دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری
می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد.
می خواهم چشم بر هم بگذارم و
ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی
کدامین قرن می گذرد.
و کاش چشم که باز می کردم دقیانوس دیگر نبود و سکه ها
از رونق افتاده بود.
من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ، به هزار غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر کجا که
رفته ام دقیانوس نیز با من آمده است. من خوابیده ام و او بیدار مانده است.
دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید. من کجا بگریزم
از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس می کشد و با چشمان من به نظاره می نشیند و
چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران
که از پی من می آیند نه در راه ها که در رگ های من می دوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس گریختن از من است و شورش بر او شوریدن بر خودم.
نه ، ای خدای خواب های معرفت و غارهای تنهایی. من دیگر به غار نخواهم رفت و
دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید.
فردا ، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی زره و بی شمشیر و بی کلاه، تن به تن
و رویارو ؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش.
قطعه " و دقیانوسی که منم " از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم " (عرفان نظر آهاری)