سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

 گنجشک ها همیشه برام جالب بودن! صبح ها که تو خلوت کوچه و خیابونا میرم سمت مدرسه، تنها چیزی که تو راه می بینم " گنجشکها" هستن! تنها چیزی که انتخاب می کنم برای دیدن !

گنجشکهایی که از رو درخت زبان گنجشک ، با هم میان رو زمین و باهم برمی گردن رو درخت. زمستون و تابستون هم نداره! سعی می کنم آروم و با دورترین فاصله ی ممکن از کنارشون رد بشم تا نترسن و بمونن ؛ ولی با کوچکترین حرکتی ، دل کوچولوشون احساس ترس می کنه و ... فرار! دلشون اندازه ی گنجشکه دیگه!

می تونم ساعت ها بشینم و حرکاتشون رو تماشا کنم! به نظرم صدای زمینه ی زندگی ، باید صدای گنجشک باشه. صدایی که همیشه هست و از شدت بودن ، شنیده نمیشه! مثل خود گنجشک ، که از بس همیشه هست ، دیده نمیشه!

پ ن: کتابی داره جناب مصطفی مستور با عنوان" من گنجشک نیستم" . 3 بار تا حالا خوندمش !سال 88-91 و 93. راوی ، مردیه که بعد از فوت زنش توی جایی مثل آسایشگاه روانی ، ساکنه ! 

کتابی که تو صفحه ی آخرش نوشتم:

ولی من گنجشکم! یه گنجشکِ ترسو ! ... ... کاش یه گنجشک واقعی بودم!

گنجشک

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۸
سپیدار

در یکی از دانشگاه‌های تورنتو (کانادا) مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند توی دستشویی، بعد از آرایش کردن آینه را می‌بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه.

مستخدم بی چاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برای همین، موضوع را با رئیس دانشگاه در میان گذاشت.

فردای آن روز رئیس دانشگاه تمام دخترها را جمع کرد جلوی دستشویی و گفت: کسانی که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای این که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چه قدر سخته، مستخدم یک بار جلوی شما آینه را پاک می‌کنه.

 مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد توی آب توالت فرنگی، وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و ...

از اون به بعد دیگه هیچ کس آینه‌ رو نبوسید.

 پ ن1: مدیریت به نظرم بیشتر از اینکه یه علم باشه ، هنره ! و هنر هم بیشتر از اینکه اکتسابی باشه ، ذاتیه ! این وسط  "علم مدیریت " میشه " تنها " وسیله ی مدیر بی هنر و وسیله ی "کمکی"  مدیر هنرمند!

پ ن2: سال اول تدریسم ، مدیری داشتیم که نه علم مدیریت داشت نه هنرش رو ! و من که بدون علاقه وارد آ.پ شده بودم (+)، معلمی رو با بدترین شرایط شروع کردم ! اگه سال بعدش مدرسه ام رو عوض نمی کردم نمیدونم چه بلایی سر خودم می آوردم ! مثالی که اونوقتها برا اون مدرسه میزدم این بود:

مسافرخونه ای که یه اتاق داشت و یک تخت . هر مسافری وارد این مسافرخونه میشد ، اگه کوتاه تر از تخت بود ، اینقدر می کشیدنش که اندازه ی تخت بشه ! و اگه بلندتر بود،  پاهاشو ارّه می کردن !!!!

البته تو اون مدرسه ، کشیدن و بلند کردنی در کار نبود! چون تخت ، درست اندازه ی مدیر بود!

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۲
سپیدار

-

و اما ادامه ی ماجرای "من و مترو"...

یکی از مشخصه های بارز مترو ، دستفروشها و متکدیان محترم ، نسبتاً محترم و نه چندان محترمشِ !(قدیمها که آقایون وارد این صنف نشده بودن! فکر می کردم چقدر خسته کننده است سوار قسمت عمومی قطار شدن ! آدم نمیدونه چی کار کنه؟ به کجا نگاه کنه ؟ چطوری سر خودش رو گرم کنه ؟ اما تو قسمت خانومها اینقدر ازدحام فروشنده و جنسهای جورواجور (صد البته بنجل!) هست که اصلا متوجه نمیشیم کی رسیدیم به مقصد ! الغرض دومین اتفاق جالب مترو مربوط میشه به همین فروشنده ها .

فروشنده ی بامزه ای که حرفها و لحنش ، خنده رو لبهای مردم خسته می آورد.

آقایی یه نایلکس بزرگ دستش بود و بز و گوسفند عروسکی (از جنس پولیش) می فروخت . خیلی هم خوشگل بودن . آقاهه در تبلیغ گوسفنداش می گفت:

کسی گوسفند نمیخواد ؟ بعد که رفتم نگین من گوسفند میخوام آ! این گوسفند یه خاصیتی داره که اگه یه روز پیشتون بمونه از فردا خودش بلند میشه میره براتون نون میخره ! ... تازه ، یارانه هم داره !

چند وقت پیش هم آقایی مسواک برقی می فروخت و با لهجه ی شیرین کُردی(که چقدر من این لهجه و زبون رو دوست دارم!) می گفت: دارم میرم ! رفتم صدام نکنی من مسواک میخوام ها ! برنمی گردم ! ... میخوای بدونی طرز کار این مسواک چه جوره؟... خیلی راحت ... میذاری رو دندونات و مخ رو تعطیل می کنی !

پ ن: مطمئنا کار دستفروشی کار سختیه ! نمیدونم ، شاید درآمد چندانی هم نداشته باشه ، ولی روحیه ی طنّاز این فروشنده ها علاوه بر اینکه برای لحظاتی مردم سر در گریبان و سر در تبلت و موبایل رو از خلوت خودشون بیرون آورد و لبخند به لبشون نشوند ، مطمئناً کار رو برا خودش هم راحت تر و قابل تحملتر می کنه ! درست برعکس دستفروشها و متکدیانی که اینقدر ناله می کنند و التماس! که آدمهای خسته از کار و زندگی رو با اعصاب و روانی خسته تر راهی خونه می کنن!!!!!

عکس که کاملاً تزئینی است . و گرنه عروسکهای مورد اشاره ، بسیار قشنگتر بودن!

پ ن: خواستیم یکی از گوسفندهای خوشگل زنگوله دار رو برا تارای عمّه ، بگیریم ولی ... حسّش نبود!!! الان پشیمانیم از این خرید نکردن!

۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۰
سپیدار

می گویم از کنار زیارت نرفته ها

بالا گرفته کار زیارت نرفته ها

اشک و نگاه حسرت و تصویر کربلا

این است روزگار زیارت نرفته ها

امسال اربعین همه رفتند ومانده بود

هیأت در انحصار زیارت نرفته ها

انگار بین هیأت ماهم نشسته بود

زهرا(س)به انتظار زیارت نرفته ها

در روز اربعین همه ما را شناختند

با نام مستعار «زیارت نرفته ها»

اما هزارمرتبه شکر خدا که هست

مشهد در اختیار زیارت نرفته ها

باب الحسین(ع)قسمت آنانکه رفته اند

باب الرضا(ع)قرار زیارت نرفته ها

گفتند شاعران همه ازحال زائران

این هم به افتخار زیارت نرفته ها

(سجاد یونسی)

پ ن: رفیق شفیق ما از کربلا برگشته . ولی هنوز نتونستم برم ببینمش ! صدام هم درنمیاد بهش زنگ بزنم ! خدا خیر بده به پیامک!

(... : زیارت قبول رفیق! سفارشات که فراموش نشد؟!!!)

۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۵
سپیدار

امروز خانوم همسایه با نوه اش اومده جلوی درمون و نوه اش دراومده که : فردا امتحان فیزیک دارم . میشه ایرادهامو رفع کنی؟!!!!!!! تا حالا زبان و ریاضی تدریس کرده بودم اما فیزیک دبیرستان رو ... هرگز!

از این زاویه خودم رو ندیده بودم ! یعنی حالا که من معلمم پس میتونم هر چی رو تدریس کنم !!!! حتّـّـی فیزیش!

جالب اینجاست که دوران دبیرستان عاشق جبر ، هندسه ، مثلثات و شیمی بودم و از فیزیک متنفـّـــر!

عاشق ثابت کردن درستی یا نادرستی یه معادله ی مثلثات، جبر یا هندسه! شیمی هم که خوراکم بود ، مخصوصا شیمی آلی ! اما فیزیک !!! هیچوقت نفهمیدم اینکه اگه یه سنگ این قدی! با سرعت فلان در محیطی با چگالی بهمان با نیروی جاذبه بیسار با نیروی اولیه ی اینقدر ! به طرف بالا پرتاب بشه ، کِی میخوره تو سر کی؟

همین پیشنهاد فیزیک درس دادن ، منو یاد خاطره ای از معلم فیزیک دوران دبیرستانمون انداخت که شنیدنش خالی از لطف نیست!( بی انصافی نکنید دیگه! اگه درست نگاه کنید یـــــــــــــــــه کم! تهش لطف داره !!!!)جالب اینجاست که با این فیزیک دانی بالا!!!! عاشق معلم فیزیکمون هم بودیم ! خانم امیرسلیمانی ! یه معلم محجبه، شیک و با کلاس با یه ماشین سرمه ای خوشگل خارجکی! این خانم سال دوم و سوم دبیرستان معلممون بود .

سال سوم اولین جلسه ای که  فیزیک داشتیم ، با یه مقنعه ی پفی گَله گشاد و موهای از هر طرف مقنعه بیرون زده ، نشستم میز اول کلاس ! جلوی چشم خانوم معلمی که دوسِش داشتم !(به خدا من سال قبلش دختر خوبی بودم ولی ... امان از رفیق بد و زغال خوب) هر از گاهی هم مجبور بودم مقنعه و موها رو نسبتاً مرتب کنم ! دو تا دستم بود و سرم ، (احساس خوش تیپی چسبیده بود به سقف!) خانوم امیرسلیمانی چند بار از جلوم رد شد و یه نگاهی بهم انداخت! ما هم خودمان را زدیم به اون راه !

زنگ که خورد ، خانم امیرسلیمانی نازنین ِ من، خم شد ، سرش رو آورد جلوی صورتم و یواش گفت : اعصاب منو خرد کردی با این مقنعه ات !

منــــــــــــــــــــــــ...

هیچی دیگه ، از فرداش مقنعه رو اندازه ی سرمون میزون کردیم تا خدای نکرده اعصاب معلم نازنینمون آسیب نبینه !(بله ! همچین دانش آموز فهمیده ای بودم من)

۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۵
سپیدار

 

 

از شما پنهان نباشد ، از خدا پنهان که نیست، تو تموم مأکولات عالم ، انار برا ما یه چیز دیگه است!!!

نه اینکه خیلی بخور باشیم ها!نه! همینطوری و بدون چشمداشت دوسِش می داریم.

طوری که از اول بهار منتظر پاییز و زمستونیم و چشم به راه! اصلا انار رو که می بینیم گُل از گُلمون میشکفه و ناخودآگاه خوش اخلاق(تر) میشیم.

 

 

امسال هم به قرار هر سال، هر کی رفت بیرون با یه بغل انار اومد تا بلکه ما آرزو به دل نمونیم! اما انارها اونی نبود که باید! تا جایی که حاضر شدیم برای یه دونه انار خوب ، هر قیمتی بپردازیم! اما دریغ!!! دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!

 

 

 

خلاصه ... امشب بخت با ما یار بود و چندتا انار خوب به دستمون رسید . وقتی دیدیم همه جمعند(خانواده و میهمان و انار!) و امکان این گردهمآیی برا شب یلدا نیست!(هر چند تصمیم داشتیم به احترام حضرت رسول و امام رئوف مراسم شب یلدا رو به اول ربیع موکول کنیم) اما یه دفعه و ییهویی تصمیم گرفتیم ، امشب رو شب یلدا بگیریم!

ما هم برا تک تک حضار فال حافظ گرفتیم و حافظ جان هم حال بعضی ها رو گرفتند! یعنی ایـــــــــــــــــــــــــــــنقدر قشنگ و دقیق زد وسط خال!

فقط یه نفر تقاضای ویدئو چک! کرد که باز هم نه من! نه خودش و نه هیچ کس دیگه! متوجه منظور حضرت حافظ نشدیم!!!! و گذاشتیم به حساب خستگی خواجه!

 

 

و چون کسی نبود بین و حضرت حافظ وساطت کنه ، خودمون بی واسطه دست به دامن خواجه شدیم و این هم فالِ ما:

۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۵
سپیدار

اربعین تموم شده نشده ،کربلا رفته ها برگشته و برنگشته، کوچه ها پر از بنرهای رنگ و وارنگ شده! لااقل امروز صدتا بنر دیدم!

"اَلهکُمُ التَّکاثُر " مون از "حَتی زُرتُمُ المَقابِر" هم گذشته به شمارش بنرهای تبریک و خوش آمد و زیارت قبول رسیده! خدا آخر عاقبتمون رو ختم به خیر کنه!

...

میگم: اگه روزی روزگاری ، گذرم به خونه ی خدا یا عتبات عالیات بیفته. بعد از برگشت، اولین کاری که می کنم اسامی کسانی که بنر و پلاکارد زده باشند رو از لیست سوغاتی بگیرها حذف می کنم! حالا دعا کنین بِرَم براتون سوغاتی بیارم

پ ن: این یارِ غارِ ما  همین جمعه داره میره کربلا(صد البته انشاءالله نجف و سامرا و کاظمین!) و چون ما رو نمیبره تو برزخ گیر کردیم و نمیدونیم خوشحال باشیم ! ناراحت باشیم! حسادت کنیم! غبطه بخوریم! اصلاً باهاش خداحافظی بکنیم یا تریپ دلخوری بیاییم! بد مخمصه ایه!!!

آهای رفیق! ارجاعت میدم به قرار و آرزویِ نمایشگاه قرآن سال گذشته!

فقط:

سلامِ منِ دلخسته ی غمگین شده را نیز، به شیرین غزل های خداوند ، به معشوق دو عالم ، برسانید.

تمام.

◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

بعدا نوشت:

نمیدونستم "آه"م اینقدر اثر داره! سفر رفیقمون 3 روز عقب افتاد... قابل توجه دوستان و آشنایان! 

۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۷
سپیدار

هفته ی پیش همسر برادرم ازم خواست براش فال حافظ بگیرم. (بعضی وقتها هم پیامک میزنه که: یه فال بگیر ، بیت اولش رو بفرست!) فال رو گرفتم و براش خوندم.(البته همیشه تفسیر شعر با خودشه !و من به خودم اجازه ی تفسیر شعر خواجه ی عزیز رو نمیدم!) تارا کوچولوی 2.5 ساله هم ناظر فال گرفتن عمه اش بود. جون عمّـــّـــّـــّه اش!

بعد هم که من و تارا تنها موندیم ، عمه - برادرزاده ، شب شعر تشکیل دادیم و با هم شعر حافظ خوندیم .(با انتخاب شعر به سبک فال!) البته من می خوندم و تارا آخر هر بیت که نگاهش می کردم ، وظیفه داشت بگه : " به به ! به به !" و با هم بلند بلند بخندیم

...

دیشب تارا عروسکش رو خوابوند روی پاهاش بعد از اینکه کلی دعواش کرد که چرا خرابکاری می کنه، یه سررسید کوچیک برداشت و به عروسکش گفت: بیا برات کتاب بخونم.

سررسید رو از شیرازه اش گرفت دستش ... چشماشو بست ... یک دستش رو هم گذاشت رو قسمت بالای سررسید ... زیر لب چیزی خوند و لبهاشو تکون تکون داد ... بعد یه صفحه رو شانسی باز کرد و شروع کرد به قصه گفتن!

قصه اش درباره ی پارک و صندلی و درخت بود!

(صفحه ای که تو سررسید باز کرده بود : تصویر یه درخت پاییزی بود و نیمکت و برگهای ریخته شده رو زمین)

-----------------------

بی ربط: امروز به دوستم میگم: امروز یک شنبه است یا دوشنبه؟!!!!!! انتظار داشتم بگه یکشنبه! با تعجب گفت: (...)! سه شنبه است!!!!! من:

مگه نمیگن روزهای خوش زود میگذرن؟ ... ولی برای من که این هفته، خــــــــــــــیلی هفته ی سخت و اذیت کننده ای بود؟!!!!! حتماً فکر کردم یک شنبه ی هفته ی دیگه است!

۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار

 

به بهانه ی روز دانشجو... و به یاد روزهای دانشجویی...

مادر یکی از شاگردام مدرس یکی از واحدهای دانشگاه آزاده. بهم میگه: نمیخواهید ادامه تحصیل بدید؟ کافیه کنکور بدین ، قبولین . هزینه هاش رو هم که خود دانشگاه وام میده و .... میگه : کمکتون می کنم .

منم که عاشق امتحان و شبها و روزهای امتحان!(هیچّی مون به آدم حسابیا نرفته!) یه کم دو دل شدم . اما ته ِ دلم رضا نمیده!

منتظرم زمان ثبت نام کنکور ارشد سراسری و آزاد بگذره تا من با کلّی تأسف و تألّم بگم: اِ... ! حیف شد . یادم رفت ثبت نام کنم !

  امروز روز 16 آذر بود و همین موضوع باعث شد که فیلمون یاد هندستون بکنه . یاد روزهای دانشجویی!

متنی که در ادامه ی مطلب اومده ، همین " یادش به خیر" هاست . چیز به درد بخوری نداره . همین جوری برای ثبت تو تاریخ ، به قول اساتیدخوشنویسی " قلمی شد"!

کار داری به کارِت بِرِس . بعد نگو نگفتیا؟!!!!!

۳ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
سپیدار

الغرض با ماله ی غم ، دست بنّایی شگفت

ماهرانه حفره ی لبخندها را گِل گرفت!*

 ◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

پ ن: چند روز پیش ابراز نگرانی کردم از نبودن همکار خوبم تو مقطع دیگه ! ته دلم مطمئن بودم ، این غیبت بدون دلیل نیست !

تا این که امروز کامنت گذاشتند و گفتند :

سرویس بچه های مدرسه شون تصادف کرده و چند نفر از بچه هاشون به سختی مجروح شدند ! بچه هایی که محرومیت اقتصادیشون بیشتر از مجروحیت جسمشون دلم رو سوزوند!

کاش غیر از دعا کار دیگه ای هم از دستم برمی اومد...

*شعر از سید حسن حسینی

۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۵
سپیدار