سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید» ثبت شده است

زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است ، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می برد که خستگی ، سراسر جهان را از پلی درآورده است .  

چرا ناامیدان ، دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟  

چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟  

چرا پوچ گرایان ، خود را ، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند؟  

آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند ، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟  

من هرگز نمی گویم که در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار ، گرفتار ناامیدی نباید شد . من می گویم:

به امید بازگردیم . قبل از آن که ناامیدی ، نابودمان کند.

پ ن1: قسمتی از کتاب "یک عاشقانه ی آرام " نادر ابراهیمی

پ ن2: به خودم میگم :

اگه خودت رو دوست داری از آدمهای تلخ و ناامید بپرهیز! جدا بپرهیز! کسانی که تو رو وادار می کنن از پشت پنجره ی بسته ، از ورای شیشه های کثیف و گرد گرفته ی پنجره ی اونها به دنیا نگاه کنی!

به خودم میگم : هی! مواظب پنجره ات باش!

۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۶
سپیدار

امروز رفته بودم بازار ، برای خرید و گردش!

تو یکی از پاساژها، یه دفعه خانومی به اسم صدام کرد: خانوم ... ؟

برگشتم . یه خانوم ، یه پسر 17-18 ساله و یه دختر 14-15 ساله!

پسر: خانوم مدرسه هاشمی ، یادتونه؟!!

ته چهره اش یادم بود ولی اسمش . . . نه! 

اسمش امید بود . امید.س . امید ، مادر و خواهرش

امید  کلاس اول دبستان شاگردم بود. هنوز چشمهای درشت و حرف زدن با مزه اش یادمه ! 

امید کارت دانشجویی شو در آورد داد دستم ؛ دانشجوی حسابداری ! همراه درس خوندن ، تو پاساژ هم کار می کرد! 

خیلی خیلی خیلی از دیدنش خوشحال شدم! هم از اینکه دانشجو بود ، هم از این که کار می کرد!  و مهمتر از اون این که بچه ی سر به راه و مؤدبی بود!

یه چیزهایی از کلاس اولش گفت که من یادم نمی اومد! از گریه هاش و ستاره گرفتنهاش! از دوستهاش و از فوت یکی از دوستهاش که شاگردم نبود.

حس خیلی خوبیه!

اینقدر از دیدنش ذوق کردم که یادم رفت خیلی چیزها ازش  بپرسم! اگه وقت کنم یه سر به فیلم جشن الفبای اردیبهشت 81 می زنم!

۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۱
سپیدار