سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

http://news.mohammadmovie.com/wp-content/uploads/2015/08/01.jpg

امروز(دیروز؟! ) بالاخره بخت یار شد ، کائنات با هم مچ شدند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دادند به مهر ، تا من هم برم و فیلم تحسین شده ی "محمد رسول الله" مجید مجیدی رو ببینم .

البته چون سینمای نزدیک خونه مون صداش چیزی در حد فاجعه است ، مثل دفعه های -انگشت شمار -گذشته رفتیم سینما مرکزی . آخه صداش با کیفیت دالبیه و لذت فیلم دیدن با این صدا ، دو چندان!بغل

فیلم از شعب ابیطالب و روایت حضرت ابوطالب شروع و از جایی که ابوطالب با شنیدن صدای قرآن خواندنِ (به نظرم) پیامبر -که سوره ی فیل رو تلاوت می کنند - یاد خاطرات زمان تولد پیامبر می افته ،  به سال عام الفیل و داستان ابرهه و میلاد پیامبر و نوجوونی حضرت وارد میشه.

 فیلم خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم .(می ترسیدم شبیه فیلمهایی چون "یوسف پیامبر" باشه که اصلا ازش خوشم نمیاد ! ) ؛ فیلم قابل دفاع و قابل احترامی بود . یه فیلم لطیف و نرم ! با دکور و صحنه و کلا تصاویر چشم نواز !  یه سر و گردن که هیچ ! یه قد [!] از فیلمای دیگه سینمای ناامیدکننده ی ایرانی ، بلندتر و بالاتر! 

اولین چیزی که وقتی از سینما اومدم بیرون یادم مونده بود موسیقی عــــــــــــــــــــــــــــالی و جلوه های ویژه ی  قشنگش بود.(بععععله! اولین و دومین! )

صحنه های حمله ی ابابیل به سپاه فیل ، صحنه های یثرب وقتی پیامبر و مادرشون اونجا بودن و از همه بیشتر صحنه های مواجهه ی پیامبر با دریای طوفانی ، برام جالب و هیجان انگیز بود!

بازی بازیگرها هم قشنگ بود و تو ذوق نمی زد . مخصوصا داریوش فرهنگ(ابوسفیان)، مینا ساداتی(آمنه)، ساره بیات(حلیمه) و علیرضا شجاع نوری(عبدالمطلب)و ... بقیه دیگه!

 ولی از شما چه پنهان از اول تا آخر فیلم با صدای ابوطالب(مهدی پاکدل) و صدای حضرت رسول مشکل داشتم . مخصوصاً با شنیدن صدای ابوطالب که بازی مهدی پاکدل رو دیگه نمیدیدم!افسوس

 پ ن1: چند جا می طلبید که جماعت یه صلوات دلچسب بفرستن (مثلا تو مراسم نامگذاری پیامبر ، اونجا که عبدالمطلب بچه رو رو دست بلند می کنه و اسمش رو بلند میگه ! ) اما هیچ کس شروع نکرد !... اگه داداشم بود احتمال میدم اینکار رو می کرد ! و من کلی کیف می کردم! ... حیف!

پ ن2: ای بابا! فکر می کردم نسل کسانی که وسط فیلم پاکت چیپسشون رو با سر و صدا باز می کنن و خرچ و خرچ چیپس میل می کنن ، منقرض شده ! ولی زهی خیال باطل ! 

۲ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۷
سپیدار

با عرض معذرت از "عماد خراسانی" که این شعر قشنگش رو برا این مطلب خراب کردم!!!تا حالا شده نوشابه یا هر نوشیدنی گازدار دیگه ای رو بریزین تو لیوان و حواستون نباشه و همینطور لیوان سرریز کنه و نوشابه تون بریزه رو میز و آبروتون هم ایضا؟!

نشده؟ آفرین ! بابا ! با سلیقه ! ...

چی؟ نوشابه نمی خورین؟ شوخی نکن ! مگه میشه ؟ مگه داریم؟! ...

چی؟ ... با شیشه سر میکشین؟!!!

خب اصلاً بیا یه جور دیگه به موضوع نگاه کنیم ؛ تا حالا شده یه نفر کنارتون نوشابه شو بریزه تو لیوان و به علت گاز داربودن زیاد نوشابه ، نوشیدنیش همینطور سرریز کنه بریزه رو میز و سفره و لباس شما و کلاً همه جا رو کثیف کنه و طرف خجالت زده بشه؟(حالا طرف خجالت هم نکشید اشکال نداره ، پیشآمده دیگه ، پیش میاد!)

خب !الحمدلله اطراف همه مون یه دوجین انسان نازنین نوشابه خور و نوشابه دوست و معتاد به نوشابه وجود داره !

خلاصه در چنین مواقعی:

اولا سعی کنید اون نوشیدنی کوکا کولا ، فانتا و پپسی و امثالهم نباشه ، همین زمزم مگه چشه؟ خیلی هم خوش مزه است !

در ثانی به محض اینکه دیدین نوشابه عزمشو جزم کرده که بریزه بیرون ، انگشت اشاره تون رو بگذارین رو دهانه ی لیوان (درست به جای خط قطر فرضی دهانه ی لیوان . توضیح واضحات:  نوک انگشتتون رو رو لبه ی لیوان نگذارینا! انگشتتون باید دایره ی دهانه ی لیوان رو به دو نیم دایره تقسیم کنه!) اونوقت می بینید که گاز خیلی متین و آروم از لیوان خارج میشه و نوشابه ی شما با ریزش از لیوان آبروی شما رو - ببخشید آبروی دوست شما رو -نمی ریزه !

آب میوه بدم خدمتتون؟!!!

پ ن1: نوشابه ی گاز دار کم بخورین و ... همین فردا پاشین برین یه آزمایش آنزیم های کبد بدین!لطفاً!

پ ن2: ما هم میدونیم نوشابه خیلی خوش مزه است از شما پنهان نشاید از خدا پنهان که نیست ،چند سالی هست که کمر همت بستیم با تولیدات خارجی و مخصوصا! "مشکوک "مبارزه ی منفی کنیم !(آخه زورم به مبارزه مثبت نمیرسه !) اول هم از همین نوشابه شروع کردم ! اینطوری که وقتی سر سفره یکی از نوشابه های کوکاکولا ، پپسی یا فانتا و ... می اومد ، خیلی متین و متشخص لیوان خالی رو کنار بشقابم میگذاشتم و با شوخی و خنده اعلام می کردم که من خون بچه های فلسطینی نمی خورم !

رو حرفم ایستادم و همین شوخی، شوخی شوخی، جدی شد و حالا اعضای خانواده موقع نوشابه خریدن دقت میکنن تا چیزی نخرن که ما مظلومانه آب بخوریم !

این نوع خرید به خونه های اقوام نزدیک هم سرایت کرده !(البته فعلاً وقتی ما مهمانشون هستیم!)

اوائل خیلی با این سؤال مواجه میشدم که خوردن یا نخوردن ، خریدن یا نخریدن یه نفر ، دو نفر چه تأثیری تو درآمد این شرکتها داره ! ولی جواب من این بود و هست که :

برام مهم نیست چقدر درآمد این شرکت کم یا زیاد میشه .شاید اصلاً هیــــــــــــــــــــچ تأثیری هم نداشته باشه! ولی اگه بیخیال بشم انگار یه حس خوب، یه احساس عزیز ، یه عقیده ی محترم ، تو وجودم چرک میشه و یواش یواش آماده میشم تا نسبت به چیزهای دیگه که خیلی مهمترند هم بی خیال بشم !

خلاصه اینقدر شعارش رو دادم که الان دیگه نه می تونم و نه دیگران انتظار دارن یه روزی نوشابه ی کوکا کولا و ... دستم ببینند!

 

۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
سپیدار

من دلم غمگینه ، من دلم می سوزه ...

...


از فرمایشات تارا کوچولوی سه ساله ی ماست. یهو برگشته طرف من و بهم میگه :" من دلم غمگینه ، ..." ! گویا دلش برای پدر و مادرش تنگ شده !

...  اینا بزرگ شن چی میشن؟!!

پ ن: دیروز که داشت آهنگ " منم منم آب آب" رو که پارسال حفظ کرده بود ، گوش می کرد و زمزمه ، وقتی رسید به "چشمه میشم می جوشم از دل دشت و صحرا" با تعجب پرسید : می جوشه ؟ چرا می جوشه ؟ من دوست ندارم بجوشه!

در جواب چرای متعجب من میگه: آخه می سوزه ! من می ترسم!

میپرسم که از چی می ترسی؟

-ترسناکه ! از می جوشه می ترسم ! یهویی پر از آتیش میشه !

 : نه عمه جون ! می جوشه یعنی آب قل قل می کنه از زمین میاد بیرون!(بدتر شد! ) 

- خاموشش کن ! من می ترسم !

می مونم چطور فرق "جوشیدن" چشمه از زمین و "جوشیدن " آب مثلا کتری یا سماور رو بهش توضیح بدم !

پ ن: ما با شعرهای بی ربطی چون "اتل متل ..." ، " یه توپ دارم قلقلیه" ،"عمو زنجیرباف" و ... که معدن ابهام و تناقض و بی ربطی بودن، اینقدر مشکل نداشتیم که اینها با شعرهای به این خوبی دارن !

با این تفاسیر نمیدونم آیا صلاحه درسها و شعرهایی امثال اون روباه پنیرخور و زاغک پنیر دزد ، تو کتابهای درسی اینا باشه؟!!!

۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

تا حالا فکر می کردم این آتش است که آدم را می سوزاند. ولی حالا فهمیدم آدم هایی هم هستند که آتش و [دل] آدم را می سوزانند.

۱ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۰
سپیدار

مطلبی با موضوع و بهانه ی اصلی این متن  ، سال گذشته تو وبلاگ قبلی گذاشته بودم .ولی چون هنوز ذهنم مشغول اون موضوعه ، برای یادآوری به خودم دوباره درباره اش می نویسم!

•◆•◆•◆•

تلویزیون داره مستندی پخش می کنه درباره ی سفر کاروانی یه گروه جوان و نوجوان 10-12 ساله تا 20-25 ساله به مشهد . به نظر میاد اعضاء یه هیئت ، مسجد یا کانون باشند . یکی از اعضای گروه خوش ذوقی کرده و دوربین به دست کوپه به کوپه میره و با همسفراش حرف میزنه و ازشون حرف می کشه!و مستند می سازه!

توی یه کوپه که 6-7 تا پسربچه ی 10-12ساله مسافراشند ، فیلمبردار با بچه ها درباره ی سفر و امام رضا میپرسه و اینکه از امام رضا چی می خواهین؟

هر کدوم چیزی میگن. با شیطنت و پریدن وسط حرف هم . نوبت پسربچه ای میشه که کنار پنجره نشسته و در جواب همین سؤال میگه: شفای مریضها ! فیلمبردار میگه: همین؟! دیگه چیزی نمی خواهی؟ ببین دوستات چه چیزها خواستند؟

پسر بچه میگه: خُــــــــب ! ... یه آیفون هم به من بده !  

فیلمبردار می پرسه: اگه امام رضا بهت نده چی؟

و پسر بدون تأمل و با خنده ای شیرین میگه : " فدای سرش"!

و من مثل برق گرفته ها خشکم میزنه! دیگه نه چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم ! همه چی از حرکت می ایسته ، قلب من هم ! فقط پژواک "فدای سرش ... فدای سرش ... فدای سرش..." رو تو سرم حس می کنم ! 

همین؟ " فدای سرش"؟ به همین راحتی؟ 

دو کلمه ست ولی گفتنش خیلی سخته ! و فکر می کنم منی که ادعا می کنم جونمِ و امام رضا ، منی که با فکر کردن به اسم و حرم امام رضا هم ته چشمام میسوزه ، منی که با دیدن حتی تصویری از ضریح و گنبد امام رضا ، " جانم ! قربونت برم ! فدات بشم!..." از ذهن یا زبونم نمی افته ! چرا تا حالا بهش نگفتم : " فدای سرت!" فوق فوقش گفتم :" اشکال نداره " ، اشکال نداره ای که همه میدونیم پشتش حداقل یه کم درد رو  دیگه داره!

از اون روز دیگه خجالت می کشم از امام رضا چیزی بخوام ، میترسم بعدش نتونم بگم :"فدای سرت!"

دارم تمرین می کنم حالا اگه از ته دل هم نشده ، از سر دل یا از هر عمق دیگه اش اینقدر بگم "فدای سرت ... فدای سرت..." که به ته دلم هم برسه ! خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز ایستادم جلوی اون گنبد خوشگل ، مقابل اون ضریح نازنین ، روبروی اون آقای مهربون و دوست داشتنی و از تهِ تهِ تهِ دل گفتم:

آقاجوون!  فداااااااااااااای سرت!

***

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خُــــمّ می سلامت ، شکند اگر سبویی

۱ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۲
سپیدار

1- دیروز برای کاری باید میرفتم حوالی چهارراه ولیعصر ؛ اول یه توضیح برای

کسانی که با شاهکار مهندسی این چهار راه آشنا نیستند :

یه زیر گذر داره این چهار راه با 6 خروجی ( پیاده روها ، مترو ، تئاتر شهر و ایستگاه های بی آرتی) بعلاوه ی چند تا خروجی اضطراری !!!

میگن جهت یابی خانومها ضعیفه ولی از شما پنهان نشاید از خدا پنهان که نیست ، جهت یابی من یکی کلا تعطیله! یعنی غیرممکنه وارد مغازه ای بشم و وقتی میام بیرون یه دور دور خودم نچرخم برای پیدا کردن مسیر ! بیرون مغازه می مونم کدوم وری باید برم! راه رو پیدا می کنم به شرطی که یادم مونده باشه مغازه ی کناری رو دیدم یا نه؟! تو سفرهایی که نماز رو باید بیرون بخونیم ، اگه خورشید بالا سرم هم باشه ، تو آسمون دنبال اون فلش "قبله اینوریه " می گردم! بعله !یه همچین جغرافی دانی هستیم ما!

خلاصه با این درجه ی صحت و دقت در جهت یابی ، وقتی بین دو راه چپ یا راست مردد می مونم فکر کنین چه موقعیت کمیک و تراژیکی باید باشه مواجهه ی ما با حداقل 6 گزینه ی قابل انتخاب !!! 

بگذریم ؛ از مترو ولیعصر مستقیم رفتم تو زیر گذر ، میخواستم برم سمت پیاده روی خیابون انقلاب نرسیده به تئاتر شهر!(چیه ؟نکنه انتظار داشتین بگم مثلا پیاده روی شرقی ، غربی ، شمالی یا جنوبی ؟ واقعا که! اگه شرق و غرب رو پیدا می کردم که دیگه غمی نبود ! ) روی فلش یه خروجی ، اسم آزادی رو دیدم گفتم خودشه !(الان که فکر می کنم نمیدونم چرا فکر کردم خودشه؟ چه ربطی داشت؟ فکر کنم جو اونهمه فلش و شماره ی خروجی ما رو گرفته بود! تو کنکور هم 4 گزینه برای انتخاب هست نه دیگه 6 تا ! بی انصاف ها فکر ما رو نمی کنن!) با اعتماد به نفس از خروجی نمیدونم چند اومدم بالا ؛ ای بابا اینجا که ایستگاه بی آرتی میدون آزادیه! دوباره برگشتم زیرزمین . یه خروجی دیگه ، پیاده روی نمیدونم شرقی یا غربی انقلاب ! اومدم رو زمین ! ای داد ! زیر گذر مورد نظر هنوز اونور خیابون بود ! باز هم اشتباه !(بلا نسبت ،دور از جون ! عین اون کارتون موش کور که سرش رو از سوراخهای مختلف زمین می آورد بیرون و دوباره برمی گشت و سرش از یه سوراخ دیگه ظاهر میشد!) وقت نداشتم خروجی های دیگه رو هم به همین روش امتحان و کشف خروجی درست رو به نام خودم ثبت کنم! پس به یه آقایی که داشت جلوی زیرگذر رو جارو می کشید ، دریچه ی خروجی زیرگذر مورد نظرم رو نشون داده و میگم: آقا من میخوام از اونجا بیام بیرون از کدوم خروجی باید خارج شم؟ ایشون هم یک 6 گذاشتن کف دست ما و خوشحال برگشتیم زیرزمین واز خروجی 6 با موفقیت زدیم بیرون!( ملت هم تو این هیر و ویر ، گول قیافه ی غلط انداز ما رو خورده و از ما راهنمایی میخوان برا پیدا کردن خروجی مورد نظرشون! )

۱ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۳
سپیدار

میدونین وحشتناکتر از دیدن یه سوسک چیه؟

گم کردن همون سوسک!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

صبح که با صدای اذان گوشی بیدارشدم و رفتم تو حیاط تا وضو بگیرم ، بعد از وضو همینکه آب رو بستم یک دستگاه[!] سوسک دیدم که با سرعت داشت به طرف درِ بازِ اتاقم میرفت که نه ! رسما داشت می دوید! (شما هم اگه دیده بودینش تأیید می کردین که با اون ابهت و قد و قواره کسرِشأن بود اگه با واحدی کمتر از واحد شمارش تانک اسمشو بیارم!)

منی که با نصف لیوان یا حداکثر با یه لیوان آب وضو می گیرم ،آب رو باز کردم و مثل آتش نشانا شلنگ رو گرفتم طرف اون جانورِ اسمشو نیار! از اقبال بَدم دشمن مورد نظر بین گلدونایی که تا در اتاق چیده شده اند ، گم شد ! و من موندم و دشمنی که نمی دونستم کجاست!

- از اونجایی که در رزومه ی افتخارات ما ثبت شده که : یک شب که تا حوالی یک نیمه شب بیدار بودیم یک عدد حشره ی کوچیک بند انگشتی وارد حریم امن ما شد و خودش رو پشت وسایل اتاق پنهان کرد ، از اونجایی که امکان یافتنش نبود و خوابیدن تو جایی که دشمنی در اون خودش رو پنهان کرده خلاف عقل سلیم ! همون لحظه جلای وطن کرده و با یه تا پیراهن، فرار رو بر قرار ترجیح دادیم و فردای همون شب کذایی تا همه ی وسایل رو خارج نکرده و فرش اتاق رو نتکانده و مطمئن به عدم وجود جانور خطرناک نشدیم به خانه ی خود برنگشتیم!-

بعد از گم کردن هیولای مذکور بین گلدونا، به خاطر بیم جان و ترس از خورده شدن! تصمیم گرفتیم سرِ چهارپایِ درازگوشِ معروف رو کج کنیم به سمت دیگر خانه... که دیدم کنار یکی از گلدونا کمین کرده و دوباره رفتم تو فاز آتش نشان بودن بلکه آتش فتنه رو خاموش کنم ! وقتی اون دشمن قدار در اثر فشار آب زمین خورد و از همه بدتر دیدم در نیم متری در اتاقه و هر آن ممکنه برای نجات جونش خودش رو به اتاق دعوت کنه ، منی که تا حالا جرأت کشتن یه سوسک رو هم نداشتم و حداکثر عکس العملم با عرض شرمندگی! جیغ اونم از بالای یه بلندی بود ، نه تنها به خاطر تاریکی شب و وحشت همسایه ها نتونستم جیغ بکشم که دمپایی رو هم درآوردم ...!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

پ ن: به خودم میگم :

آدم موجود عجیبیه ! تمام شعارها و حرفهایی که تو امنیت میزنیم معلوم نیست تو بزنگاه آزمایش بهشون پایبند باشیم !(مثل اونهمه دقت تو مصرف آب و اونهمه آبی که برای دور کردن اون حیوون هدر دادم!)و تمام ترسها و عادت هامون که اون هم معلوم نیست اگه تو یه موقعیت جدید قرار بگیریم همراهمون بمونن یا نه !(جیغی که نزدم و دمپایی ای که به دست گرفتم!)

اینا که مثالهای دم دستی و بی ارزشی هستند ولی کی میدونه منی که الان شعار میدم و منم منم می کنم تا آخر پای حرفم بایستم ؟ کی میدونه تو موقعیتی که نمیدونم چیه و تو آزمایشی که نمیدونم چطوریه ، چقدر سنگینیِ بارِ مسئولیتِ انتخابی که کردم رو میتونم تحمل کنم؟ نرخ من چقدره؟ با چی و با وعده ی چی حاضرم چشممُ رو تمام گذشته و داشته ها و آرمان های خودم ببندم؟

تصورش هم وحشتناکه ولی حیف که غیرممکن نیست...

اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

بعداً نوشت : پُر واضح است که عنوان پست به پ ن  مربوط است !!!

۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب...

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری؟!!...

۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
سپیدار

فکر می کنم 9 سالم بود . اولین سالی بود که می خواستم نماز عید فطر بخونم . با نیم وجب قد و نیم سیر وزن ، چادر سفید گل گلیم رو سر کردم و همراه بابا و دایی رفتم مسجد بزرگ محل . تو مسجد از هم جدا شدیم . اونها که رفتن قسمت مردونه ، من رفتم تو شبستان .

خوب یادمه ، مسجد خیلی شلوغ بود و صفها نامنظم . همون آخر ، نزدیک در ، یه جا پیدا کرده و نشستم ! هیجان داشتم ! تا حالا نماز عید نخونده بودم ! چشمهام تیز شده بود و گوشهام هوشیار! حواسم رو داده بودم به حرفها و حرکات خانوم های دور و بر! سجاده انداخته بودن ، من هم جانمازم رو باز کردم . تازه نشسته بودم سر جانماز که صدایی توجهم رو جلب کرد . یک نفر داشت از بغل دستیش که خانوم تقریبا چاق و میانسالی بود سؤال مهمی می پرسید: نماز عید چه طوریه؟

چشمهام شد اندازه ی چشم های سرندی پیتی ! گوشهامو تیز کردم که هرچی گفت یاد بگیرم .

: دو رکعته مثل نماز صبح .

یادم نیست بعدش چی گفت ولی الان اینطور فکر می کنم که گفت میشه فرادا هم خوند [!] و قشنگ یادمه شروع کرد به نمازخوندن ! (نمیدونم خانومه اشتباه گفت یا من اشتباه فهمیدم . البته با اون همه هوش و ذکاوت ! و اونهمه دقت و توجه که من به خرج دادم یحتمل خانومه اشتباه کرده !!! )

شنیدن جواب اون خانوم خیالم رو راحت  کرد . واااای خدای من ! نماز عید چقدر راحته ! چقدر خوب شد شنیدم ! 

بلند شدم : "دو رکعت نماز عید فطر میخوانم قربة الی الله ! الله و اکبر!"

سریع یه دو رکعت نماز عید فطر ، درست مثل نماز صبح خوندم و ... از مسجد زدم بیرون !

نمیدونم تا خونه با چه حالی اومدم ؛ حتما خیلی خوشحال بودم که بعد از یک ماه روزه داری نماز عیدم رو هم خونده بودم !چشمک

رسیدم خونه. 

:"نماز تموم شد؟!!!!!!" 

-آره!

سریع رفتم زیر پتو که بقیه ی خوابم رو هم ادا کنم !!!

یکی دو ساعت بعد با سر و صدای بابا و دایی از خواب بیدار شدم ! ... تو کی برگشتی؟!!!!

بنده های خدا بعد از تموم شدن نماز هر چی جلوی مسجد منتظر می مونن که ما بیاییم، خبری نمیشه !نگران برمی گردن خونه و می بینن بعله ، ما خوابیم !

از اون سال به بعد این نماز عید فطر ما باعث خنده و تفریح خانواده شده !

فقط موندم فرشته های خدا اون روز چه حالی داشتن؟! وقتی یه دختر کوچولوی نیم وجبی و نیم سیری، تنهایی ، تو مسجد ، 2 رکعت نماز عید فطر خوند و سریع رفت خوابید !لبخند

بعدا نوشت: تو این یک ماه گذشته ، نماز عید امروز ،تو مصلی تهران،  بهترین اتفاقی بود که برام افتاد. 🌷😊

کسانی که قرار نبود باهام بیان ولی اومدن! الحمدلله☺

۴ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۰
سپیدار

(تو این ماه رمضان که دست و پای شیطون بسته است، آدم متوجهِ یه سری استعداد های نهفته در خودشم میشه ها!)

این حرفِ بزرگواری ، خیلی فکرم رو مشغول کرد که بفهمم دارم چوب کدوم استعداد نهفته ام رو می خورم ؟! چندتایی هم از این استعدادها کشف کردم ولی فقط یکی از مهمترینهاش رو که قابل گفتن و نوشتنه ، می نویسم! 

◇◇◇◇◇

فکر نمی کردم خدا با چیزی امتحانم کنه که هیچوقت برام ارزشمند نبوده ! و از اون دردناکتر فکر نمی کردم یه شکست خورده از این امتحان بیام بیرون ! یه بازنده !

همیشه می گفتم خدا جون من رو با... و ...و ... آزمایش نکن که من جنبه شو ندارم ! ولی فکر نمی کردم ضربه رو دقیقا از جایی بخورم که ازش مطمئن بودم و همین اطمینان کار رو خراب کرد! حالا نه اینکه به خودم مطمئن باشم ها؟ نه ! اتفاقا مطمئن بودم تو این مورد خدا هوامو داره ! ولی درست جایی که باید اطمینان می کردم ، ترسیدم و خواستم خودم کارها رو درست کنم!

۱ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
سپیدار