«هوس» گرگی ست افتاده به جان ام / چه گونه سوره ی یوسف بخوانم؟
عنوان رمانی است ۴۴۰ صفحه ای از حسن بنی عامری که توسط انتشارات نیلوفر به قول دوستان ، به زیور طبع آراسته شده !
«گنجشک ها ...» رمان قشنگیه تو ژانر دفاع مقدس ؛ «آعلیجان» شهیدی که بعد از گذشت سالها از شهادتش تو اروند ، به خونه ی دوست نویسنده اش (راوی داستان) و چند نفر دیگه از جمله یحیا ، همسر هانیا (همسر سابق آعلیجان) زنگ میزنه و همین موضوع علاوه بر اینکه راوی رو به مرور خاطره هاش با «آعلیجان» و بازگویی زندگی او می کشونه ، باعث بوجود آمدن مشکلاتی برای کسانی که با «آعلیجان» رابطه و نسبتی داشتند هم میشه ! البته با همه ی زیبایی و کشش کافی، رمان کمی سخت خوان و گیج کننده است . درست مثل رمان «آهسته وحشی می شوم» به قلم همین نویسنده!
شخصیت هایی تو داستان هستند که خواننده در ابتدا فکر نمی کنه افراد مشهوری باشند با ما به ازای خارجی! و با کشف این موضوع شیرینی خواندن رمان بیشتر حس میشه ؛ مثلا صفحه ۵۲ کتاب به شخصیتی رسیدم به نام «آعماد» و با توجه به خصوصیاتی که برای این شخصیت ذکر شده بود ، به نظرم خیلی آشنا اومد و کنارش نوشتم : (چمران؟!) درباره ی حاج همت هم همینطور!
اما چیزی که رمان «گنجشک ها...» رو از نظر من ، متمایز از هم نوع های خودش می کنه ، داستانیه که در بستر اون به ماجراهای پاوه و کردستان و ... پرداخته میشه!
راستش دفعه ی اول که کتاب رو خوندم خیلی از قصه ی اولیه داستان سر در نیاوردم . قصه ی پایه و بستر داستان مربوط میشه به آعلیجان که با دوستش دانیال دلفام ، در پوشش خبرنگاری و در اصل در جستجوی برادرانش - که بنابه دلایلی که در آخر مشخص میشه ، ازشون هیچ اطلاعی نداره ! - به پاوه میره . پاوه ی زمان جنگ های چریکی با کومله و دمکرات!
به نظرم قصه ی جالب و نویی بود ! بعد از باز شدن بعضی گره ها و فهمیدن بعضی روابط ، دوباره کتاب رو خوندم ، و تازه این بار بود که فهمیدم قضیه از چه قراره !(وقتی بار دوم افراد ، روابط و نسبت هاشون رو کشف می کردم تازه به هنرمندی و ذهن خلاق نویسنده پی بردم! تو خوانش دوباره بود که قطعات پازل معمای زندگی آعلیجان رو پیدا کرده و کنار هم می چیدم و از روشن شدن قسمتهای تاریک ماجرا لذت می بردم!
خلاصه اینکه "گنجشک ها بهشت رو می فهمند" رمان قشنگیه ، خیلی قشنگ ؛ مطمئنا کتابخونهای حرفه ای از خوندنش لذت می برن ولی برای مبتدی های کتابخونی ، گیج کننده است و سخت !
بخش هایی از کتاب به انتخاب ما:
* ترکمن ها می گویند اسب وقتی می تازد ، آن بادی که از بین دو گوش اش می خورد به صورت سوارش ، باد بهشت ست . با این عقیده ی قومی شان ، هم اسب موجود مقدسی می شود هم اسب سوار.
* احساس و تصویرها جاری اند در فکر . و فکر فقط مختص آدمی ست .
* نگاه پر تمنای دومی تسلیم اش می کند . دست اش را آرام می آورد مماس لب دومی . چند قطره از لای انگشت هاش می چکد زمین . دومی تا می خواهد لب روی آب بگذارد بنوشدش گنجشکی له له زنان می آید و می نشیند روی دست اولی و بی نگاه به دومی نوک اش را فرو می کند در زلالی آب . دومی می ماند . به اولی چشم می دوزد که محو تماشای گنجشک ست و بعد گنجشک هایی که می پرند از گوشه و کنار می آیند می نشینند روی دست پر آب به خوردن آب.
- بیت عنوان از خود کتاب
پ ن: بعضی از عبارتها و جمله های کتاب به زبان کردی نوشته شده و طبعا (با همه ی علاقه و ارادتم به این زبان*) چیز زیادی ازش سردر نمی آوردم! که زنگ زدم به رفیق شفیق اهل بیجارم و ترجمه ی دقیق اونا رو پرسیدم!
یه اسم جالب هم تو این کتاب بود که خیلی برام جالب و تازه بود : گوله باخ! (به ترکی یعنی: به گل نگاه کن! )
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
* به شخصه تموم زبونا و لهجه هایی که اقوام مختلف ایرانی باهاشون تکلم می کنن رو دوست دارم ! به جز 3 لهجه که (خدا منو ببخشه! ) ...! جالبتر اینکه یکی از نزدیکترین دوستام هم با همشهری ها و آشناهاشون با این لهجه حرف میزنه و من .... اصلا ممنونش میشم اگه جلوی من بیخیال بشه !!!!!