیاها عینهو مور و ملخ رو هم ریخته بودن و چلیکهای گُنده ی توتون و همه جور چیز دیگه رو بار می کردن که کشتیا به اینگیلیس و خیلی جاهای دیگه ببرن . این روزا که با ارباب اینور اونور میرم ، می بینم که کاکاسیاها دارن کانال میکنن و دارن رو جاده ها شن میریزن و یا دارن راه آهن میسازن ! کاکاسیاها دارن با زور بازوشون این مملکتو میسازن!"
- ما که در غرب زندگی کرده و در آغوش فرهنگ غربی رشد می کنیم ، چنان به چوب بغل چاپ آویخته ایم که در میانمان کمتر کسی می تواند درک کند خاطره ی تعلیم دیده چه کارها می تواند بکند .
- باشد که این سرگذشت ، سرگذشت مردم ما ، از تلخی میراث تاریخ هایی که بیشتر به دست فاتحان نگاشته شده ، بکاهد .
************
پ ن: اول که مقدمه ی نویسنده رو خوندم پیش خودم گفتم ، کاش مقدمه رو نمی خوندم ! به نظرم خلاصه ی کتاب تو مقدمه تعریف شده بود و این موضوع شاید از جذابیت های خوندن کتاب کم می کرد . ولی در آخر از اینکه شِمای کلی از قصه رو اول خونده بودم ناراضی نبودم !
میانترم ها تموم بشه میخونمش :D
در کمال خودشیفتگی خودمو کتابخون حرفه ای دونستم ! :D
و خوشحالم ک وبلاگ مفید و فعال یک کتابخون حرفه ای دیگه رو پیدا کردم :)