سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

 
امروز 20 آبان پایان سال خمسی من بود . برای پرداخت خمس امسالم با یکی از دوستان گرمابه و گلستان ، رفتیم شهرری . نایب الزیاره ی دوستان هم بودیم در حرم سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنیعلیه السلام. تک تک و گروهی ! به نام و بی نام !

بعد از اینکه سهم و حق اماممون رو دادیم ، متوجه شدیم داره ساعت 3 میشه و ما گرسنه ! دیدیم شرط انصاف نیست شاه عبدالعظیم آمدن و بدون خوردن کباب ، گرسنه برگشتن ! پس شرط انصاف رو به جا آوردیم. ( جای دوستان خالی )

پ ن: نمیدونم چه صیغه ایه که هرکی وارد حرم میشد برا زیارت، بر خودش واجب میدونست از ملت صلوات بگیره. آقا صلوات یکی دو تا ، یکی نیست بگه : بزرگوار! چرا خلوت مردم رو به هم میزنی آخه؟

یک نفر که جو صلواتها گرفته بودش ، یک دفعه با صدای بلند در اومد که : بر قاتلین امام حسین ...( و چون نتونست بگه صلوات ، بعد مکثی طولانی، آروم گفت: لعنت!)

۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۸
سپیدار

ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر

در کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان، تو نظر باز مگیر

گرچه در خیل تو بسیار بِه از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

گر بگویم که مرا روح پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می دهد از سرّ ضمیر

عجب از جهل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

(شعر : سعدی بـــــــــــــزرگ)

************************************

پ ن: صدای "محمد معتمدی" رو تازه کشف کردم. و این هم یکی از تصنیف های ایشون که خودم رو باهاش خفه کردم

۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۴
سپیدار

دیروز2 تا چیز غیرمترقبه به دستم رسید که خیلی خوشحالم کرد!

اول مادر یکی از شاگردام که فهمیده بود بیمارستان بودم ، یه گلدون حسن یوسف کوچیک ، به عنوان عیادت برام آورد! خیلی خوشگل ! فعلا گذاشتم تو کلاس که بعدها که وقت و موقعیت فراهم شد بیارمش خونه !

بعدظهر هم که دوباره رفتم بیمارستان ، صندوق بیمارستان ، 430هزار تومان از 800هزاری که علی الحساب ازم گرفته بودند رو برگردوند! و خودتون میدونید که رسیدن این مقدار پول از جایی که فکر نمی کنیم چقدر لذت بخشه !

 

۰ ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
سپیدار

دیروزصبح که پرستار دنبال رگ می گشت تا آنژیو کد رو به دستم وصل کنه ، مجبور شد چند جای مختلف دستم رو با درد و بی نتیجه سوراخ کنه. 

بعد از اینکه سوزن توی دستم 90 درجه خم شد ، بنده ی خدا کلی معذرت خواهی کرد که ببخشید نشد! در آخر گفت : اینبار هم امتحان می کنم اگه نشد خود دکتر انجام میده ! و شد .

پرستار جمله ای گفت که ما که سپیدار باشیم دچار تناقض و بحران هویت شدیم ! ایشون فرمودند که : رگهات پیچکی اند!!!

آخه مگه میشه رگهای سپیدار، پیچکی باشه؟ 

۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۰:۳۶
سپیدار

مدرسه ها باز شده ، نشده ، دوباره " پنجشنبه " ها به یکی از اصلی ترین موضوعات و مسائل آموزش و پرورش تبدیل شد . تو یه گزارش تلویزیونی از بچه ها میپرسن : به نظر شما پنجشنبه ها تعطیل باشه یا نباشه؟ عاقلاشون میگن : تعطیل باشه بهتره! بعضی کوچولوها هم میگن تعطیل نباشه ! بچه ان دیگه!!!!

با دیدن این برنامه یاد مطلبی از مرحوم نادر ابراهیمی افتادم که همین چند وقت پیش خوندم:

انسان در هفته به دو روز تعطیل نیازمند است ؛ اما به دلیل کوتاهی ، کاهلی ، کم کاری ، یا بیش خواهی ، نتوانسته است به این تعطیلی قطعا لازم و منطقی دست یابد .       

انسان ، مسلما ، در هفته به دو روز تعطیل محتاج است : روز نخست ، برای آنکه به کوه و دشت و بیابان بزند ، هوایی بخورد ، بدود ، بازی کند ، آزاد باشد ، ورزش کند ، خود را در متن طبیعت بکوبد و خمیر کند و از نو بسازد ؛ روز دوم برای آنکه به خانه برسد و به همه ی خرده مسائلی که آنها را در طول هفته به جمعه حواله داده است ، و استراحت کردن و خفتن و کاهلی کردن و خستگی های روز نخست را از تن به در کردن .       

این دو روز را به هیچ وجه نمی شود در هم ادغام کرد ؛ نمی شود به یک روز تبدیل کرد ؛ و انسان اگر بخواهد از حداقل سلامت و نشاط برخوردار باشد ، نمی تواند از یکی از این دو روز چشم پوشی کند .      

ما اگر در همان یک روز تعطیل ، سر به کوه و بیابان بگذاریم یا به دشت و جنگل برویم ، بازی کنیم و بچه ها را بازی بدهیم و به نشاط آوریم و واقعا به یک روز تفریح سالم سازنده دست بیابیم ، باید که شبانگاه ، کوفته و له شده به خانه بازگردیم ، ولو شویم ، بخوابیم ، و صبح روز شنبه ، کسل ، خسته ، ناتوان از فعالیت درست سازنده ، سر کار برویم ؛ و به همین دلیل است که شنبه ها بسیاری از آدمهای شهری ، عصبی ، دلگیر ، ترش روی ، خمار ، خسته ، کم تحمل و نامهربان هستند ...    

اگر بخواهیم در همان یک روز تعطیل ، خود را در خانه حبس کنیم و به کل کارهای خانگی برسیم ، دیگر چه فرصتی برای گردش و تفریح و به نشاط آوردن روح و جبران سخت کاری های هفته باقی می ماند ؟ و در این صورت ، چرا باید زنده ماند تا به چنین مصیبتی گرفتار آمد؟ شش روز ، کار ، و یک روز در قفس ، برای آماده کردن خویش برای کار ؟ این درست است واقعا؟      

تو می پرسی : آیا راستی انسان کار می کند برای آنکه به آسایش دست یابد ، یا قدری می آساید فقط به خاطر آنکه توانایی کارکردن داشته باشد ؟     

انسان وسیله ای ست برای دوام بخشیدن به کارها ، یا کار ابزاری ست برای ایجاد آسایش انسان ؟       

ما در خدمت کاریم ، یا کار در خدمت ماست ؟

( قسمتی از کتاب "یک عاشقانه ی آرام" نادر ابراهیمی)

پ ن: روحش شاد ! چقدر آدم فهمیده ای بود!

۰ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۶
سپیدار

سلاااااااام !

اتفاق خوب : ما رسیدیم تهران!

اتفاق بد : از همین راه آهن باید آژانس بگیریم و با چمدون بریم مدرسه !

یه جشن شکوفه ها امروز برای بچه ها ، یه جشن شکوفه ها فردا برای بچه ها و مسئولین آ.پ و مسئولین شهری که طبق معمول خاطرات دبستانشون رو تو مدرسه ی ما زنده می کنن!

 

۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۳۵
سپیدار

مروز تو مدرسه جلسه ای داشتیم که علاوه بر دیدن همکاران قدیم و جدید ، یه حسن دیگه هم داشت:

مدیرجان تصمیم گرفته اند رمز wifi مدرسه رو بردارند تا ما هم از اینترنت پرسرعت مدرسه بهره مند بشیم ! تا حالا میترسیدند ما هکری چیزی باشیم و سایت آ.پ رو بفرستیم هوا! امتحانی کردیم و دیدیم بععععععععله! همای سعادت بر شانه ی ما هم نشسته (مدرسه 4 طبقه است و با نیم طبقه ها 8! فقط در طبقه ی ما که اول باشیم، اینترنت قابل استفاده است !)

همچنین قول دادند یک عدد لپ تاپ هم به کلاسهایی بدهند که سال گذشته نگرفته بودند ! و ان شاءالله امسال لازم نیست هر روز لپ تاپ خودم رو ببرم مدرسه !

از اونجایی که حجم اینترنت خانگی ما سه هفته بیشتر دووم نمیاره ! و هفته ی آخر هر ماه عملا امکان آپلود فایلی وجود ندارد، اخبار و تصاویر و مطالب مدرسه ای رو زنگهای تفریح به اطلاع میرسانیم !

پ ن: یکی از دوستان نازنین هم که میدونه من عاشق روسری ام و برای سال تحصیلی جدید نیازمند تعدادی روسری جدید ! یک عدد روسری خوشگل از شهرشون بیجار برام کادو آورده ! 

بعداً نوشت: امروز بعد از بیش از یک سال از اون روز ، اینقدر اینترنت مدرسه ضعیفِ که نمیشه ازش استفاده کرد!!!!!!!!

۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۳
سپیدار

 

 

 

امروز بنا به خواست دوست عزیزی که مدیر مدرسه ای دخترانه است رفتم مدرسه شون تا چند تا طرح برای چسبوندن روی در و دیوار براشون بکشم ! مدرسه ای کوچیک و قدیمی ! ولی تا دلت بخواد با صفا ! پر از رنگ و پر از گل ! گلدونهای طبیعی و مصنوعی جابجا تو سالن!  کلاسها دلباز و مجهز و ... قشنگ !

 

بعد از ماه ها ! دست به قلم شدم ... خیلی لذت بخش بود ؛ روی میز پر از رنگ بود ، مقواهای فابریانا ، رنگ به رنگ ! فکر کردن به طرح و ذره ذره واضحتر شدن طرحی که از زیر دستم خودش رو نشون میداد ، حس خوبی بهم داد ! دلم برای دوران رنگ بازی تنگ شد . دوران گواش و سفال ! دوران کاغذ رنگ شده با چای و گواش و آبرنگ ! گل و مرغ ، تذهیب ، نگارگری ! مخصوصا گل و مرغ! لذتی که تو پرداخت یه گل یا یه پرنده ی کوچولوی خوشگل هست ، به نظر من تو کمتر چیزی پیدا میشه ! 

 

پ ن : تصمیم گرفتم اگه حال و زمان اجازه داد (مثل سالی در زمانهای دور!) تصویر بچه های کلاسم رو از روی عکسهای 4×3 با مداد رنگی بکشم و با یاد گرفتن املای اسم هر کس ، عکسش رو روی دیوار بچسبونم و آخر سال بهشون برگردونم ! خدا کنه حال و وقت داشته باشم !

 

۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۸
سپیدار

1-جهان همانند یک آیینه است . آنچه را که در درون خود احساس می کنید در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم .( اندر متیوس)

2- گفته می شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه ی شهر آتن می نشست و به غریب ها خوش آمد می گفت. روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت: " من می خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟"

سقراط پرسید: "در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟"

مرد غریبه گفت :" مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام."

سقراط خردمند می گوید :" مردم اینجا نیز همانگونه هستند. اگر جای تو بودم به جست و جو ادامه می دادم."

چندی بعد، غریبه ی دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آتن سوال کرد. سقراط هم دوباره می پرسید:" آدم های شهر خودت چه جورآدم هایی هستند؟"

غریبه پاسخ داد :" فوق العاده اند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را هم ببینم وطنم را ترک کردم."

سقراط اندیشمند در پاسخ به این یکی می گوید: " اینجا هم همان طور است. چرا وارد شهر نمی شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی."

*****

ما دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بیینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.از این جهت است که می گویند:" قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی فکرت را عوض کن." وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است و چه خوش گفته است صائب تبریزی، شاعر شهر پارسی گوی:

از درون سینه توست جهان چو دوزخ                     دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت 

منبع : کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد( نوشته مسعود لعلی) کتاب پنجم از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید"

پ ن: یکی از راه هایی که از طریق اون دوستان نزدیکم رو انتخاب می کنم ، نگاه و تعریفشون از مردم دور و اطراف و بخصوص کشورمونه . کسانی که مردم رو سیاه می بینن ، روحم رو خراش میدن ! اونها رنگ سیاه نگاهشونو روی من هم می پاشند!

میگن کبوتر اگه با کلاغ همنشینی کنه ، درسته که هم رنگ اونا نمیشه ولی هم خصلت با اونا میشه !

۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۹
سپیدار

شاعری در قطار قم -مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران ، بانو!

شعر از دست واژه ها خسته است ، بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی نگفته هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!

....

پ ن 1: شعر بالا ، قسمتی از غزل حمیدرضا برقعی برای حضرت معصومه سلام الله علیها ست که تو کتاب " قبله مایل به تو" توسط انتشارات "فصل پنجم " به زیور طبع آراسته شده !

پ ن2: 

سال گذشته که رفته بودیم قم زیارت حضرت معصومه علیهاسلام ، بعد نماز ظهر برگشتم پشت به قبله بشینم که دیدم ضریح روبرومه ! (یه جورایی غافلگیر شدم ! آخه فکر نمیکردم از جایی که داریم نماز میخونیم هم بشه ضریح رو دید!)

همینطور نشستم رو به ضریح و تو دلم می گفتم : یعنی صدامو میشنوه ؟ یعنی منو می بینه ؟ یا الکی دارم باهاش حرف می زنم؟ ( البته میدونم و می دونستم که ایشون صداها رو میشنوند و سلام ها رو علیک میگن ! منظورم توجه بود ! اینکه صدای من رو میشنوه و به حرفهای من گوش می کنن؟ این " من" برام مهم بود !)

وقتی به خودم اومدم ، دیدم دارم رو به ضریح ، آروم آروم زمزمه می کنم :

چگونه گم نشوم ، در میان این همه هیچ !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست !

مرا نمانده نشانی ، نشانه ای بفرست ، نشانه ای بفرست !

و مدام این بیت رو تکرار می کردم!

بعد از نماز بلند شدیم بریم بیرون و یه ناهاری بخوریم و حرکت کنیم به سمت شهر و دیار خودمون ! ساعت از دو گذشته بود و ما گرسنه !

هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که اول شبستان امام خمینی ، آقایی اشاره کرد که بایستیم و آروم پرسید : ناهار خوردین ؟ 

معلومه که گفتیم ، نه ! پرسید : چند نفرین ؟ و ما 4 نفر بودیم . و اینجا بود که آقا مهربونه 4 تا فیش غذا گذاشت کف دستمون و گفت : ناهار مهمون حضرتین!

آقا منو میگی ، انگار دنیا رو بهم داده بودن! نمیدونستم از خوشحالی چه کار کنم ! همه فکر میکردن به خاطر غذاست که اینقدر خوشحالم ! ولی من غذا رو همون نشونه می دیدم که دنبالش بودم و خوشحال بودم که:

" بانو نشانه ای فرستاده ، تا میون این همه هیچ ! گم نشم !" 

پ ن3: جالب اینجاست که بعدش همش می گفتم : خانوم من غذا نخواستم که! نشونه خواستم ! غذا رو که هر روز دارین میرسونین! مگه غیر از اینه که به واسطه ی خاندان شماست که خدا به عالم و آدم روزی میده ! پس بی زحمت نشونه رو بفرستین بیاد! با تشکر

۱ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار