یاد باد آن روزگاران یاد باد
به بهانه ی روز دانشجو... و به یاد روزهای دانشجویی...
مادر یکی از شاگردام مدرس یکی از واحدهای دانشگاه آزاده. بهم میگه: نمیخواهید ادامه تحصیل بدید؟ کافیه کنکور بدین ، قبولین . هزینه هاش رو هم که خود دانشگاه وام میده و .... میگه : کمکتون می کنم .
منم که عاشق امتحان و شبها و روزهای امتحان!(هیچّی مون به آدم حسابیا نرفته!) یه کم دو دل شدم . اما ته ِ دلم رضا نمیده!
منتظرم زمان ثبت نام کنکور ارشد سراسری و آزاد بگذره تا من با کلّی تأسف و تألّم بگم: اِ... ! حیف شد . یادم رفت ثبت نام کنم !
امروز روز 16 آذر بود و همین موضوع باعث شد که فیلمون یاد هندستون بکنه . یاد روزهای دانشجویی!
متنی که در ادامه ی مطلب اومده ، همین " یادش به خیر" هاست . چیز به درد بخوری نداره . همین جوری برای ثبت تو تاریخ ، به قول اساتیدخوشنویسی " قلمی شد"!
کار داری به کارِت بِرِس . بعد نگو نگفتیا؟!!!!!
می بینم که کار نداری!!!!
-----------------------
دیپلم رو که گرفتیم ، کاری نداشتیم غیر از اینکه کنکور بدیم و ... دادیم ! اما چشمتون روز بد نبینه ! چشم روزگار رو درآوردیم و قبول نشدیم !(کاری که نه تنها خودمان که خانواده و معلمان و دوستان هم انتظار همچین شاهکاری رو از ما نداشتند!اما چه کنیم که ما یا سراغ کاری نمیریم یا اگه رفتیم، شاهکار تحویل میدیم)
از بس هم عاشق مدرسه و متعلقاتش بودیم ، نه تنها در کنکور ، سراغ رشته های مرتبط با مدرسه و دانش آموز نرفته بودم ، که تا سال بعد ، از کوچه ای که دبیرستانمون توش واقع شده بود هم حاضر به عبور و مرور نبودم !
خلاصه ، نمیدونم تو انتخاب رشته ی سال بعد ، تو کدوم کهکشان سِیر می کردم (احتمالا پیش شازده کوچولو تو سیارک ب612بودم ! یا به قول احمد شاملو " شهریار کوچولو و اخترک ب612") که دستی از غیب "تربیت معلم " رو گذاشت جزء چند گزینه ی اول ما ( البته بعد از گزینه های محال ، مثل پزشکی و دندانپزشکی و...!) و ما شدیم به اصطلاح دانشجو!دانشجو معلم !
سال اول به خوبی و خوشی گذشت . اینقدر خوب که یه روز که رفتم کلاس ، ناگهان متوجه شدم یکی دو روز دیگه قراره مسابقه ی علمی بین تموم مراکز تربیت معلم کشور برگزار بشه! (بله ! خبرا اینقدر زود بهمون میرسه !) و ما با خیالی آسوده و انبانی تهی از دانش، سر جلسه نشستیم و خوش حال و شاد و خندان ، بلند شدیم !
آمّا!... بی انصافها ، حق ما رو خوردند و به جای اینکه دست ما رو به عنوان نفر اول کشور بالا ببرند ، شدیم نفر سوم کشوری !
ناداوری شده است ، به خدا حق من تویی
دارم شبیه(عبدولی)حرص می خورم
(حتماً مستحضر هستین که حق بنده ی خدا عبدولی، کشتی گیر کشورمون، همیشه خورده میشه و ایشان مدام در حال حرص خوردن هستند ! گویا در سنگ نبشته های غارهای پیش از تاریخ هم به مدل حرص خوردن او اشاره ای رفته است . الله اعلم ! ما که سوادمون به اونجاها قد نمیده )
الغرض ... برای گرفتن جایزه مان ، بردندمان شیراز ! و اینگونه شد که ما برای اولین بار حضرت حافظ عزیز رو زیارت کردیم و روی ماهش رو بوسیدیم !(البته از روی اون سنگ بزرگ! )
سال بعدش گفتیم : ما که سال گذشته ناغافل سوم شدیم ، اگه کمی از سلولهای خاکستری مغزمان کار بکشیم ، یحتمل دیگه اولّیم ! و یک هفته ای ! خودمان را به زحمت انداختیم و...معلومه که هیچ رتبه ای کسب نکردیم ! (ناداورهای"بوووووووق" ، ناداوری رو دیگه از حد گذروندند!)
و ما به عکسهای شیرازمان پناه بردیم برای تسکین این درد و شکست! و برای فراموشی بیشتر به شعر و ادبیات چسبیدیم و به کنج کتابخونه ی پربار (واقعا پربار) به اصطلاح دانشگاهمون خزیدیم ! که ماحصلش شد ، یه حوله ی دست و صورت منقش به آرم تربیت معلّممان که به مناسبت پیروزی در میدان مشاعره ی دانشجویی دشت کردیم و چند جلد کتاب به خاطر اینکه تقریبا همه ی کتابهای کتابخونه رو به امانت گرفته بودیم ! (اصولا بعد از کلاس هنر و استاد دوست داشتنیش که جای پدربزرگمان بود و کلی باهم ایاق بودیم ، کتابخونه رو بیشتر از همه جای این مرکز ، دوست می داشتیم !)
سال دوم دانشجویی اما بدترین سال ما بود !
اولین روز که رفتیم کارورزی و برگشتیم ، خوابگاه رو رو سرمون گذاشتیم که من نمیخواااااااااااام معلّم بشم ! و حالا گریه نکن کی گریه کن ! من شلوغی رو دوست ندارم ! من با بچه ها نمیتونم کنار بیام ! من مدرسه رو دوست ندارم ،من میخوام انصراف بدم، من ... من ... من ... (درصورتیکه "من " که هیچ"نیم من "هم نبوده و نیستیم ) بنده ی خدا همخوابگاهی ها ! چقدر مجبور شدند نازمون رو بکشند بلکه از مرکب فاخر شیطان پیاده بشیم و به آموزش و پرورش فلک زده ، یه فرصت دیگه بدیم ، شاید تونست خودش رو تو دل ما جا کنه و نیازی به متارکه نباشه ! خلاصه سال دوم بلانسبت، کوفتمون شد(از بس گَنده دماغ بودیم)!
2 سال کارشناسی اما عاقل بودیم و خوش گذشت!(تازه فهمیدیم وقتی خواجه ی عزیز میگه :
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش
یعنی چی؟ !)
و اینگونه شد که ما شدیم : معلّم
اما هوس هنرمند شدن هنوز تهِ دلمون بود و همین هوس ، پای ما رو دوباره کشوند به دانشگاه! و یه دو سالی هم با نگارگری و تذهیب و تشعیر و گل و مرغ زندگی کردیم ، با چیزهایی که دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت!
الان که فکر می کنم : چقدرخوبه که خدا ، اختیار زندگیم رو به دست خودم نداده . نمی دونم... شاید اگه معلّم نبودم ، الان یه نقاش بودم ، یه نقاش پرادعا!از اینایی که تیپّای عجیب غریب میزنن و دست و بالشون همیشه رنگیه!
به هر حال ... الحمدلله به خاطر همه چی ! به خاطر داده و نداده و گرفته اش!شُکر
-------------------------------------------------------------
پ ن1: خاطرات بَد رو فاکتور گرفتم !!!!
پ ن2: چیه؟!!!!!!! گفتم که کار داری برو به کارِت بِرِس!
شما واقعا معلم خوبی هستین چه خوب بود همه اینطور و البته بهتر ازینا بودن :D
ولی خب حیف !
من خودم همیشه افتخار کردم ک توی بهترین مدارس شهرمون بودم و با بهترین معلما. برعکس خیلیا ک میرفتن غیرانتفاعی های گرون قیمت و کلی کلاس و اینا تا جدول ضرب رو 2 سال زودتر از موعدش یاد بگیرن !
واقعا بهترین دوره ای که بشه مهارت های اجتماعی رو یاد بچه ها داد دبستاااانه .
همیشه موفق و پایدار باشید @};-