سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

فرنگیس

داستان فرنگیس ، داستان زندگی خانم فرنگیس حیدرپور که توسط انتشارات "سوره مهر" چاپ شده .

بانویی کُرد که طرح و تندیسش تو میدان مقاومت گیلانغرب و پارک شیرین کرمانشاه نصب شده.  بانویی که اسمش با ماجرای کشتن یه متجاوز عراقی با تبر و اسیر کردن یکی دیگه شون ،گره خورده و معروفه!

کتاب شروع فوق العاده ای داره؛ جایی که پدر ، علی رغم میل مادر ، فرنگیس ده ساله رو از جمع دوستان همبازیش جدا می کنه و از روستای آوه زین ، میبره کردستان عراق تا اونجا ازدواج کنه تا به ظن پدر، خوشبخت و از سختی کار زیاد راحت بشه !

*****

تو بیشتر کتابهایی که درباره ی جنگ و دفاع مقدس خوندم ، وقایع بیشتر مربوط به مناطق عملیاتی جنوب و فضا بیشتر مردونه و ماجراها به نوعی تخصصی و مربوط به میدان نبرد بود! راویان هم معمولا مردانی بودند که از جاهای مختلف کشور رفته بودن برای دفاع و غیر از علقه و علاقه شون به ایران و انقلاب ، وابستگی و دلبستگی عینی و ظاهری به شهرها و روستاهایی که توش می جنگیدند ، نداشتند ؛ ولی تو این کتاب ، جنگ رو تو بستر یه روستای کُردنشین مرزی و از نگاه یه زن می بینیم ! زنی فوق العاده قوی و محکم ،که حتی تو زمان سختی و مصیبت ، زمان در به دری و آوارگی ، وقت گریه و استیصال هم از موضع قدرت پایین نمیاد! با همه وابستگی هاش به  آدم ها ، کوه و در و دشت ، در و دیوار روستاش و حتی گاو و گوساله اش .

از شهادت و مجروح شدن خواهر و برادراش با مین های به جا مونده از زمان اشغال روستاشون ، تا آوارگی و عقب نشینی روستا به روستا ! تا برگشت به روستای ویران شده ! تو همه جا فرنگیس ، ایستاده است و سربلند ! از روزهای بچگی تا شروع جنگ ، طی تموم 8 سال، تا عملیاد مرصاد و بازگشت به خونه اش تو دره سفید ، چیزی که بیشتر از هر چیزی به چشم میاد ، عاطفه ، ایستادگی و مظلومیت فرنگیس ، خانواده و همشهری هاشِ!

و آزار دهنده ترین جای کتاب برای من، سختی ها و مشکلاتی ِکه هنوز هم فرنگیس و خونواده اش دارن باهاش دست و پنجه نرم می کنن!

و یکی از قشنگی های کتاب ، به نظرم رابطه ی عاطفی بین فرنگیس و پدرشه که خیلی به دل میشینه ! و غیرت فرنگیس تو 7-8 سالگی برای کمک به امرار معاش خانواده اش!

♣ ♣ ♣ ♣ ♣

۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
سپیدار

او وقتی به خانه رسید ، موضوع را به مادرش گفت :" ماسوچان به من گفت که یک کره ای هستم ." مادرش از حیرت ، دست بر دهان گذاشت و توتوچان دید که چشمانش پر از اشک شده است . توتوچان بهت زده شد و فکر کرد لابد حرف خیلی بدی بوده است . از بس اشک هایش را پاک کرده بود ، نوک بینی مادر ، قرمز شده بود . او به توتوچان گفت :" لابد مردم به این کودک بیچاره دائما گفته اند کره ای ، و او فکر می کند این فحش است .

...

سپس ، در حالی که مادر اشک چشمانش را پاک می کرد به آرامی به توتوچان گفت:  " تو ژاپنی هستی و ماسوچان از کشوری به نام کُره به این جا آمده است . اما او هم مثل تو بچه است . بنابراین ، تو که عزیز من هستی ، نباید فکر کنی مردم با تو فرق دارند . هیچ وقت فکر نکن "این آدم ژاپنی یا آن یکی کُره ای است." با ماسوچان مهربان باش . این خیلی ناراحت کننده است که کسی فکر کند بعضی آدم ها صرفاً به خاطر این که کُره ای هستند ، آدم های خوبی نیستند!"*

از کتاب "توتوچان ، دخترکی آنسوی پنجره"ص124

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆

یاد چی افتادین؟ من که یاد رفتار ما ایرانی ها(البته نه همه مون) با مهاجرین افغانی افتادم! به دلایل منطقی و غیر منطقی این رفتار ، کاری ندارم؛ ولی واقعا این خیلی ناراحت کننده است که کسی فکر کند بعضی آدم ها صرفا به خاطر این که افغانی هستند ، آدم های خوبی نیستند!

گاهی وقت ها فکر می کنم ، کاش این رفتارمون به خاطر وطن پرستی و ناسیونالیست بودنمون بود ! که نیست!

مقایسه کنید عکس العمل مون رو در مواجهه با یه افریقایی سیاه ، یه اروپایی یا امریکایی مو بور چشم آبی ، یه ژاپنی یا یکی از همون شرق دور، با یکی از همسایگان افغانی یا پاکستانی یا حتی عربمون!!! خدایی این همسایگان افغان که تا همین یکی دو قرن پیش - زمانی که هنوز با خطهای فرضی مرزی حاصل از سیاست روباه پیر،  از هم جدا نشده بودیم -  ایرانی بودند! دین و زبونمون هم که مشترکه ! نه! بحث وطن و زبون و دین و آیین و ملیت و قومیت نیست ! 

اوضاع زمانی وخیم تر میشه که این مقایسه به رفتارهامون در برابر هموطنان ترک ، کرد ، لر ، عرب ، بلوچ ، ترکمن ، گیلک ، مازنی و ... میرسه! 
اونوقت یه نفر فقط صرف اینکه مال فلان شهره و با بهمان زبون و لهجه حرف می زنه ، متهم به بد بودن میشه! و اون خارجی ، تو همون نگاه اول ، بدون اطلاع از مسلک و مرامش ، دوستی یا دشمنیش، همینکه اروپایی یا امریکایی یاشه ، یا نه ، همین که مو بور و چشم آبی باشه ، کافیه که ما احترامات فائقه رو براش به جا بیاریم و اسمشو بگذاریم : مهمان نوازی!

به قول استاد محمد بهمن بیگی: 

"کشور ما ، کشور پهناورتری ست. وطن ما ، وطن بزرگتری ست .ما باید همه ی فارسی زبانان را هموطن خود بدانیم . چگونه ممکن است که مردم هرات و غزنه و سمرقند و خجند و فرغانه و بدخشان را بیگانه بدانیم و بخوانیم . این شهرها و ولایات، برای ما همانقدر گرامی و عزیزند ، که شیراز و اصفهان و تبریز و تهران."

پ ن: هرچند به قول حضرت مولانا: "هم دلی از همزبانی [هم ] خوشتر است"! که این یکی دیگه ربطی به زبان و زمان و مکان هم نداره!

ای بسا هندو و ترک همزبان        ای بسا دو ترک چون بیگانگان 

پس زبان محرمی خود دیگر است            همدلی از همزبانی خوشتر است 

۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
سپیدار

او به من گفت: " می دانی ، تو واقعاً دختر خوبی هستی!" نمی توانم برایتان بگویم او با تکرار این جمله چقدر به من اعتماد به نفس می داد. اگر به مدرسه ی توموئه نرفته و آقای کوبایاشی را ملاقات نکرده بودم ، احتمالاً برچسب " دختر بد" می خوردم و عقده ای و سردرگم می شدم.

توتوچان ، دخترکی آن سوی پنجره - نوشته ی تتسوکو کورویاناگی - نشر نی

**********

"توتوچان" قصه نیست . داستان یه زندگی واقعیه! زندگی دختر کوچولوی ژاپنی ای که همون کلاس اول ، از مدرسه اخراج میشه ؛ به خاطر برهم زدن کلاس! مادر توتوچان بدون اینکه به دخترش بگه اخراج شده(به اعتقاد اون ، توتوچان درک نمی کرد که کار بدی کرده و اگه می دونست اخراج شده ، عقده ای تو دلش به وجود می اومد!) ، تصمیم می گیره مدرسه اش رو عوض کنه.  مدرسه رو پس از جستجوی طولانی پیدا می کنه : توموئه گاکوئن! مدرسه ای که کلاسهاش تو شش واگن مستعمل قطار تشکیل می شد! با مدیریت آقای سوزاکو کوبایاشی!

توتوچان به آقای کوبایاشی قول میده که وقتی بزرگ شد ، آموزگار همون مدرسه باشه؛ قولی که جامه ی عمل نپوشید و توتوچان تلاش کرد به جای اون، آقای کوبایاشی و مدرسه ی توموئه رو به مردم بشناسونه. توتوچان تو کتابش خاطراتش رو از کارهای جالب و بدیع مدیر مدرسه اش نوشته.

از غذاخوری و سخنرانی های نوبتی دانش آموزان ؛ از آواز مخصوص مدرسه شون و خرابکاری هاش!خرابکاری هایی که مطمئنم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی از ماها نمی تونیم تحملش کنیم!(شاهد مثال هم قضیه ی "همه را سر جای خود برگردان" جایی که کیف توتوچان در چاه توالت مدرسه می افته!)از خوابیدن ها و اردوهاشون تو مدرسه و ماجراهای گردش ها و تعطیلات تابستانی شون ، از درس موسیقی و مبانی ضرب آهنگ و بازی های جالب روز ورزش(یک روز در سال) ، از بچه هایی که دچار ناتوانایی های جسمی و حرکتی بودند و شگرد مدیر برای شاد کردن اونا؛ از واگن کتابخونه و از مربی کشت و کارشون* ؛ از آشپزخونه ی صحرایی و نقاشی با گچ روی کف سالن ؛ یا حتی توبیخ یکی از معلمهای مدرسه توسط مدیر!از ...

۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۴
سپیدار

وه چه خوب آمدی صفا کردی

چه عجب شد که یاد ما کردی

بی وفایی مگر چه عیبی داشت

که پشیمان شدی وفا کردی

شب مگر خواب تازه ای دیدی

که سحر یاد آشنا کردی*

"بخارای من ، ایل من" ، مجموعه 19 خاطره و داستان کوتاهِ که هر کدوم به نوعی به ماجراها و آداب و رسوم عشایر می پردازه . داستانهایی که هر کدوم غم یا شادی خاص خودشون رو دارن!

مثلا تو قصه "بوی جوی مولیان" طوری از ایل و زندگی ایلی ، از طبیعت و کوه و صحرای اون تعریف می کنه که دل همچو منی ، ایل و عشایر ندیده ، رو میبره! یا غمی که تو "آل" موج میزنه خیلی خاصه! غم مادری ایلی ، ایلی که"با آن همه مادر رشید ، دختر را حقیر می شمرد!" ؛ یا درباره ی عشق پیرمرد به اسب زیبا و اصیلش "ترلان"که می مونی آیا اون عشق ارزش این تاوان رو داشت؟ ؛ "ایمور" تو رو انگشت به دهان میگذاره از بازی روزگار و" شیرویه" بی رحمی زندگی طبقاتی ایل رو شیرفهمت می کنه! تو "شکار ایلخانی و شیرزاد" و "عبور از رود" اینقدر توصیف مکان ها و اتفاقات ، تصویری و خیال انگیزه که حیرون می مونی از این همه دقت و ظرافت و ریزبینی!

۱ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
سپیدار

گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم

از عشق بپرهیزم پس با چه درآمیزم؟

*****

القای شور و اشتیاق و ایمان از وظایف حتمی و واجب یک دستگاه تربیتی است . پیشوایان تعلیم و تربیت باید بخواهند و بتوانند چنین شعله فروزانی را در دل و جان آموزگاران روشن سازند . ص129

♣ ♣ ♣ ♣ ♣

" به اجاقت قسم" خاطرات آموزشی محمد بهمن بیگی ، انتشارات نوید شیراز

خاطرات منظم (از نظر توالی زمانی)نویسنده  ، از فکر تأسیس مدارس عشایری ، از شگردها و ترفندهاش تا عملی شدن این ایده تو ایلات و عشایر استان فارس تا تأسیس دانشسرای عشایری ، هنرستان و دبیرستان و شبانه روزی عشایری ، هنرستان قالی بافی ، مؤسسه تربیت مامای عشایری ، .... تا آموزش عشایر کل کشور! (آدم باورش نمیشه پشت همه ی این کارا یه نفر باشه ! محمد بهمن بیگی بزرگ!) از گرفتاریها و موفقیت هاش که اولی کم نبود و دومی بیشماره ! از بازدیدهاش از مدارس و از اردوهای آموزشی و رقابتی درسی و هنری بچه های عشایر! پشتکار و عشق این مرد به کار و هدفش کم نظیره! عشقش به عشایر و مردم عشایر قشقایی و بویر احمدی و ... حد نداره! ؛ عشقی که قطره قطره تو جان خواننده هم میریزه و پس از تموم کردن کتاب ها ، می بینی تو هم عاشق ایلات و عشایر ایران هستی!

این معلم بزرگ عشایر ، طوری از مدارس ایلی و معلمها و شاگردان مدرسه تعریف می کنه و چیزهایی از کار اونا میگه که صدبار گفتم و آخر کتاب نوشتم: عاااااااااااااااااااااااااااااالی ، اگه معلمان عشایر و ایلی رو معلم بدونیم ما هیـــــــــــــــــــــچیم ، هیچ! (مؤدبانه ی "باید بریم غاز بچرونیم! )

مدارس و معلمانی که حتی بعضی بزرگان لشگری و کشوری استان هایی که مدارس عشایری داشتند هم با ترفندهایی بچه هاشون رو به جای مدارس شهری و خاص به چادرهای عشایر می بردن تا پای درس معلم ایلیاتی این مدارس بنشینند! 

۱ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷
سپیدار

از کوه به صحرا آمدم ،

آهو در صحرا نبود ،

در صحرای بی آهو ،

چگونه به سر برم؟

♦◊♦◊♦◊♦

"اگر قره قاج نبود" گوشه هایی از خاطرات آقای محمد بهمن بیگی ، انتشارات نوید شیراز

آقای بهمن بیگی ، معلم بزرگ عشایر، مردی که درباره اش گفته شده :

نهال نشان قره قاج ، بزرگ مردی که عطر دانایی پراکند و کوهها را به حرکت درآورد.

" در آن زمان که جهل و بی سوادی یکه تاز میدان بود ، و فقر و فلاکت سیطره ی شوم خود را گسترده بود ، و زمین و زمانه ی عشایر فریادرس می طلبید ، او رسالت خدایی خویش را آغاز کرد . گویی زمینی نبود ، هدیه ای آسمانی بود ، باهوش ، مصمم ، تیزبین ، خلاق ، دلسوز ، و خستگی ناپذیر . آمده بود تا به جنگ ناشدنی ها برود و از غیرممکن ها ممکن بسازد . هیچ روزنه ی امیدی به پیشرفت به چشم نمی خورد و هیچ تصوری از موفقیت وجود نداشت . ص224

" اگر قره قاج نبود" خاطراتی از زندگی و کارهای بزرگ جناب بهمن بیگیِ ؛ هر خاطره تو قالب یه داستان کوتاه و شیرین بیان شده! حال و هوای نویسنده قبل از شروع به کار باسواد کردن عشایر و انگیزه اش از این کار سترگ. از دوران تبعید پدر و مادرش تو تهران تا سفر به آمریکا و سفرهای پرشورش در عشایر.

من تقریبا 6 تا خاطره میانی کتاب رو بیشتر می پسندم.

و گل سرسبد و تاج زرین این کتاب بی شک چیزی نیست جز خود "اگر قره قاج نبود

بخشی از این داستان:

" قره قاج ، تو می خواستی غرقم کنی ولی من دست از دامنت برنمی دارم . من ترا بیش از همه رودهای زمین دوست می دارم. من یک موج تو را با صدها اِلب ، هودسن و پوتوماک عوض نمی کنم.

قره قاج ، می آیم ولی این بار می کوشم که بی گدار به آب نزنم و با کمک خداوند نهال های تازه ای را در کنارت بنشانم و پل های استوار برایت دست و پا کنم."ص118

پ ن: بعد از خوندن این کتاب یکی از آرزوهام شده ،دیدن قره قاج و سیاه چادرهای ایلی ! بخصوص ، ایل قشقایی!

۳ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
سپیدار

چند روز قبل از شروع نمایشگاه کتاب بود که دیدم لیست کتابایی رو که یه سال بود جمعش می کردم، گم کردم. از دوستان وبلاگی خواستم اگه پیشنهادی ، لیست اضافه ای چیزی دارن دریغ نکنن! خلاصه با کمک دوستان، لیست تقریبا بلندبالایی آماده شد.

یکی از دوستان خوب و همراهان قدیمی وبلاگ(مرحوم سپید مشق بلاگفا! رضی الله عنه! ) چندتایی پیشنهاد داد که یکیش "اگر قره قاج نبود" بود!*

تو نمایشگاه ، کتاب رو تو انتشارات نوید شیراز پیدا کردم . از همون نویسنده یعنی آقای محمد بهمن بیگی ، چندتا کتاب دیگه هم بود که دو تا اسم چشمم رو گرفت: "بخارای من ، ایل من" و "به اجاقت قسم" ! از اونجایی که نمیخواستم خیلی بیشتر از لیست بخرم ، مجبور به انتخاب شدم و کتاب "به اجاقت قسم" رو که صفحه ی اولش نوشته بود :"خاطرات آموزشی" برداشتم! در حالیکه اسم دومی هنوز داشت بهم چشمک میزد!(خدایی اسم قشنگی نیست؟: بخارای من ، ایل من! )

پنجشنبه ی همون هفته هم که عازم سفر اصفهان بودیم ، خوندن "به اجاقت قسم" رو تموم کردم . در انتهای کتاب از زبون خانم دکتری ، خوندن "بخارای من ، ایل من" به همه ، به ویژه معلمان پیشنهاد شده بود! آه از نهادم براومد!... زمان نداشتم ! سه روز به پایان نمایشگاه مونده بود و چند ساعت دیگه هم ما راهی سفر بودیم ... ولی خدا یارم بود و همسر برادرم آخرین روز نمایشگاه ، برام گرفتتش!لبخند

هر سه کتاب فوق العاده شیرینند و در عرض همین کمتر از دوماه هرکدوم رو تقریبا دوبار خوندم !متعجب

اول اینکه : جناب بهمن بیگی ، بنیانگذار آموزش عشایر کشورند با قلمی به شدت تصویری ؛ و توصیفی به شدت دل انگیز! طوری از ایلات و عشایر ، از طبیعت و زندگیشون ، از بچه ها و آموزش اونا و از معلمهای ایل حرف میزنه که دل تو سینه ی آدم نمی مونه! و من متأسف و شرمنده از اینکه چرا تا حالا اسم ایشون رو نشنیده بودم! کلیپی هم از سخنرانی ایشون تو اینترنت یافتم که پیشنهاد می کنم ببینید و بشنوید. اینجا  و اینجا

دوم آنکه : من خوندن هر سه کتاب رو به همه و خوندن همه رو - با تأکید مؤکد روی "به اجاقت قسم" - به معلما و همکارای خوبم پیشنهاد می کنم!

ترتیب خوندنش هم به نظرم اینطوری باشه بهتره:

1-اگر قره قاج نبود(تقریبا زندگی نامه ی آقای بهمن بیگی؛ برای آشنایی با نویسنده و پیشینه اش! )

2-به اجاقت قسم (خاطرات تأسیس  و اداره ی مدارس عشایری و دیگر فعالیت هاشون )

3- بخارای من ، ایل من ( مجموعه داستان کوتاه با پس زمینه ی ایلات و عشایر )

**********

* یاد اون لطیفه ی بامزه ی لُری درباره ی 3 درخت نیفتادین؟ همون که آخرش میگه : اونی که بید نبید وسط اون دوتایی که بید بید بید!خنده

۲ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
سپیدار

"شنیدن " ملاک ایمان آوردن نیست.

*******

پسران دوزخ فرزندان قابیل نوشته مجید پورولی کلشتری نشر: عماد فردا


این اسم رو شب از تلویزیون شنیدم . برنامه ای بود درباره ی نمایشگاه کتاب . فرداش تو نمایشگاه رفتم سراغش ببینم چیه؟ هر چند امیدی نداشتم بهش ! بالاخره نه موضوعش کارشده بود و نه اسم نویسنده اش به گوشم خورده بود! از اون گذشته دلم هم نمی خواست کتابی با جزئیات وحشیگری این گروه وحشی بخونم ! (همونطور که تا حالا نخواستم یکی از بیشمار کلیپ های جنایتهاشون رو ببینم !) ولی کلمه داعش با همه ی وحشت و نکبتی که باهاش ملازمه و توضیحات مختصر اون برنامه ی کذایی باعث شد بخرمش!

وقتی کتابها رو بردم خونه ، همسر برادرم کتاب رو برداشت و اجازه گرفت قبل از من ، اون بخوندش!)با اینکه معمولا از این عادتا ندارم کتابی رو قبل ازاینکه خودم بخونم به کس دیگه ای بدم ؛ ولی از اونجایی که این زن داداش نازنین، تقریبا به دست خود من کتابخون شده - اونم از نوع حرفه ای- قاعده رو به نفع اون به هم زدم و دادم بخونه.)

وقتی کتاب رو برگردوند ، گفت که خیلی خوشش اومده و ابراز ناراحتی کرد که کاش خودم هم این کتاب رو می خریدم!!!!(اخلاق جالبی داره ، اگه کتابی رو از کسی امانت بگیره ، بخونه و خوشش بیاد ؛ میره کتاب رو میخره تا داشته باشه!)

همین ابراز رضایت باعث شد ، پسران دوزخ تو اولویت نخست خوندن - بعد از کتابی که تو دستم بود - قرار بگیره.

کتاب کم حجم و خوش خوانیه ! 136 صفحه ای که چند ساعته ، حداکثر یه روزه ، میشه تمومش کرد. 

داستان این رمانِ پرفروش(بهتره بگم رمان مستند) درباره ی زنی شیعه و ایرانی به نام «فاطمه» ست که توسط جوانی داعشی به نام «خالد» از یکی از هتل‌های بغداد ربوده و قرار میشه که توسط نامزد خالد - «ام جمیل» - سرِش بریده بشه تا فیلم رو تو شبکه‌های اجتماعی منتشر کنن و از این طریق خالد وفاداری خودش رو به ابوبکر بغدادی نشان بده.

کتاب به بحث و مناظره ی چند ساعته ی این دو خانوم میپردازه . نویسنده طی این داستان، با زبانی ساده و روون و به دور از پیچیدگی های ادبی و تکنیکی ، مبانی اعتقادی و پایه‌های فکری گروهک داعش ، وهابیت و سلفی‌ها رو با ارائه ی مستندات تاریخی به نقد میکشه . 

تو این رمان ارزشمند سعی شده به شبهات اعتقادی وهابیت علیه تشیع به زبانی ساده و قابل فهم و البته مستند ، پاسخ درخور و مناسبی داده بشه. شروع کار هم از بهترین جاست : نقطه ی صفر؛ یعنی فرض بر باطل ، غلط ، بیراه ، دروغین و ساختگی بودن همه ی عقاید شیعه.

۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۱
سپیدار
در ادامه ی گزارش کتابهایی که تو این یک ماه و خرده ای روز تعطیلی بلاگفا ، خوندم ، میرسیم به : 
"آقازاده عزیز
کتابی حاوی طنز نوشته ی آقای محمدرضا شهبازی که توسط انتشارات رسول آفتاب به زیور طبع آراسته شده !(خدایی ببینین با این 4-5 کلمه چه ترکیب با کلاسی ساختن ! ) کتاب شامل 39 طنزه که در قالب 5 فصل (جامعه عزیز، عدالت عزیز، آقازاده عزیز ، مغز پسته ای های عزیز ، اوه ... عزیزم! ) ارائه شده و من طنزهای (من و سعدی رو کجا می برین؟! ، بدهکار بانکی داریم تا بدهکار بانکی ! ، و صد رحمت به هخا)  رو بیشتر پسندیدم!(بدهکار بانکی داریم تا بدهکار بانکی رو تو ادامه مطلب می تونین بخونین! )

البته جنابشون این طنزها رو قبلا طی سالهای 87 تا 92 تو نشریات مکتوب و رسانه های مجازی منتشر کرده بودن و حالا برای اینکه به فرموده ی خودشون متهم به مفت خوری نشن ، چند صدتایی پاورقی و توضیح واضحات به این طنزها زدن که از قضا و الحق و الانصاف بعضی هاشون از خود طنزها طنازتر و شیرین تر شدن!

به چند تا از این پاورقی ها اشاره می کنم: 

در توضیح باجناق فرموده اند: یک مثل قدیمی که هیچ دلیل واضح و مبرهنی بر صحت آن وجود ندارد می گوید روزی هفت باجناق در باغی بودند . گرگی آمد و یکی یکی و سر فرصت هر هفت تای آنها را خورد . هیچ کدام از باجناق ها به کمک همدیگر نشتافتند .

پوزش: اسم از مصدر فراموش شده پوزیدن مستعمل در ویس و رامین(لغتنامه دهخدا ) ، از معدود چیزهایی که آدم بدهکار از طلبکار می طلبد!

هخا: به تنهایی میانگین شعور در میان اپوزیسیون را نصف کرده است .

سؤال عمیق فلسفی: سؤالی که پیدا کردن جوابش مرحله دوم است . مرحله اول فهمیدن خود سؤال است مثل اینکه "فرق کلاغ چیه؟"

البته پاورقی هایی که مزه شون ربط مستقیم به خود طنز داره رو باید تو خود کتاب بخونید ؛ حتماً مستحضر هستین که نقل جدا از متن این پاورقی ها از لطفشون کم می کنه!

۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۸
سپیدار

آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی کسانی می گوید که می مانند ،

اما تا به حال درباره ی آنان که می روند فکر کرده ای؟

********

یکی از کتابایی که از نمایشگاه کتاب امسال خریدم و یه روزه هم- آخرین روز اردیبهشت - خوندم:

چاپ دهم رمان 175 صفحه ای «من او را دوست داشتم» نوشته آنا گاوالدا با ترجمه الهام دارچینیان - نشر قطره.

اصل ماجرا به همین دو خطی که اول این پست نوشته شده برمی گرده ! 

خلاصه ی داستان: «کلوئه» زن جوانی که همسرش «آدرین» ، پس از چندین سال زندگی، اون رو به خاطر معشوقه ای که داره ترک می کنه . کلوئه همراه دو دختر بچه کوچیکش به خونه مادر و پدر آدرین میره.  پدر شوهر کلوئه (پدر آدرین) اون و دو نوه اش را به خونه قدیمی  خودشون که دورتر از خونه فعلی شونه می بره تا کمی حال و هوا عوض کنن. پدر آدرین"پی یِر" مردی خشک و بی سر و صدا است... پی یِر سعی می کنه تحمل شرایط جدید رو برا عروسش آسونتر کنه ... رمان "من او را دوست داشتم " گفت و گویی طولانی بین کلوئه و پدرشوهرشه . و طی همین گفتگوها "پی یر" داستان زندگیشو برا عروسش تعریف می کنه و بهش میگه که چطور عشق بزرگش رو از دست داده ...

اما برداشت کارشناسانه(!) ی من از این قصه:

۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
سپیدار