اولین شرط معلم بودن ، انسان بودن است/ شیخ این مجلس کهنسال است ، اما پیر نیست
او به من گفت: " می دانی ، تو واقعاً دختر خوبی هستی!" نمی توانم برایتان بگویم او با تکرار این جمله چقدر به من اعتماد به نفس می داد. اگر به مدرسه ی توموئه نرفته و آقای کوبایاشی را ملاقات نکرده بودم ، احتمالاً برچسب " دختر بد" می خوردم و عقده ای و سردرگم می شدم.
توتوچان ، دخترکی آن سوی پنجره - نوشته ی تتسوکو کورویاناگی - نشر نی
**********
"توتوچان" قصه نیست . داستان یه زندگی واقعیه! زندگی دختر کوچولوی ژاپنی ای که همون کلاس اول ، از مدرسه اخراج میشه ؛ به خاطر برهم زدن کلاس! مادر توتوچان بدون اینکه به دخترش بگه اخراج شده(به اعتقاد اون ، توتوچان درک نمی کرد که کار بدی کرده و اگه می دونست اخراج شده ، عقده ای تو دلش به وجود می اومد!) ، تصمیم می گیره مدرسه اش رو عوض کنه. مدرسه رو پس از جستجوی طولانی پیدا می کنه : توموئه گاکوئن! مدرسه ای که کلاسهاش تو شش واگن مستعمل قطار تشکیل می شد! با مدیریت آقای سوزاکو کوبایاشی!
توتوچان به آقای کوبایاشی قول میده که وقتی بزرگ شد ، آموزگار همون مدرسه باشه؛ قولی که جامه ی عمل نپوشید و توتوچان تلاش کرد به جای اون، آقای کوبایاشی و مدرسه ی توموئه رو به مردم بشناسونه. توتوچان تو کتابش خاطراتش رو از کارهای جالب و بدیع مدیر مدرسه اش نوشته.
از غذاخوری و سخنرانی های نوبتی دانش آموزان ؛ از آواز مخصوص مدرسه شون و خرابکاری هاش!خرابکاری هایی که مطمئنم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی از ماها نمی تونیم تحملش کنیم!(شاهد مثال هم قضیه ی "همه را سر جای خود برگردان" جایی که کیف توتوچان در چاه توالت مدرسه می افته!)از خوابیدن ها و اردوهاشون تو مدرسه و ماجراهای گردش ها و تعطیلات تابستانی شون ، از درس موسیقی و مبانی ضرب آهنگ و بازی های جالب روز ورزش(یک روز در سال) ، از بچه هایی که دچار ناتوانایی های جسمی و حرکتی بودند و شگرد مدیر برای شاد کردن اونا؛ از واگن کتابخونه و از مربی کشت و کارشون* ؛ از آشپزخونه ی صحرایی و نقاشی با گچ روی کف سالن ؛ یا حتی توبیخ یکی از معلمهای مدرسه توسط مدیر!از ...
خلاصه کتاب خیلی قشنگیه؛ تصور 50 دانش آموز در واگن های قطار ، با مدیریت آقای کوبایاشی هم شیرینه! هر چند ما باز هم خجالت کشیدیم از این که معلم خوبی نیستیم!
به نظرم آقای کوبایاشی ، نمونه ی در اشل بسیار بسیار کوچکتر استاد محمد بهمن بیگی خودمونه!(چند پست قبل درباره ی استاد ،کارها و کتابهاشون نوشتم!) و وجه تشابه این کتاب و "به اجاقت قسم" هم برای من ، نپرداختن به روشها و ریزه کاری های کار معلم های مدرسه هاست! تو هر دو کتاب دنبال شنیدن از روش کار معلم ها بودم و ... ندیدم! و کاش توتوچان از معلم هاش هم چیزی می نوشت! و کاش بچه های عشایر از معلمهاشون چیزی می نوشتن!
قسمتی از متن پشت جلد کتاب:
در مدرسه ی توموئه که دانش آموزان آن مجاز بودند روی هر موضوعی که به آن علاقه مندندکار کنند ، باید بدون توجه به آنچه در اطرافشان جریان داشت ، ذهن خود را روی موضوع مورد علاقه شان متمرکز کنند. به این ترتیب، هیچ کس به بچه ای که آواز " چشم، چشم، دو ابرو" را می خواند ، توجهی نمی کرد ...
بخش هایی از کتاب:
به دانش آموزان مدرسه ی توموئه ، هرگز گفته نشده بود که باید به صف حرکت کنند ، آهسته قدم بردارند ، در قطار ساکت باشند ، و وقت غذا خوردن چیزی روی زمین نریزند . در زندگی روزمره ی آن ها در این مدرسه ، با روشهایی به آن ها چنین القا شده بود که نباید افراد کوچک تر یا ضعیف تر از خود را هل دهند ؛ رفتار خارج از قانون از نظر اخلاقی شرم آور است ؛ هر وقت آشغالی روی زمین می بینند باید آن را از زمین بردارند ؛ و هرگز نباید کاری کنند که باعث رنجش و زحمت دیگران شود .
مدیر مدرسه همیشه از والدین دانش آموزان درخواست می کرد فرزندان خود را با بدترین لباس هایی که دارند به مدرسه بفرستند . او می خواست دانش آموزان لباس های بد خود را بپوشند تا گِل آلود یا پاره شدن لباس ها اهمیتی نداشته باشد.
**************
پ ن: این کتاب هم پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی بود (تو سپید مشق محتضر بلاگفا!) و من ممنونم از آقای مهرداد، بابت این پیشنهاد خوب!
*معلم کشت و کار گفت ، یادم افتاد این رو بنویسم: باغچه ی حیاط ما خیلی کوچیکه ! برای همین رفتم چند تا گلدون سفالی خریدم با چند تا نشای گوجه و فلفل و بادمجون! بوته ها خوشحالمون کردن و یه دونه فلفل و یه دونه گوجه دادن! (خسته نباشن!) اما از اونجایی که ما معلم کشت و کار نداشتیم ، نمی دونم چه آفتی بهشون رسیده که تمام برگهای گوجه های نازنینمون، سوراخ سوراخ شدن!!! تازه یه هزارپای بزرگ سبز هم از رو درخت انگور حیاط افتاده و یه کاره ! رفته نصف تنها گوجه ی جالیز! ما رو هم خورده!(عوضش، هر روز دستهامو با عطر برگ بوته ی گوجه فرنگی خوش بو می کنمبعد از برگ های عطرآگین شمعدونی ،برگهای بوته ی گوجه فرنگی ، از دست من آسایش ندارن! )
************
بیت عنوان از فاضل نظری