فالگیر
هفته ی پیش همسر برادرم ازم خواست براش فال حافظ بگیرم. (بعضی وقتها هم پیامک میزنه که: یه فال بگیر ، بیت اولش رو بفرست!) فال رو گرفتم و براش خوندم.(البته همیشه تفسیر شعر با خودشه !و من به خودم اجازه ی تفسیر شعر خواجه ی عزیز رو نمیدم!) تارا کوچولوی 2.5 ساله هم ناظر فال گرفتن عمه اش بود. جون عمّـــّـــّـــّه اش!
بعد هم که من و تارا تنها موندیم ، عمه - برادرزاده ، شب شعر تشکیل دادیم و با هم شعر حافظ خوندیم .(با انتخاب شعر به سبک فال!) البته من می خوندم و تارا آخر هر بیت که نگاهش می کردم ، وظیفه داشت بگه : " به به ! به به !" و با هم بلند بلند بخندیم
...
دیشب تارا عروسکش رو خوابوند روی پاهاش بعد از اینکه کلی دعواش کرد که چرا خرابکاری می کنه، یه سررسید کوچیک برداشت و به عروسکش گفت: بیا برات کتاب بخونم.
سررسید رو از شیرازه اش گرفت دستش ... چشماشو بست ... یک دستش رو هم گذاشت رو قسمت بالای سررسید ... زیر لب چیزی خوند و لبهاشو تکون تکون داد ... بعد یه صفحه رو شانسی باز کرد و شروع کرد به قصه گفتن!
قصه اش درباره ی پارک و صندلی و درخت بود!
(صفحه ای که تو سررسید باز کرده بود : تصویر یه درخت پاییزی بود و نیمکت و برگهای ریخته شده رو زمین)
-----------------------
بی ربط: امروز به دوستم میگم: امروز یک شنبه است یا دوشنبه؟!!!!!! انتظار داشتم بگه یکشنبه! با تعجب گفت: (...)! سه شنبه است!!!!! من:
مگه نمیگن روزهای خوش زود میگذرن؟ ... ولی برای من که این هفته، خــــــــــــــیلی هفته ی سخت و اذیت کننده ای بود؟!!!!! حتماً فکر کردم یک شنبه ی هفته ی دیگه است!