سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

حقیقت نداره !

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ

تو نمایشگاه کتاب یکی از انتشاراتی ها (نشر پیکان)همراه کتابی که خریده بودم یه کتاب هم به عنوان هدیه گذاشتن تو نایلکس . کتابی با عنوان " اگر حقیقت داشت"  که روش بزرگ نوشته شده بود : پرفروش ترین رمان سال2000  ! این تبلیغ که عمراً می تونست من رو ترغیب کنه به خریدن این کتاب ، پس همین هدیه بودن ، توفیق اجباری شد که بخونمش .

کتاب رو بالاخره خوندم ! 

زرد ، آبکی ، الکینیشخند !

اما خلاصه داستان:

خانم دکتر لورن شاد و شنگول داشته می رفته تعطیلات آخر هفته اش که تصادف می کنه و میره تو کما!

از اون طرف آقای مهندس معماری به نام آرتور آپارتمان قبلی این خانم رو اجاره می کنه . اما  روح خانوم از آپارتمانش دل نمیکَنه! از قضای روزگار تنها کسی که میتونه این روح رو ببینه و باهاش حرف بزنه همین جناب مهندسه! خب تا اینجا خیلی عجیب نیست ، رمان علمی تخیلیِ دیگه! ولی آقای نویسنده برای اینکه کتاب یه کم غیر عقلانی تر بشه و صد البته برای اینکه نمی تونسته از بعضی جذابیت های خاص [!] چشم پوشی کنه ، روح این خانم دکتر رو قابل حس کردن می کنه ! (حتما دیدین تو فیلم ها که روحها رو نمیشه لمس کرد و روح ها هم نمیتونن به چیزی دست بزنن!) یعنی خانم دکتر یه جسمش تو بیمارستان تحت مراقبت های ویژه است و اون یکی تو آپارتمانش!

گره ی داستان کجاست؟ همونجایی که جناب روح متوجه میشه بیمارستان میخواد دم و دستگاه رو ازش جدا کنه و بذاره راست راستکی بمیره ! اینجاست که آقای مهندس معمار با کمک دوست و همکارش مثل آب خوردن بلکم راحتتر ! مثل باقلوا ! میره و جنازه ی خانم دکتری که فقط قشر بَدوی مغزش سالم مونده و بقیه اش نابود شده ! رو از بیمارستان می دزده و می بره خونه ی کودکی هاش تو یه روستا مثلاً!

از اون ور طبق معمول یه پلیس باهوش هست که چند ماه دیگه بازنشسته میشه و با چند تا نشانه ی ساده و دمِ دستی مطمئن میشه که بیمار ربایی کارِ همین معماره!

خلاصه از اونجایی که پلیسه خیلی مهربونه و تجربه اش بهش میگه این آقامهندسه نیت بدی نداشته تصمیم می گیره کمکش کنه ! پس همینجوری و بدون اینکه کسی به مهندس بگه خرِت به چند ؟ و منظورت از این مریض دزدی چی بوده؟ جنازه ی خانم دکتر رو برمی گردونه سرِجاش تو بیمارستان !و اینطوری میشه که مسئولان بیمارستان و مادر خانم دکتر اجازه میدن ایشون همینطور تو کما بمونه و روحش با آقای مهندس معمار یه چند وقتی خوش و خرم زندگی کنه! اما ... یه روز جسمِ روحِ دکتر یواش یواش شفاف میشه و دود میشه میره هوا! و اینجاست که آقای مهندس میره تو فاز دپرسینگ و افسردگی و چند وقتی می خزه تو غار تنهایی خودش ! تا اینکه یه روز همون پلیس خوبه زنگ میزنه به آقای مهندس که چه نشسته ای پاشو بیا بیمارستان ! چرا؟ بعــــــــــــله خانم دکتر با نیروی عشق و امید به زندگی برگشته ! ... تمام!

***

گفتم تو اینترنت یه چرخی بزنم ببینم جناب نویسنده (مارک لِوی) کیه؟ که :

بعله گویا همین رمان آبکی که قصه اش رو تعریف کردم پرفروش ترین رمان فرانسه تو سال 2000 بوده!(راست و دروغش گردن اونایی که گفتن!) و جالبتر اینکه حداقل 4 مترجم و 4 انتشاراتی تو ایران این کتاب شاهکار رو ترجمه و چاپ کردن!

و اینقدر پرفروش بوده که نشر پیکان برای اینکه از شرّش خلاص بشه و انبارش رو خالی کنه تو نمایشگاه به خلق الله هدیه می کرد!

------------------------------------------------

پ ن1: احتمالا اگه داستان زندگی آرتور و مادرش رو دنبال می کرد ، کتاب بهتری می شد . رابطه ی مادر و فرزند جالب بود .

پ ن2: با اینکه کتاب مزخرفی بود ولی یکی دو جای نسبتاً خوب هم داشت که به حکم "عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو" به دو مورد اشاره می کنم:

.1

آرتور از مادرش پرسیده بود که آیا بزرگ ترها هم از مرگ می ترسند . جواب مادرش را به خوبی به یاد داشت.

"وقتی روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی صبح زود از خواب بیدار شده باشی تا با من ماهی بگیری ، وقتی با آنتونی تو باغ گل های رُز گردش کرده باشی ، شب که شد احساس خستگی می کنی . غیر از اینه؟ و با این که دوست نداری بخوابی ، تنها خواسته ات اینه که به رختخواب بری . تو همچین شب هایی از خوابیدن ترسی نداری . زندگی هم به همچین روزی شباهت داره . وقتی زندگی سرشاری رو پشت سر گذاشته باشی ، وقتی تنت خسته شده باشه ، اندیشه ی این که برای همیشه بخوابی هرگز تو رو نمی ترسونه ." ص 144

2.

غیر ممکن وجود نداره . فقط محدودیت های ذهن ماست که میگه بعضی از کارها رو نمی تونیم بکنیم . اغلب اوقات برای اینکه فکر جدیدی رو بپذیریم ، باید معادلات مختلفی رو حل کنیم . عمل بای پس قلب، به پرواز در آوردن هواپیمایی سیصد و پنجاه تنی ، راه رفتن روی ماه ، و بسیاری از کارهای دیگه ، مستلزم تلاش بوده اما بیش از تلاش مستلزم خیال و تصور بوده ." ص 169

۹۵/۰۶/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی