به اجاقت قسم
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با چه درآمیزم؟
*****
القای شور و اشتیاق و ایمان از وظایف حتمی و واجب یک دستگاه تربیتی است . پیشوایان تعلیم و تربیت باید بخواهند و بتوانند چنین شعله فروزانی را در دل و جان آموزگاران روشن سازند . ص129
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
" به اجاقت قسم" خاطرات آموزشی محمد بهمن بیگی ، انتشارات نوید شیراز
خاطرات منظم (از نظر توالی زمانی)نویسنده ، از فکر تأسیس مدارس عشایری ، از شگردها و ترفندهاش تا عملی شدن این ایده تو ایلات و عشایر استان فارس تا تأسیس دانشسرای عشایری ، هنرستان و دبیرستان و شبانه روزی عشایری ، هنرستان قالی بافی ، مؤسسه تربیت مامای عشایری ، .... تا آموزش عشایر کل کشور! (آدم باورش نمیشه پشت همه ی این کارا یه نفر باشه ! محمد بهمن بیگی بزرگ!) از گرفتاریها و موفقیت هاش که اولی کم نبود و دومی بیشماره ! از بازدیدهاش از مدارس و از اردوهای آموزشی و رقابتی درسی و هنری بچه های عشایر! پشتکار و عشق این مرد به کار و هدفش کم نظیره! عشقش به عشایر و مردم عشایر قشقایی و بویر احمدی و ... حد نداره! ؛ عشقی که قطره قطره تو جان خواننده هم میریزه و پس از تموم کردن کتاب ها ، می بینی تو هم عاشق ایلات و عشایر ایران هستی!
این معلم بزرگ عشایر ، طوری از مدارس ایلی و معلمها و شاگردان مدرسه تعریف می کنه و چیزهایی از کار اونا میگه که صدبار گفتم و آخر کتاب نوشتم: عاااااااااااااااااااااااااااااالی ، اگه معلمان عشایر و ایلی رو معلم بدونیم ما هیـــــــــــــــــــــچیم ، هیچ! (مؤدبانه ی "باید بریم غاز بچرونیم! )
مدارس و معلمانی که حتی بعضی بزرگان لشگری و کشوری استان هایی که مدارس عشایری داشتند هم با ترفندهایی بچه هاشون رو به جای مدارس شهری و خاص به چادرهای عشایر می بردن تا پای درس معلم ایلیاتی این مدارس بنشینند!
حسرتی که تا آخر تو دلم موند این بود که کاش از راه و روش معلمان عشایر هم می گفت ، یا کاش کتابی هم از خاطرات اون معلمان ایلی به دستم برسه که بدونم چطور به قول بهمن بیگی ، معجزه می کردن . روش کارش چطور بوده که تو کلاسهای چندپایه ی 30 نفری ،40 نفری و 50 نفری به همچین درجه ای از موفقیت میرسیدن؟! طوری که با اشاره به سندی تو کتاب اومده :
"ملاحظه می کنیم که در اکثر موارد رتبه امتیاز مدارس عشایری و مدارس ممتاز در یک ردیف هستند و مدارس شهری ، روستایی و سپاهی[سپاه دانش ] در ردیف های پایین تر قرار می گیرند." ص49
کاری که خارج از توان بیشتر ما معلماست . ما در کلاسهایی تک پایه و در بیشتر موارد با دانش آموزان کمتر و سختی های کمتر ! نتیجه ی به مراتب کمتر از اون معلمها می گیریم!
بخش هایی از کتاب " به اجاقت قسم":
* وای به حال قوم و قبیله ای که برای کار ناکرده کارنامه درخشان صادر می کند.
وای به حال قوم و قبیله ای که جعل اسناد مالی را جرم و جنایت می شمارد ولی اسناد مجعول علم و معرفت را معتبر می پندارد!ص38
*****
* هیچیک از ایلات ایران به اندازه قشقایی حرکت نمی کند ، راه نمی رود ، بار نمی بندد ، بار نمی گشاید ، کوه و بیابان نمی پیماید . ایل قشقایی اینهمه ستم را بیهوده نمی کشد . این ایل در پی بهار است ، بهاری پایدار و جاویدان ، بهاری از لب دریا تا قله های دنا!ص92
*****
* زبان فارسی ، زبانی است جادوگر و افسونکار . زبانی است به نرمی حریر و سختی فولاد...
من گمان می کنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است . کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است . این کلمات دعوایی با هم ندارند . به یکدیگر انس و الفت می ورزند . به راحتی در آغوش هم قرار می گیرند ، می غلطند ، می لغزند ، با هم بازی می کنند و از بازی ها ، نرمش ها و لغزش های خود آهنگی مطبوع به وجود می آورند و تکلم را به ترنم نزدیک می سازند .ص139
*****
* در یکی از شب ها با کسان خود بر سر سفره شام بودیم . برق خانه خاموش شد . گویا فیوز پریده بود . شمعی روشن کردیم و به سرعت جوانک همسایه را به کمک خواستیم . آمد و باز هم با همان انگشتان هنرمند فیوز را اصلاح کرد و خانه را غرق نور ساخت.
از او دعوت کردم که بر سر سفره بیاید . پذیرفت . پس از صرف شام از او خواهش کردم که لامپ سوخته چراغ مطالعه ام را عوض کند . همینکه چشمش به انبوه کتاب هایم افتاد با لبخندی طعنه آمیز پرسید:" شما با اینهمه کتاب که خوانده اید و می خوانید از عهده تعویض لامپ چراغتان هم بر نمی آیید؟!" جواب مناسبی نداشتم . شرمنده شدم .ص205
*****
*شهر پر کرشمه شیراز حساب فصل ها را بر هم زده است . مثل اینکه جز بهار فصل دیگری ندارد . بادام بُنَش در بهمن ماه می شکفد و نارنجش در اسفند عطر می پاشد.ص224
*****
*با ورود وزیر و همراهان شور و هیجان دانش آموزان دو چندان شد . هلهله در گرفت ، کودکی ، بی آنکه از کسی اجازه بگیرد به پیشواز هیئت دوید و فریاد کشید:
وه چه خوب آمدی صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی
قرائت این شعر به عنوان خیرمقدم یکی از راه و رسم های دبستان های ایلی بود.
به زودی آزمایش ها و نمایش های کودکان آغاز گشت . غوغایی بر پا کردند . برای رسیدن به تخته سیاه قدم برنمی داشتند . پروا می کردند . برای جواب به پرسشها آرام و قرار نداشتند . خط عده ای از آنان انسان را به یا خطاطان می انداخت . کلمات را با نقطه های قشنگ می آراستند ، نقطه ایی به شکل لوزی های منظم . قرائت اشعار و متون کتابهای فارسی فصیح و ادیبانه بود . لغت مشکلی در کتابها نبود که بچه ها نه فقط معنی بلکه مشتقات و هم خانواده های آنها را ندانند . عملیات حساب سریع و سحرآسا بود . ضرب های چند رقمی به دست کودکان کلاس دوم به یک چشم بر هم زدن صورت می گرفت . به نو آموزی ارقامی داده شد که جمع کند . برآشفت که اینها کم و کوچک است و آنگاه خود ارقامی درشت بر آنها افزود و عمل کرد.
ترسیم اشکال هندسی و تصاویر علوم طبیعی به وسیله داش آموزان کلاسهای بالا تعجب همه را برانگیخت . کنفرانس ها ، مشاعره ها و نمایش های کوتاه آنان ، برگرفته از کتابهای درسی دور از انتظار بود . ولی روحیه شاد و خرسند و بی پروایی دانش آموزان بود که حتی بیش از پیشرفت های درسی ، وزیر و اعضای هیئت را مجذوب کرد . از من در ای باره توضیح خواستتند . عبارتی را که بر مقوایی سفید ، آویخته از آستر کرباسی یکی از چادرها نوشته شده بود برایشان خواندم :
"طلای شهامت را با پشیز سواد مبادله نکنیم."ص228
*****
"مگر به زلف تو آویزم ای امید زوال
که رشته های دگر استوار باید و نیست"
خلاصه کتاب معرکه ایه ! بخونید ضرر نمی کنید!
پ ن: همین جا از آقای نگهداری بابت آشنا کردن ما با جناب بهمن بیگی تشکر و قدردانی می کنم!