گنجشک ها همیشه برام جالب بودن! صبح ها که تو خلوت کوچه و خیابونا میرم سمت مدرسه، تنها چیزی که تو راه می بینم " گنجشکها" هستن! تنها چیزی که انتخاب می کنم برای دیدن !
گنجشکهایی که از رو درخت زبان گنجشک ، با هم میان رو زمین و باهم برمی گردن رو درخت. زمستون و تابستون هم نداره! سعی می کنم آروم و با دورترین فاصله ی ممکن از کنارشون رد بشم تا نترسن و بمونن ؛ ولی با کوچکترین حرکتی ، دل کوچولوشون احساس ترس می کنه و ... فرار! دلشون اندازه ی گنجشکه دیگه!
می تونم ساعت ها بشینم و حرکاتشون رو تماشا کنم! به نظرم صدای زمینه ی زندگی ، باید صدای گنجشک باشه. صدایی که همیشه هست و از شدت بودن ، شنیده نمیشه! مثل خود گنجشک ، که از بس همیشه هست ، دیده نمیشه!
پ ن: کتابی داره جناب مصطفی مستور با عنوان" من گنجشک نیستم" . 3 بار تا حالا خوندمش !سال 88-91 و 93. راوی ، مردیه که بعد از فوت زنش توی جایی مثل آسایشگاه روانی ، ساکنه !
کتابی که تو صفحه ی آخرش نوشتم:
ولی من گنجشکم! یه گنجشکِ ترسو ! ... ... کاش یه گنجشک واقعی بودم!