چند روز پیش تلویزیون یه خانوم نابینایی رو نشون میداد که علاوه بر رتق و فتق امور خونه و خودش ، به پدر و مادر پیرش هم رسیدگی می کرد . تو قسمتی از برنامه ، دختر دایی این خانوم ضمن تعریف از آشپزی و دست پخت خوشمزه اش گفت که سیب زمینی های قیمه رو یک دست و یک اندازه هم خرد می کنه !
□□□
امروز که داشتم سیب زمینی خرد می کردم ، یاد اون برنامه افتادم و گفتم چشمامو ببندم ببینم میتونم سیب زمینی ها رو خرد کنم؟! حالا یه اندازه هم نشد نشد !
هیچی دیگه از موفقیت هایی که کسب کردم یکی این بود که همون اول دستم رو بریدم!
□□□
از بچگی- با اینکه هیچ نابینایی رو ندیده و نمی شناسم - به واسطه ی دیدن این افراد تو تلویزیون ، دنیای نابینایی ، دنیایی پر رمز و راز و کمی هول انگیز برام بود.(دلیل دیگه اش شاید این باشه که همیشه "چشم" برام مهمترین عضو بدن بوده!!!) تو کوچه و خیابون سعی می کردم قسمتی از راه رو با چشمان بسته طی کنم؟! اشیا و وسایل رو با چشمان بسته پیدا کنم ، با چشمان بسته متنی رو بنویسم و ...
□□□
دیدن توانایی های این خانوم ، دوباره یادم آورد که :
گر ایزد ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری