پنهان مشو که رویِ تو بر ما مبارکست
امروز بعد از هرگز ! دستم به توپ خورد! ... وسط بازی احساس کردم ، چقدر این "خودم" رو دوست دارم ! "خودم"ی که بالا و پایین میپره ، بلند میخنده و از اون مهمتر، بقیه رو هم میخندونه ! "خودم"ی که خیلی وقت بود ندیده بودمش ! و حسابی دلم براش تنگ شده بود ! "خودم"ی که دنبال یه فرصت و بهونه می گشت که بگه - باور کنی یا نه - من هنوز هستم!
***
امروز آخرین روز مدرسه بود ؛ به بچه ها گفته بودم زیرانداز و وسایل بازی بیارن ! یه روز بدون کیف و کتاب.(به قول یه نفر: روز بدون کیف و کفش!)
اول صبح هوا کمی سرد بود ، برا همین بردمشون نمازخونه، مادر یکی از بچه ها عدسی پخته و آورده بود ، تو همون نماز خونه عدسی رو خوردن و بعد که آفتاب دامنشو تو حیاط پهن کرد ، رفتیم حیاط . بچه های دو سه تا کلاس دیگه هم تو حیاط بودن . بچه ها که مستقر شدن ، دیدم سه نفر از همکارا با چندتا از بچه های کلاس پنجم دو طرف تور والیبال جمع شدن و توپ رو به هم پرت می کنن!(جرأت نمی کنم اسم کاری که می کردن رو والیبال بزارم! )
بچه های کلاس سرگرم بازیشون بودن که بلند شدم رفتم پیش والیبالیستها!!! که ... منم هستم ! ما 3 همکار یه گروه شدیم و همکار دیگه مون با شاگرداش یه گروه !
چند تا از بچه ها ، دور زمین ایستاده بودن و معلمهاشون رو تشویق می کردن و ما غریب مونده بودیم که ... یه دفعه سرگردوندم و دیدم کوچولوهای من اومدن دور زمین برای تشویق معلمشون ، دارن خودشون رو هلاک می کنن!
منم که حررررررررررفه ای !یعنی تو اون 8-9 نفر ، یکیمون 2 تا پاس سالم ندادیم ! همه ی توپها یه ضرب بیرون ، یا وسط زمین!(شوخی نیست ! با اونهمه لیگ جهانی دیدن و جام جهانی والیبال دید زدن، با کوله باری از تجربه پا به زمین گذاشته بودم ! ) وقتی دیدیم بچه ها دارن نگاه می کنن و خیلی سه(چرا 3؟ و چرا 4 و ... نه؟!!!!) میشه اگه ببازیم ! هر توپی که میزدیم اگه میرفت بیرون ، میخورد وسط زمین حریف ، میخورد به تور و می افتاد زمین خودمون ، اگه اونا میزدن تو زمین ما ، توپشون می افتاد جلوی پای خودشون ، میزدن اوت و ... ، خلاصه هر توپی که می افتاد هر جا، ما سه تا انواع و اقسام شادی های پس از گل رو اجرا می کردیم و غیر از خنده ی خودمون ، صدای هورا و شادی کوچولوها ، بلند میشد !
وقتی خیال بچه ها از توانمندی و برنده بودن معلمشون راحت شد ، و مطمئن شدن خانومشون قهرمان جهانه، از حریف خواستیم به نفع ما بکشن کنار تا ما با خیال راحت تر به کار و زندگیمون برسیم ! اینگونه شد که بچه ها مثل یه قهرمان ما رو از زمین والیبال تا ساختمون مدرسه بدرقه کردن و خودشون با "افتخار" رفتن سراغ بقیه "خاله بازی" شون!(شاگرد معلم قهرمان والیبال بودن ، فکر می کنید کم افتخاریه؟)
غیر از خوشحالی بچه ها از دیدن این " بازی حرفه ای" ، که یه دنیا می ارزید ! از ملاقات دوباره ی "خودم" خیلی خوشحال شدم !
پ ن 1: دوران دانشگاه و خوابگاه ، استاد هنر دوست داشتنی مون به همکلاسی های هم خوابگاهیم می گفت: خوش به حالتون که هم خوابگاهی فلانی(یعنی ما!) هستین ! هر صبح که از خواب بیدار میشین صورت خندون (همون فلانی) رو می بینید !!! حیف!(راستی "برج زهرمار"چیه؟ با برجهای فلکی نسبت داره یا یه چیزیه تو مایه های برج میلاد؟!!!!!)
من تو را باز کجا خواهم یافت؟
جز در اندیشه ی خویش؟!!!!
و به جز قصه ی هجران و شکیب
چیست افسانه ی عمر؟!!!!!!
پ ن2: درباره ی "خاله بازی" بچه ها ، یه چیزی فهمیدم که تو پست بعد میگم .