طیّ یک سلسله گردش در شهر - و کمی هم در دشت -
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت!
•••••••••••••••●●●•••••••••••••••
تنهایی از تمام زوایا نفوذ کرد
ناباوری بس است
با سنگها بگو
آیینه بی کس است!
•••••••••••••••●●●•••••••••••••••
مهتاب مرده است
در من ستاره نیست
اما به چشم تو
سوگند می خورم:
از آسمان پُرَم!
-------------------------------•••••••••••••••●●●••••••••••••••------------------------------
پ ن: از کتاب دوست داشتنی نوش داروی طرح ژنریک - سید حسن حسینی