من زنده ام
خداوند انسان را بر وزن نسیان(فراموشی) آفرید.ص 587
این همه نشانگر این بود که مابه این سلول ها و دیوارها که زندان نام دارد خو کرده ایم و سلول سیزده را متعلق به خودمان می دانیم . چه حس غریبی ، انسان چه موجود عجیبی است . چه زود تعلق خاطر پیدا می کند ، حتی به لکه های سایه روشن دیوارهای سلولش ، حتی به موشهایش. ص356
اینها جملاتی است از کتاب "من زنده ام" . خاطرات اسارت خانم معصومه آباد ، انتشارات بروج
چند روز پیش عزیزی از اقوام داد تا بخونمش ! همزمان من و بابا خوندیمش و البته بابا چند ساعت زودتر از من تمومش کرد. کتاب قشنگی بود ، بیشتر از اونی که فکر می کردم . فصل کودکی ، خیلی برام جالب بود ، سبک زندگیشون رو واقعا دوست داشتم! احساس می کردم خانواده ی معصومه رو مثل خانواده ی خودم دوست دارم . مخصوصا پدرش رو .
فقط خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی زود و ناغافل تموم میشه ! آزادی ناگهانی با پایان یکباره ی داستان ، یکی میشه! دلم میخواست چند ده صفحه ی دیگه هم ادامه پیدا میکرد که نکرد... .
پ ن: با اینکه ممکنه صفحه های نازک و کاهی کتاب به مذاق خیلی ها خوش نیاد، ولی من دوسِش داشتم! حس خوبی بهم میداد ورق زدنش!
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها ...