سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

1-همه مون دیدیم نشان صلح رو .  اون کبوتر سفیدی رو که یه شاخه زیتون در منقار داره.  نمیدونستم قصه اش چیه؟ و چرا کبوتر ؟ چرا زیتون؟ اینقدر سؤال حیاتی و مهمی هم نبود که بخوام وقت بگذارم برای دانستنش!

دیروز  شبکه افق ، سخاوتمندانه و بدون اطلاع قبلی پاسخ داد: 

از زمین آب می جوشید و از آسمان باران می بارید ، باریدنی!کشتی نوح تو امواج خشم خدا بالا و پایین میشد و پناه مؤمنان از عذاب بود ، پس از قطع باران ، نوح علیه السلام پرندگانی رو فرستاد تا از محل خشکی ها خبر بیارند . پس از مدتی ، کبوتری با یه شاخه زیتون ظاهر شد و از زمینی سبز و خرم نشان آورد! کبوتری که نشانه ی تمام شدن عذاب و خشم خداوند بود ! نشان صلح ! نشان رحمت !

...

نمیدونم تا چه زمانی این کبوتر و زیتونش نشان از صلح داشتند؛ ولی الان دیگه سالهاست که سرزمین زیتون خودش اسیره و کبوتراش زخمی! این روزا کبوتر سفید با زیتون،  بیشتر از صلح  ، نماد دروغه ! کبوتر زخمی ، بدون زیتون که هر روز سنگ میخوره که طرف زیتون نره، چطور میتونه نماد صلح باشه؟!

یه طنز تلخی هست که میگه:

" وقتی برا چیزی نماد میسازن ، یعنی خود اون چیز دیگه وجود خارجی نداره !"

□□□

۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۰
سپیدار

پرده ی نخست:

قرن ها پیش (زمانی دور که دقیقاً یادم نمیاد کِی! ) دوستی ازم پرسید : به نظر تو خدا فلانی رو می بخشه؟!!!

[اول اینکه این فلانی یه بانوی خواننده از جمع مغنّیان معلوم الحال پیش از انقلاب بودن و این عزیز دل ما ، عاشق صوت و تصویر ایشون! و حالا که این خانم به دیدار پروردگارش شتافته بود ، این دوست ما اصرار داشت که شاید تو لحظه ی آخر توبه کرده! و حقش نیست این زیبای حالا دیگه واقعا خفته ، با اووووون همه زیبایی ، بره خدمت مالک خازن جهنم! ... دوم آنکه این دوست ما ، گویا بو برده بود که ما سر و سرّی با عالم بالا داریم و علاوه بر اینکه می تونیم بفهمیم که عشق خوش الحان ایشون در دم آخر توبه فرموده اند یا نه ، از قبولی توبه ی احتمالی سرکارعلّیه هم خبر داریم و اصرار داشت بگیم : بله ! حضرت علّیه توبه ی مقبول فرموده اند و الان هم در یکی از غرفه های vip بهشت ، در میان جمع کثیری از حور و غلمان و ملَک ، زده اند زیر آواز ! صد البته همراه با اجرای حرکات موزون!]

عجب!!!! یه مدتی مثل چی! نگاهمون رو به جایی نامعلوم دوختیم (فکر کنم فکر کرد دارم بهشت رو دید میزنم و لابد چقدر حسودیش شد که من اون حرکات دلربا و صدای دلنشین رو می بینم و میشنوم ولی ایشون ، نه! ) و بعد از مدتی خبرش کردیم که : ... من چه میدونم؟!!!

فقط گفتم: به نظرت اگه توبه هم کرده باشه، مسئولیتش در قبال اونایی که با دست توانمند ایشون از راه به در و راه گم کرده شدن چی میشه؟!

پرده ی بعدی:

۲ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۵
سپیدار

فصل شیدایی – تهران

عـــــــــــــــــــــــــــــالی! محشر ! معرکه!

*********

از صبح با گرما و خیابون و کارمندای چند تا اداره و ... سر و کله زده و تازه با خوشحالی درست شدن کارا رسیده بودم خونه که رفیق جان پیامک زده : فصل شیدایی رو هستی؟

موندم چه کار کنم؟ چندتا کار و یه قرار مهم داشتم. ولی نمی تونستم از این نمایش هم چشم پوشی کنم! دل به دریا زدم و اول خطر کنسل کردن قرار روبه جان خریدم! (قرارم یه کم مهمتر از سخنرانی تو سازمان ملل بود!)و اعلام آمادگی که : بععععععععععععله!

کارهای باقیمونده رو با سرعت نور انجام دادم و یه لقمه نون و پنیر و یه بطری شربت آبلیموی یخ زده رو انداختم ته کیف و راهی شدم!

وسط راه به رفیق جان میگم : اینقدر عجله کردم که فلان چیز و فلان چیز یادم رفت بردارم؛ اما خدا رو شکر عینکم رو برداشتم. بعد دست کردم تو کیف که عینک رو بعد از ماهها دربیارم و پاک کنم که ... ای داد بیداد! نبود!

(حین انجام کارهای باقیمونده ، یادم افتاد به خاطر بزرگ بودن فضا و شاید دور بودن از صحنه لازم باشه عینکم رو هم بردارم.- بیراه هم فکر نکرده بودم 7هزار نفر برا دیدن نمایش اومده بودن! - عینک رو از مخفیگاهش درآوردم و انداختم روی مبل، کنار کیف . موقع رفتن هم که دیرم شده بود و عجله داشتم عینک رو جا گذاشتم!)

با اینکه معمولا عینک نمی زنم و ماهها بود اصلاً ندیده بودمش، ولی با نبودنش، اعتماد به نفسم رو از دست دادم ! توی راه همه اش نگران بودم که اگه دور از سِن باشم چه کار کنم؟ یعنی خودم رو زده بودم به ندیدنِ مطلق!

وقتی به محل نمایش رسیدیم خودم رو رسوندم به ردیف اول و تو چند قدمی صحنه نشستم. خیالم راحت شد که غیر از نزدیکی به سِن ، هیچ کس جلوم نیست که سرش حواسم رو پرت کنه!

۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
سپیدار

دیدی بعضی موقع ها دلت یه چیز خاص می خواد و هیچی هم جز خود اون چیز خاص ، نمی تونه حالت رو خوب کنه ؟! خودِ خودِ خودش رو می خواهی؛ نه مشابهش رو! حالا خیلی فرق نمی کنه اون چیز خاص ، چی باشه. مثلاً آب می خواهی . فقطِ فقط آب ! هر چی نوشابه و آب میوه و نوشیدنی دیگه بخوری باز هم عطشِ آب رو داری!

******

آخر شب بود . دلم هوای یه شعر ، یه صدا ، یه تصنیف خاص رو کرده بود . خیلی کم پیش میاد ، دلم برای شعر یا موسیقی ای تنگ بشه. ولی حالا شده بود!

هر چند یه زمانی ، هر کاری که انجام می دادم ، تقریباً هر کاری! حتی موقع خوابیدن، باید دِلِی دِلِیِ یه ساز  یا حنجره ای تو گوشم بود. مخصوصاً زمان نقاشی (اون زمان که رابطه ام با آبرنگ و گواش بهتر بود و تا نصفه های شب می نشستم به تذهیب و نگارگری و مخصوصاً گل و مرغ!) و بعضی وقتها فقط یه آهنگ رو انتخاب می کردم و میگذاشتم رو تکرار و شاید 10 -15 بار اونو گوش می کردم! یعنی ممکن بود توی یه زمان 3-4 ساعته فقطِ فقط یه تصنیف رو گوش کنم!!!! تازه ، اگه دستم بند نبود ، همین بلا ممکن بود سر یه مصرع یا بیت هم بیاد!!!!! طوری که خود خواننده خسته میشد از این همه تکرار ؛ ولی من ، نه!

آره ، داشتم می گفتم (می نوشتم!) دیشب دلم یه آهنگ خاص می خواست .

تصنیف "اسیر" با شعری از سعدی و صدای محمد معتمدی!

گوشی و لپ تاپ رو زیر و رو کردم ... ولی نبود که نبود!(چند وقت پیش مجبور به فرمت گوشی شده و متأسفانه تو لپ تاپ هم نریخته بودم!= این هم نتیجه ی اعتماد به تکنولوژی!) تو وبلاگ قبلیم ، هم شعر و هم لینک دانلودش رو گذاشته بودم ؛ ولی چه فایده که جناب بلاگفا همه رو به باد داده بود!

یادم افتاد دوستی به اینترنت می گفت : " آیت الله اینترنت" ! خوشحال شدم ، گفتم دیگه جایی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش به وفور ریخته ، "اسیر"ِ ما ، مگه میشه نباشه!

با خوشحالی سرچ کردم ؛ همون لینک اول رو که دیدم پَر در آوردم!

کلیک← به علت خراب بودن فایل ، این ویدئو قابل پخش نیست.

لینک بعدی ؛ کلیک←به علت خراب بودن فایل، این ویدئو قابل پخش نیست.

با شکل ها و مدلهای مختلف از اینترنت خواهش کردم این "اسیر"ِ ما رو آزاد کنه!

جستجوی جدید با کلید واژه ی جدید ، لینک ، کلیک ، به علت خراب بودن ... !

آخه چرا ؟ چرا همه از رو هم کُپ زدن؟ چرا کس دیگه ای این آهنگ رو آپلود نکرده؟!! مگه داریم؟ مگه میشه؟!

باورم نمیشد! گریه هم داشتیم و هم شده بود!!!

گفتم اشکال نداره ، صدای معتمدی هم نبود ، نبود . فقط یکی اینشعر رو خونده باشه !

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا! ببین کار آدم به کجا میکشه! ... هیچی دیگه ، اینم نبود!گریه 

ای تو روحت اینترنت!(ببخشید! من اینقدر بی ادب نیستم ؛ ولی دیگه تو حال خودم نبودم! درکم کنید لطفاً... کردین؟ ... ممنون از درکِ بالاتون!)

تا یادم نرفته بگم ، این اینترنتِ پرادعایِ همه چیز دان بی ادب که دستش برا پیدا کردن یه آهنگ برا من کوتاه بود ، جواب ناسزای ما رو که خیلی هم سزاوارش بود ، این طوری داد : تو روح خودت! با این خواسته ات!!!!!

با امید اینکه شما ، اگه قراره اون چیز خاص رو پیدا نکنین ، ان شاءالله هیچ وقت اینطوری دلتنگش نشین! شعر این اسیرِ مفقودالاثر رو بخونید:

۱ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۵
سپیدار

پنجشنبه 17اردیبشت بود و طبق برنامه ی قبلی رفتیم نمایشگاه کتاب و برای صرفه جویی تو وقت و پشیمون نشدن همراهِ عزیز از همراهی!! طبق لیست به راهروها و غرفه هاش سر زدیم وبیشتر کتابهای لیست هم تهیه شد(همین جا باید تشکر کنم از عزیزانی که با پیشنهاداتشون به منِ "لیست گم کرده ی حیران" کمک کردن در تهیه ی لیست جدید. ) طبق معمول چندتا کتاب هم پیش بینی نشده و ناگهانی خودشون رو به سبد خرید ما تحمیل کردن . بعضی از کتابها هم نبود و بعضی هارو هم می گفتن چند ساعت دیگه میاد(که نیومد) از اونجایی که به موقع رفته و به موقع تربرگشته بودیم دچار سختی و بدبختی مترو نشدیم و خوشحال و شاد و خندان اومدم خونه تا گزارش خرید بدیم خدمت دوستان که دیدیم... بععععله !بلاگفاحالش خوش نیست و اصلا ما رو به جا نمیاره ! کاریش نمیشد کرد ، پس سعی کردیم زندگی رو به روال معمول ادامه بدیم .

چهارشنبه 23 اردیبهشت هم رسم و رسوم نمایشگاه کتاب رو به جا آورده و برای تهیه کتابهای جامونده و فراموش شده ، هم چنین خریدن کتاب برا بچه های کلاس ، دوباره گذرمون به نمایشگاه کتاب افتاد و باز دست پر ولی اینار با سختی و بدبختی برگشتیم خونه! (بعد از تعطیلی مدرسه رفته و تو شلوغی عصر مترو برگشته بودیم!  و "تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"!!!)

جاتون خالی! برای بچه های کلاس قصه هایی از کلیله و دمنه تهیه کردیم و برای خودمون 40 جلد کتاب تو ژانرها و موضوعات مختلف!

یه چیز هم میگم ان شاءالله دلخور نشین!

با توجه به قیمت یه جفت جوراب فوق معمولی که چند روز پیش خریده بودم 5 هزار تومان وجه رایج مملکت! - و الان دیگه اثری ازش نیست!- به نظرم "کتاب" اونقدرها هم که سر و صدا می کنن ، گرون نیست! تازه اگه تعداد نفراتی که کتابهامو می خونن رو هم لحاظ کنم ، کتاب اصـــــــــلاً به نظرم گرون نمیاد!

خلاصه اینکه برای "بیشتر مردم"(نه همه) گرونی کتاب ، بهونه ست برای شونه خالی کردن از بار کوتاهی خودشون ! و گرنه همین افراد ماهانه چند برابر این پول رو اگه نگم صرف قلیون و ... {که اهمیت این سه نقطه از کلمه ی قبلش خیــــــــــــــــــــــــــــلی بیشتره!} لااقل صرف فلافل و همبرگر و شارژ گوشی های تقریباً گرون قیمتشون می کنن! میگی نه؟! از خودشون بپرس!

*****************

پنجشنبه شب(24 اردیبهشت) هم شال و کلاه سفر کردیم به سمت اصفهان !که گزارشش رو تو پست بعدی می نویسم!

۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
سپیدار

اول یه گزارشی بدم از اتفاقات روزهای سکوت ، که اتفاقا خیلی هم خوش گذشت!!!(زندگی با حداقل اینترنت خیلی هم خوبه!= یعنی مثلا از خرابی بلاگفا اصـــــــــــلاً ناراحت نیستم!)

1- تو روزهایی که نبودین ما دو بار نمایشگاه کتاب رفتیم و کتابهایی خریدیم خیییییییییلی خوب ، خوب و هییییییییییییی نه چندان خوب . سعی می کنم بعد از خوندن کتابها دوستان رو در جریان چگونگی شون قرار بدم !(تا حالا حدود 14 تا کتاب خونده شده! بعععععله!این هم از مزایای نبود بلاگفا!)

2- یه سفر هم داشتیم به ابیانه و اصفهان که خودش با دردسرها و ماجراهای جالب و به یادماندنی ای همراه بود!

3- یه جشن الفبای نسبتا خوب هم برا بچه ها گرفتیم و خلاص!تقــــــریباً همونی بود که می خواستم . جشن تو کلاس و دیدن نمایش تو نمازخونه ی مدرسه.

4- کارنامه ی توصیفی رو هم نوشتیم و تحویل دادیم . از شما چه چه پنهون دو نفر از بچه ها رو وجدانم اجازه نداد قبول کنم تا برن کلاس دوم ! به یکیشون فرصت داده شد تا شهریور یه تکونی به خودش بده و اگه حرکت و جابجاییش در حد قابل قبول بود بره کلاس بالاتر ! به دومی هم هر چند همین فرصت داده شده ولی از اونجایی که کارش از تکون گذشته و به زلزله ی 12 ریشتری احتیاج داره ، والدینش تصمیم گرفتن تو تابستون هم خودش رو و خودشون رو اذیت نکنن و چشم به راه شروع یه کلاس اول دیگه باشن ! چیه ؟فکر کردین مردودی ، اونم تو کلاس اول دیگه وجود نداره؟!!! زهی خیال باطل!!!!

البته کارنامه های توصیفی رو اینقدر ننوشتیم و ننوشتیم که دوستان مسئول از خیر کارنامه ی ترم اول گذشتن و از کارنامه ی ترم دوم هم به تکرار جمله ی لوس"به تمام/بیشتر/ بعضی از اهداف و مهارتهای درس قرآن/فارسی/ریاضی و ... رسیده است" رضایت دادن!!!! و این یعنی : گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی!

۱ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۵
سپیدار

چند وقت پیش به خاطر از دسترس خارج شدن بلاگفا مجبور شدم پاور پوینت آخرین تم ریاضی اول دبستان رو تو این وبلاگ ، که تقریبا متروکه بود(آخر مرداد 93 تمرینی و آزمایشی ساخته شده بود. ) قرار بدم و همچنان منتظر موندم بلکم بلاگفا که از 17 اردی بهشت رفته کما، به هوش بیاد تا امروز که 18 خرداد باشه ، هنوز خبر دقیقی از احوالش نیست و گویا نباید حالا حالاها هم انتظار معجزه داشته باشیم !

پس تصمیم گرفتیم یه دستی به سر و روی اینجا بکشیم (از جمله تغییر اسم وبلاگ به یاد و نام همون وبلاگ مدهوش و مخروب و مرحوم سپید مشق و پاک کردن مطالب قبلی) و برای زنده نگه داشتن یاد اون عزیز از دست رفته ، چراغ اینجا رو با حال و هوا و طبق روال اون مرحوم ادامه بدیم . 

و از اونجایی که بنابر قول و گفتار جناب شیرازی -صاحبخونمون تو کوچه ی بلاگفااینا - در بدترین حالت , حضرات میتونن وبلاگها رو با نسخه ی پشتیبان سال میلادی قبل راه اندازی مجدد کنن(یعنی برگشت به 6 ماه قبل!!!!!! ) سعی می کنم حداقل مطالب 6 ماه قبل رو اینجا کپی کنم تا علاوه بر اینکه درس عبرتی میشه برای سایرین ، زحمات 6 ماهه مون هم هدر نمیره !...  تا ببینیم خدا چی میخواد!

۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۸
سپیدار

این طرح قشنگ رو سعیده (دختری از ایران) از لاله واژگون ما کشیده.
سعیده خانوم ! سپاس


******************
ا
گر در کهکشانی دور
دلی یک لحظه در صد سال ، یاد من کند بی شک
دل من در تمام لحظه های عمر
به یادش می تپد پر شور
۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۳
سپیدار

ساعت 2 بود ؛ مردّد ایستاده بودیم جلوی باجه بلیت فروشی سینما !  کاغذ بالای باجه ی بلیط  فروشی نشون میداد که سانس جدید ساعت یک و 45 دقیقه شروع شده! سانس بعدی هم 3 و 30 بود ! یک ربع پیش فیلم شروع شده بود و اگه میخواستیم برا سانس بعد بمونیم ، یک و نیم ساعت باید یه جوری خودمون رو سرگرم می کردیم ! موندیم چه کار کنیم.  بلیت فروش که تردید ما رو دید گفت: تا تبلیغات تموم بشه طول می کشه ، زود باشین تا فیلم شروع نشده!

□□□

زود 2 تا بلیط گرفیتم و رفتیم تو سالن! فیلم شروع شده بود و همه جا تاریک بود! خیـــــــــــــــلی تاریک! یه تاریکی غیر عادی!  عجیب بود ! خیلی عجیب !  نور پرده هم خیلی کم بود! اولین بار بود با این نوع تاریکی روبه رو میشدم!

□□□

صندلی ها رو نمی دیدم ؛ دست دراز کردم شاید کورمال کورمال یه صندلی انتهای سالن  پیدا کنم! با سختی یه جا پیدا کردم و سخت تر صندلی رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو صندلی!(سر ظهر بود و جمعیت کم ! و شکر خدا مسؤل سالن هم نیومد به کمکمون تا صندلی مون رو نشونمون بده!!!!)

 □□□

مستقر شدم و به پرده نگاه کردم ؛ چرا نورش اینقدر کم بود؟! ...

یه دفعه متوجه علت تاریکی نامعمول و غیرعادی سینما شدم!

 □□□

اینقدر عجله کرده بودیم که یادم رفته بود عینک آفتابی رو از رو چشمام بردارم! و با عینک آفتابی وارد سالن تاریک سینما شده بودم!

□□□

خوب شد سالن تاریک بود وگرنه باید سینه خیز از سینما بیرون می اومدم!

پ ن : خلاصه اینکه ما اسیر عاداتمون هستیم و گاه همین عادات حواسمون رو پرت می کنن ، دست و بالمون رو میبندن و جلوی چشمامون رو می گیرن ! شاید اگه بتونیم از پنجره ای غیر از این همیشگی ، دنیا رو ببینیم ، اوضاع بهتر از اونی باشه که فکر می کنیم ...

البته این قضیه مال خیلی وقت پیشِ!!! اگه مال امسال بود که گمون کنم تا آخر فیلم هم متوجه وخامت اوضاع نمی شدم!

 

مثلاً بی ربط:

نگارا !

حواسم هوس کرده تا در

هوای خیالت

           کمی گم شود ...

۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۲
سپیدار

 چند شب پیش شبکه یک ، آخر شب یه برنامه داشت به اسم " ایرانگرد" ! تعریفش رو چندبار شنیده بودم و به طور اتفاقی بالاخره موفق به دیدنش شدم!

دیشب  هم درباره ی زندگی چند ایل و طایفه ی بختیاری بود . از طبیعت بی نظیر این مستند که بگذریم ، زندگی شون به نظرم ( مخصوصا برای خانومهای بختیاری)   خیــــــــــــــــــــــــــلی سخت بود ! با اینحال زندگیشون واقعا زندگی بود ، زندگی به ما هُوَ زندگی !

من که فقط برای یه مدت کوتاه ( اونم شاید!!!! ) بتونم از پسش بر بیام ! 

اما سفر ایرانگرد ، چند شب پیش به تالش بود تو استان گیلان . جاده ی بی نظیر و رؤیایی اسالم -خلخال ، ییلاق های چشم نواز و روح نوازش ، مسیر ایل رو و از همه دل انگیزتر ، روستای بکر و دست نخورده ی " ناو"!

وقتی طبیعت دلسِتان ، تنور داغ و نون تازه ، کاهگل کردن خونه ها، اتاقها و پنجره ها و تزئینات خونه ها ،زنها و مردها و بچه ها ، آرامش و سادگی شون و خلاصه هر قاب تصویری که نشون میداد ، دلم می رفت و دیگه برنمی گشت! ...

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود ، عزم وطن نمی کند!

۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۱
سپیدار