سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

طبق قرار قبلی(با خودم) مبنی بر نوشتن درباره ی کتابهایی که از نمایشگاه کتاب امسال خریدم یا تو زمان قطع بودن بلاگفا خوندم ، تو این پست میرسم به این کتاب: 
آن بیست و سه نفر"آن بیست و سه نفر" خاطرات خود نوشت احمد یوسف‌زاده - انتشارات سوره مهر

آن بیست و سه نفر خاطرات احمد یوسف زاده یکی از بیست و سه نوجوانیِ که تو عملیات بیت المقدس (آزادی خرمشهر) به اسارت نیروهای عراقی دراومدن. البته کتاب فقط خاطرات 8 ماه از اسارت 8 سال و 3 ماه و 17 روز اوناست.

بیست و سه نوجوانی که پس از اسارت ، صدام به صورت اتفاقی فیلمشونو می بینه و برای استفاده ی تبلیغاتی ، به کاخ صدام منتقل میشن و با وی دیدار می‌کنن. به پارک و شهربازی و ... میبرندشون و هر روز مصاحبه های واقعی و خیالی ازشون تو روزنامه هاشون چاپ می کنن. صدام حسین بهشون میگه : کودکان دنیا کودکان ما هستند. میگه که آزادشون میکنه تا برن درس بخونند و دکتر و مهندس بشن و بعد از او براش نامه بنویسن. (کاری که بعدها نویسنده انجام میده و نامه اش ضمیمه ی کتابِ)

۱ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۸
سپیدار
     " گنجشک ها بهشت را می فهمند"

عنوان رمانی است ۴۴۰ صفحه ای از حسن بنی عامری که توسط انتشارات نیلوفر به قول دوستان ، به زیور طبع آراسته شده !

«گنجشک ها ...» رمان قشنگیه تو ژانر دفاع مقدس ؛ «آعلیجان»  شهیدی که بعد از گذشت سالها از شهادتش تو اروند ، به خونه ی دوست نویسنده اش (راوی داستان) و چند نفر دیگه از جمله یحیا ، همسر هانیا (همسر سابق آعلیجان) زنگ میزنه و همین موضوع علاوه بر اینکه راوی رو به مرور خاطره هاش با «آعلیجان» و  بازگویی زندگی او می کشونه ،  باعث بوجود آمدن مشکلاتی برای کسانی که با «آعلیجان» رابطه و نسبتی داشتند هم میشه ! البته با همه ی زیبایی و کشش کافی، رمان کمی سخت خوان و گیج کننده است . درست مثل رمان «آهسته وحشی می شوم» به قلم همین نویسنده!

شخصیت هایی تو داستان هستند که خواننده در ابتدا فکر نمی کنه افراد مشهوری باشند با ما به ازای خارجی! و با کشف این موضوع شیرینی خواندن رمان بیشتر حس میشه ؛ مثلا  صفحه ۵۲ کتاب به شخصیتی رسیدم به نام «آعماد» و با توجه به خصوصیاتی که برای این شخصیت ذکر شده بود ، به نظرم خیلی آشنا اومد و کنارش نوشتم : (چمران؟!) درباره ی حاج همت هم همینطور! 

اما چیزی که رمان «گنجشک ها...» رو از نظر من ، متمایز از هم نوع های خودش می کنه ، داستانیه که در بستر اون به ماجراهای پاوه و کردستان و ... پرداخته میشه! 

۴ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
سپیدار

... پدرم گفته است : قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست . پس زخم هایت را گرامی دار . زخم های کوچک را نوشدارویی اندک بس است ، اما تو در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد ؛ و هیچ نوشدارویی ، شگفت تر از عشق نیست . و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست. او که نامش خداوند است...                  

(بخشی از قطعه "میراث پدر علیه السّلام)

***********

"من هشتمین آن هفت نفرم"

من هشتمین آن  هفت نفرم

نوشته ی خانم عرفان نظرآهاری - مؤسسه انتشارات صابرین ، کتاب های دانه

کتاب قشنگ و شیرینی که شامل 13 قطعه ی کوتاه ادبیِ . این هم مختصر توضیحی درباره ی این قطعات:

۱ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۱
سپیدار

دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد.

می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدامین قرن می گذرد.

و کاش چشم که باز می کردم دقیانوس دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود.

من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ، به هزار غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر کجا که رفته ام دقیانوس نیز با من آمده است. من خوابیده ام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس می کشد و با چشمان من به نظاره می نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می آیند نه در راه ها که در رگ های من می دوند.

چه بگویم که گریختن از این دقیانوس گریختن از من است و شورش بر او شوریدن بر خودم.

نه ، ای خدای خواب های معرفت و غارهای تنهایی. من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید. فردا ، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی زره و بی شمشیر و بی کلاه، تن به تن و رویارو ؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش.

 قطعه " و دقیانوسی که منم " از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم " (عرفان نظر آهاری)

۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
سپیدار
☆ اینجا بدون کوه، چقدر زود آدم ها گم می شوند. ☆

گزارش کتابها رو با آخرین کتابی که خوندم  و همین چند ساعت پیش تمومش کردم ، شروع می کنم: 
سرزمین نوچ نوشته کیوان ارزاقی- نشر افق
کتابی خوب و خوش خوان که هر چند طرح جلد مرتبط با کتاب رو خیلی نپسندیدم! ولی پیشنهاد خوندنش رو به همه می کنم ! (احتمالا حداقل یه 3-4 نفری هم از دوستان و فامیل کتاب ما رو خواهند خوند)


 سرزمین نوچ رمانی تو 295 صفحه است و موضوع و جانمایه ی اصلی داستانش هم : مهاجرت

    داستان از فرودگاه و خداحافظی " آرش و صنم " - زوج جوان تحصیلکرده ی به ظاهر خوشبخت - از خانواده و دوستانشون شروع میشه . سفر به آلمان و بعدش آمریکا. شروعی خوب ، محکم و پرکشش! 

   خوبی داستان اینه که شعار نمیده و پیش داوری نمی کنه . با اینکه راوی داستان " آرش"ِ و امکان این هست که  دست به سانسور و تقویت ضعف ها و قوتهای خودش بزنه ، ولی طی داستان سعی نمی کنه نظرش رو تحمیل کنه .(هر چند تا اواخر قصه، اصلا نظری نداره!)

سرزمین نوچ ، علاوه بر گزارش شرایط و مختصات زندگی تو امریکا  و روایت سازگار شدن و نشدن صنم و آرش با محیط زندگی جدیدشون ، گریزی هم به زندگی ایرانی های دیگه هم میزنه ! آخر داستان تقریباً مشخصه ولی این آگاهی به خاطر قلم روان و استحکام اجزاء داستان ، چیزی از اشتیاق آدم برا خوندن کتاب کم نمی کنه!

اما آنچه من از زندگی و شخصیت این زوج فهمیدم:

۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷
سپیدار

1_1351862015572717_orig.jpg

مولای من!

خلیفه نیستی
سلطان هم
فقط امام اول مظلومانی
و جای پنج سال
می‌شد که پنجاه سال حاکم باشی
می‌شد که شامات را
چون دندانی کند و پراکند
که سهم بچه‌های ابوسفیان باشد
و در امارت کوفه
کاری هم به «ابن‌ملجم» و «قطام» داد.

 اما مولای من!
آن کفش‌های وصله‌دار هم
مناسب پای حضرت حاکم نیست!


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۵
سپیدار

اردیبهشت رسیده و همین روزاست که در نمایشگاه کتاب رو باز کنن به روی خلق الله!

طبق یه عادت قدیمی ، یه برگه ای معمولا دمِ دستم هست و اسامی و مشخصات کتابهایی رو که از منابع مختلف (شنیدن ، خوندن و دیدن) به دست میارم و بنا به دلایلی توجهم رو جلب می کنن ، به مرور زمان توش می نویسم ؛ وقتی نمایشگاه باز میشه (و طبق قانونی ننوشته که هر سال باید حداقل 2 بار از نمایشگاه دیدن کنم!) روز اول فقط میرم سراغ اونا و لیستم و اگه پیداشون کردم و اگه همچنان برام جالب بودن ، می خرمشون.

روز دوم هم علاوه بر جستجوی کتابهای جامونده! با خیال راحت غرفه ها رو دید میزنم تا اگه کتابهایی از غرفه ها و انتشاراتی های دیگه خواستن نظر ما رو به خودشون جلب کنن، فرصت این سعی رو بهشون داده باشم! شاید حکمتی در این کار بود و چه بسا اون ناشر و نویسنده از سال بعد رفت تو لیست خرید روز اول!

۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۷
سپیدار

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

بله ! همونطور که گفتم ، تو عملیات " کتابخونه تکونی" یه غنیمتی پیدا کردیم که خیلی قشنگه! در اصل مخصوص نوجوون هاست ولی هر کسی میتونه ازش لذت ببره!( من که خیـــــــــــــلی دوسِش دارم!)

 مجموعه کتاب (علمی ولی شیرین تر از داستان)

۴ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۸
سپیدار

 خاطرات دوران اسارت در کتاب من زنده ام

خداوند انسان را بر وزن نسیان(فراموشی) آفرید.ص 587

این همه نشانگر این بود که مابه این سلول ها و دیوارها که زندان نام دارد خو کرده ایم و سلول سیزده را متعلق به خودمان می دانیم . چه حس غریبی ، انسان چه موجود عجیبی است . چه زود تعلق خاطر پیدا می کند ، حتی به لکه های سایه روشن دیوارهای سلولش ، حتی به موشهایش. ص356

اینها جملاتی است از کتاب "من زنده ام" . خاطرات اسارت خانم معصومه آباد ، انتشارات بروج

چند روز پیش عزیزی از اقوام داد تا بخونمش ! همزمان من و بابا خوندیمش و البته بابا چند ساعت زودتر از من تمومش کرد. کتاب قشنگی بود ، بیشتر از اونی که فکر می کردم . فصل کودکی ، خیلی برام جالب بود ، سبک زندگیشون رو واقعا دوست داشتم! احساس می کردم خانواده ی معصومه رو مثل خانواده ی خودم دوست دارم . مخصوصا پدرش رو .

فقط خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی زود و ناغافل تموم میشه ! آزادی ناگهانی با پایان یکباره ی داستان ، یکی میشه! دلم میخواست چند ده صفحه ی دیگه هم ادامه پیدا میکرد که نکرد... .

پ ن: با اینکه ممکنه صفحه های نازک و کاهی کتاب به مذاق خیلی ها خوش نیاد، ولی من دوسِش داشتم! حس خوبی بهم میداد ورق زدنش!

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن

خیری ندیده ایم از این اختیارها ...

۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
سپیدار

 گنجشک ها همیشه برام جالب بودن! صبح ها که تو خلوت کوچه و خیابونا میرم سمت مدرسه، تنها چیزی که تو راه می بینم " گنجشکها" هستن! تنها چیزی که انتخاب می کنم برای دیدن !

گنجشکهایی که از رو درخت زبان گنجشک ، با هم میان رو زمین و باهم برمی گردن رو درخت. زمستون و تابستون هم نداره! سعی می کنم آروم و با دورترین فاصله ی ممکن از کنارشون رد بشم تا نترسن و بمونن ؛ ولی با کوچکترین حرکتی ، دل کوچولوشون احساس ترس می کنه و ... فرار! دلشون اندازه ی گنجشکه دیگه!

می تونم ساعت ها بشینم و حرکاتشون رو تماشا کنم! به نظرم صدای زمینه ی زندگی ، باید صدای گنجشک باشه. صدایی که همیشه هست و از شدت بودن ، شنیده نمیشه! مثل خود گنجشک ، که از بس همیشه هست ، دیده نمیشه!

پ ن: کتابی داره جناب مصطفی مستور با عنوان" من گنجشک نیستم" . 3 بار تا حالا خوندمش !سال 88-91 و 93. راوی ، مردیه که بعد از فوت زنش توی جایی مثل آسایشگاه روانی ، ساکنه ! 

کتابی که تو صفحه ی آخرش نوشتم:

ولی من گنجشکم! یه گنجشکِ ترسو ! ... ... کاش یه گنجشک واقعی بودم!

گنجشک

۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۸
سپیدار