سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسعود لعلی» ثبت شده است

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد . برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت .          

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه میرود ، مثل یک دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود و شکایت کند .       

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد ، زنش آن را جابه جا کرده بود . مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود ، حرف می زند و رفتار می کند .

 (کتاب "جانب عشق عزیز است فرو مگذارش" ، چهارمین کتاب از مجموعه ی "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید " مسعود لعلی ، نشر بهار سبز)

پ ن1: ما داریم تو ذهن خودمون زندگی می کنیم ! با ذهنمون می بینیم ، می شنویم ، حس می کنیم . برای همینه که یه موقعیت واحد ، در نگاه و حس افراد مختلف ، جلوه های متفاوتی پیدا می کنه ! یک آدم واحد ، در نظر یکی عزیز میشه ، تو نظر دیگری ذلیل و در نگاه یکی دیگه هیچ ، بدون جایگاه! این حس ماست که دنیا رو رنگ می کنه ! غم و شادی ، اضطراب و آرامش از درون ما به محیط اطرافمون سرازیر میشه ! برای همینه که میگن :آدم شکست خورده اول در درون خودش شکست می خوره بعد در بیرون !

پ ن2: یه روزی در سالهای نه چندان دور صبح که میخواستم از خونه بیرون برم با خودم تصمیم گرفتم امروز یه جور دیگه مردم رو ببینم ! مردمی که روزهای گذشته فکر میکردم خسته اند و غمگین ! عجیب بود که اون روز تو مترو کلی لبخند ، کلی خنده ، کلی مهربونی دیدم ! مردم همون مردم بودند فقط من تصمیم گرفته بودم یه جور دیگه ببینمشون ! و دیدم .

۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۵
سپیدار

1-جهان همانند یک آیینه است . آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم .( اندر متیوس)

2- گفته می شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه ی شهر آتن می نشست و به غریب ها خوش آمد می گفت. روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت: " من می خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟"

سقراط پرسید: "در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟"

مرد غریبه گفت :" مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام."

سقراط خردمند می گوید :" مردم اینجا نیز همانگونه هستند. اگر جای تو بودم به جست و جو ادامه می دادم."

چندی بعد، غریبه ی دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آتن سوال کرد. سقراط هم دوباره می پرسید:" آدم های شهر خودت چه جورآدم هایی هستند؟"

غریبه پاسخ داد :" فوق العاده اند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را هم ببینم وطنم را ترک کردم."

سقراط اندیشمند در پاسخ به این یکی می گوید: " اینجا هم همان طور است. چرا وارد شهر نمی شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی."

*****

ما دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بیینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.از این جهت است که می گویند:" قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی فکرت را عوض کن." وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و چه خوش گفته است صائب تبریزی، شاعر شهر پارسی گوی:

از درون سینه توست جهان چو دوزخ                     دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت 

منبع : کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد( نوشته مسعود لعلی) کتاب پنجم از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید"

پ ن: یکی از راه هایی که از طریق اون دوستان نزدیکم رو انتخاب می کنم ، نگاه و تعریفشون از مردم دور و اطراف و بخصوص کشورمونه . کسانی که مردم رو سیاه می بینن ، روحم رو خراش میدن ! اونها رنگ سیاه نگاهشونو روی من هم می پاشند!

میگن کبوتر اگه با کلاغ همنشینی کنه ، درسته که هم رنگ اونا نمیشه ولی هم خصلت با اونا میشه !

۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۹
سپیدار

در روزگار کهن، پیرمرد روستازاده ای بود یک پسر و یک اسب داشت.  روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همسایگان براز دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:

-عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

روستا زاده ی پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟

و همسایه ها با تعجب گفتند: 

خب معلومه که این بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند

:عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.

پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:" از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟"

فردای آن روز ، پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند:

عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت: "از کجا می دانیدکه این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟"

و چندتا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:

-"خب معلومه که از بد شانسی تو بوده، پیرمرد احمق کودن!"

چند روز بعد، نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دوردستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند:

-" عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد."

و کشاورز پیر گفت:"از کجا می دانید که ... ؟".

*****     *****     *****     *****     *****

همیشه گذشت زمان ، ثابت می کند که بسیاری از رویدادهایی را که بدشانسی و مسایل حل نشدنی زندگی خود می پنداشتیم به صلاح و خیرمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.

"چه بسیار باشد در به دست آوردن و قبول چیزی اکراه دارید و حال آن که خیر و صلاح شما در آن است و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید در حالی که شر و فساد شما در آن است، و خدا داناست و شما نمی دانید"

قرآن کریم، سوره مبارکه بقره، آیه ی 216


از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید" جلد اول ، مولف: مسعود لعلی، نشر بهار سبز

پ ن: چه همسایه های باحالی که برای هر اتفاقی می رفتن برای تبریک و تسلیت!!!

۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۰۰:۴۶
سپیدار