کاش بابام سرکار نره!
هنوز خیلی از ورودم به کلاس نگذشته بود که پانته آ شروع کرد به حرف زدن:
خانوم من دیشب برای بابام گریه کردم!
با تعجب برگشتم طرفش : چرا؟!!!
گفت: دلم برای بابام تنگ شده بود! بابام شب دیر میاد ، دیشب زود خوابید ، من نشستم کنارش ، نگاهش کردم بعد رفتم تو اتاقم گریه کردم! کاش بابام سر کار نره!
بعد گفت که هر روز منتظر می مونه تا پدرش از سرکار بیاد و کنار پدرش تکالیفشو انجام بده!
گفتم : تو که باباتو می بینی ، چرا دیگه گریه کردی؟!!!
با بغض گفت : صداش!!! دلم برای صداش تنگ شده بود!
پرسیدم: آخرین بار کی با بابا رفتی بیرون یا مسافرت؟
گفت که یادش نمیاد !
گفتم: مگه بابا، جمعه ها خونه نیست که ببینیش و باهاش حرف بزنی؟
گفت : بعضی وقتها جمعه ها هست ، بعضی وقتها هم نیست!
********
با خودم فکر میکنم:
آیا اونقدر که به نیازهای فیزیکی(خوراک و پوشاک و مسکن) بچه ها توجه می کنیم، نیازهای روحی اونها رو هم می بینیم ؟
کدوم مهمتره؟ به هر کدوم چقدر و تا کجا میشه میدون داد ؟
در موقع لزوم ، کدوم رو می تونیم فدای دیگری بکنیم؟ ...