آتش...
تا حالا فکر می کردم این آتش است که آدم را می سوزاند. ولی حالا فهمیدم آدم هایی هم هستند که آتش و [دل] آدم را می سوزانند.
دیروز بعد از ناهار کتابی رو که با خودم برده بودم سفر و نخونده برگردونده بودم ، برداشتم تا بخونم اما بعد از یکی دو صفحه از خستگی تقریبا بیهوش شدم.
نمیدونم چه خوابی میدیدم. تنها چیزی که حدّفاصل خواب و بیداری یادم مونده بود یه جمله بود و یه اسم(یه اسم ناآشنا)! جمله ای که یادم نیست از کسی می شنیدم یا از رو برگه ای می خوندم ؛ ولی خود جمله واضح و دقیق یادم بود. قبل از اینکه چشمهام رو باز کنم و کاملا بیدار بشم چندبار اون جمله رو با خودم تکرار کردم که فراموش نکنم. چشمام رو که باز کردم سریع اون متن رو تو برگه ای که به عنوان نشان لای کتابی که می خوندم گذاشته بودم نوشتم*. (جمله ربطی به کتابی که می خوندم ، نداره که بگم تو ناخودآگاهم با کتاب درگیر بودم و هم این که از کتاب نزدیک هفتصد صفحه ای "ریشه ها" فقط 30 صفحه خونده بودم!)
پ ن: [دل] رو خودم اضافه کردم . گفتم شاید اینطوری بهتر باشه!!! ترکیب "آتیش سوزوندن" هم به نظرم جالب بود!
* با 4-3 تا فعلی که پشت سر هم نوشتم یاد این جمله با 20 فعل افتادم:
داشتم می رفتم .دیدم گرفت نشست . گفتم بگذار بپرسم ببینم میاد نمیاد؟ پرسیدم : نمیای؟ میگه: نمیخوام بیام بگذار برم بگیرم بخوابم !