سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

مردم همه 

           تو را به خدا 

                       سوگند می دهند

اما برای من

تو آن همیشه ای

                  که خدا را به تو

                                   سوگند می دهم! 

              ________________________________________________

شعر از قیصر امین پور عزیز،کتاب "آینه های ناگهان "

۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۲
سپیدار

در روزگار کهن، پیرمرد روستازاده ای بود یک پسر و یک اسب داشت.  روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همسایگان براز دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:

-عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

روستا زاده ی پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟

و همسایه ها با تعجب گفتند: 

خب معلومه که این بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند

:عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.

پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:" از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟"

فردای آن روز ، پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند:

عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت: "از کجا می دانیدکه این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟"

و چندتا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:

-"خب معلومه که از بد شانسی تو بوده، پیرمرد احمق کودن!"

چند روز بعد، نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دوردستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند:

-" عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد."

و کشاورز پیر گفت:"از کجا می دانید که ... ؟".

*****     *****     *****     *****     *****

همیشه گذشت زمان ، ثابت می کند که بسیاری از رویدادهایی را که بدشانسی و مسایل حل نشدنی زندگی خود می پنداشتیم به صلاح و خیرمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.

"چه بسیار باشد در به دست آوردن و قبول چیزی اکراه دارید و حال آن که خیر و صلاح شما در آن است و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید در حالی که شر و فساد شما در آن است، و خدا داناست و شما نمی دانید"

قرآن کریم، سوره مبارکه بقره، آیه ی 216


از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید" جلد اول ، مولف: مسعود لعلی، نشر بهار سبز

پ ن: چه همسایه های باحالی که برای هر اتفاقی می رفتن برای تبریک و تسلیت!!!

۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۰۰:۴۶
سپیدار

ما

 در عصر احتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید

در عصر قاطعیت تردید

عصر جدید

عصری که هیچ اصلی

جز اصل احتمال، یقینی نیست

***

اما من

بی نام تو

            حتی

                   یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو

عین الیقین من

قطعیت نگاه تو

                 دین من است

من از تو ناگزیرم

من

بی نام ناگزیر تو می میرم


از کتاب آینه های ناگهان، قیصرامین پور، با اسم  "عصر جدید "، که من دوست دارم بگم،"عصر احتمال"!

 این کتاب "آینه های ناگهان " رو خیلی دوست دارم. نه فقط به خاطر شعرای قشنگش، که شعر قیصر یعنی شعر قشنگ! به خاطر جلد سرمه ای خوش رنگش، و اسم کتاب که با خط نستعلیق نقره کوب، روش نوشته شده، به خاطر کاغذ تقریبا کاهی کتاب ، که شدیدا بوی ناب کتاب میده! و هر وقت تو دستم میشینه، اول بوش می کنم!!! یادش به خیر ،اردیبهشت 80 خریدمش!

۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۶
سپیدار
            با توام 
      ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
                     ای آرامش ساحل!
با توام 
      ای نور!
               ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی! 
                   ای بنفشابی!
با تو ای دلشوره ی شیرین!
با توام 
     ای شادی غمگین!
با توام
       ای غم!
               غم مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!  
                    اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
                      اما باش!

شعر از قیصر امین پور، کتاب آینه های ناگهان، نشر افق
بی ربط:
و سر انگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد:"خانه ام ابری است"
۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۸
سپیدار

امروز به طور کاملا اتفاقی! و خود جوش! چشمم افتاد به این کتاب که اردیبهشت سال 83! خریدمش.                                اسم کتاب، خدای عزیز!  نامه های بچه ها به خدا - گردآورنده: دکتر دیوید هلر و مترجمین: اشرف رحمانی-کورش طارمی

ناشر : انتشارات راشین، چاپ اولش هم تابستان 82 بوده  من بهار83 چاپ اولشو گرفتم.

نکته جالب این کتاب، خیلی راحت حرف زدن بچه ها با خداست! که تا مدتها ذهنم مشغول چرایی این موضوع بود. البته به یه نتایجی هم رسیدم که بعدا میگم!!!

تو این نامه ها، بچه ها مطالب متنوعی رو بیان کردن؛ از مسایل روزمره مثل خانواده ، مدرسه، بازیها ، پیروزیها و شکستهاشون ، تا مسایل بین المللی مثل مذهب و روابط بین کشورها !

 این هم چندتا از این نامه های بامزه:

خدای عزیز،

چرا کاری کرده ای که همه ی چیزها دو جنبه داشته باشد، مثلا آدم های خوب و آدم های بد، شرق و غرب؟ ما که همه مثل هم هستیم، مگر نه؟

با احترام

کن(12ساله)

*****      *****       ******

خدای عزیز،

آتش فشان ها خیلی محشرند. اما تو باید یاد بگیری عصبانیت خودت را کنترل کنی(این حرفی است که مادرم همیشه به من می زند).

با عشق

ویکتور(11ساله)

*****     *****     *****

خدای عزیز،

توی مدرسه یاد گرفته ام که تو می توانی از کرم ابریشم پروانه بسازی . به نظر من این کارت محشر است . برای خواهرم چه کار می توانی بکنی؟ او زشت است.

لطفا به پدر و مادرم نگو که من این را برایت نوشتم.

رفیق تو

گرگ(11ساله)

*****     *****     *****

خدای عزیز،

به نظر تو از چه سنی اشکال ندارد که با دخترها بیرون برویم؟

دوست تو

چریل(6ساله)

۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۹
سپیدار

چند وقته این فراز زیارت عاشورا ذهنم رو درگیر خودش کرده:

"اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد

و مماتی ممات محمد وآل محمد"

قاعدتا باید قسمت اول رو سبز می نوشتم و قسمت دوم رو قرمز!  اگه به معنی و مفهوم هم باشه، حیات سبز و مرگ سرخ باید آرزو و خواسته زایر این زیارت باشه!

ولی امروز که  داشتم بهش فکر می کردم دیدم،  تو این زمونه(شاید هم هر زمونه!)چقدر حیات به سبک این خاندان  سخت و در نتیجه سرخه! و از اون ور،  چقدر سبزه بعد از ممات به سبک این خاندان! میگم بعد از ممات، چون هنوز ممات به سبک این خاندان ، سرخه!

  و به خودم شک کردم! و  ازش پرسیدم:  همونقدر که قسمت سبز این گزاره رو می خوای، قسمت سرخش رو هم میخوای؟!

 یا میخوای دنیات"رنگین کمون " باشه و  آخرتت ، سبز!

 "خودم" هنوز جواب قطعی و واضحی به سوالم نداده ، ولی باید براش جا بندازم که احتمالا  این همون "یسرا" ست که "مع العسر"ه! *

و به قول اون شهید عزیز: بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند!

پ ن:

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم**


* اشاره به آیات 5و6 سوره انشراح( فان مع العسر یسرا، ان مع العسر یسرا)

** مطلع غزل "رفتن" از کتاب"ضد" فاضل نظری، انتشارات سوره مهر

ادامه این شعر را در ادامه مطلب بخوانید

۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۰۱:۲۶
سپیدار

دلم شدیدا امام رضا میخواد!

دلم برا نشستن تو صحن انقلاب و زل زدن به اون گنبد خوشگل ، تنگ شده!

دلم برا ایستادن تو روضه منوره، رو به روی ضریح، و زیارت جامعه خوندن تنگ شده!

**********

از خویش می رویم و بیابان ما تویی

آغاز ما تو هستی و پایان ما تویی

ما ماهیان غرق در امواج شور تو

هم آب ما تو هستی و هم نان ما تویی

بی پرده می درخشی و بی پرده نیستی

پیدای ما تو هستی و پنهان ما تویی

ما جنگل نهان شده در جان هسته ایم

فریاد می زنیم که باران ما تویی

ما بره های گمشده در ذات ظلمتیم

دنبالمان بگرد که چوپان ما تویی

دنبالمان بگرد و خودت را نشان بده

در گرگ و میش، طالع تابان ما تویی


شعر از "قربان ولییی" از کتاب "ترنم داوودی سکوت"مجموعه غزل -انتشارات کتاب نیستان

۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۲
سپیدار

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان؛

 اما؛ 

به قدر فهم تو کوچک می‌شود 

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید،

و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود، 

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود، 

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود، 

و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...

پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.

برادر می‌شود محتاجان برادری را.

همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.

طفل می‌شود عقیمان را.

امید می‌شود ناامیدان را.

راه می‌شود گم‌گشتگان را.

نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.

شمشیر می‌شود رزمندگان را.

عصا می‌شود پیران را.

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.

به شرط اعتقاد؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان‌هایتان را از هر گفتارِ ناپاک

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند، 

چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند 

و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، 

و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند 

و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

مگر از زندگی چه می‌خواهید، 

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود،که به شیطان پناه می‌برید؟

که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟

که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید.

زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور... بی اعتنا به حقیرانِ در روح.

کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد. 

بـرای عاشق، ناب‌ترین، شور است و زندگی و نشاط. 

برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی


(برگرفته از کتاب"مردی در تبعید ابدی"نوشته نادر ابراهیمی)

۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۲:۴۳
سپیدار