سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

طیّ یک سلسله گردش در شهر - و کمی هم در دشت -

عارفی حال خوشی پیدا کرد

ناگهان ماضی مطلق آمد

                               حال عارف برگشت!

•••••••••••••••●●●•••••••••••••••

تنهایی از تمام زوایا نفوذ کرد

ناباوری بس است

با سنگها بگو

                   آیینه بی کس است!

•••••••••••••••●●●•••••••••••••••

مهتاب مرده است

در من ستاره نیست

اما به چشم تو

             سوگند می خورم:

                             از آسمان پُرَم!

-------------------------------•••••••••••••••●●●••••••••••••••------------------------------

پ ن: از کتاب دوست داشتنی نوش داروی طرح ژنریک - سید حسن حسینی

نوشداروی طرح ژنریک: مجموعه شعر

۱ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۸
سپیدار

یک شب ستاره ای خُرد

فریاد زد که ای ماه

تا چند خودنمایی؟!

آن گاه

          ماه ِ غمگین

آهی کشید و با دست

خورشید را نشان داد!

یک شب ستاره ای خُرد

از فرطِ خستگی مُرد!

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

از کتاب نوش داروی طرح ژنریک سید حسن حسینی

کتابی که از خوندنش غافلگیر شدم ! و بعد دیدم چقدر دوسِش دارم!

۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۵
سپیدار

 محبوبم!

من خودم می دانم که مقصود از ضرب ، تکرار کردن عددی است که عدد بزرگتر مضروف فیه و کوچکتر مضروب منه است و من آن عدد کوچکترم . عددی که دیگر نه تقسیم می شود و نه کوچکتر از آن که هست . مانند سکّه ای که خردتر از آن نمی شود ، شکسته ای که شکسته تر نمی شود.

محبوبم!

می دانم عدد جمع ، عددی است که به تنهایی شامل چندین عدد باشد ، و آن عدد شمایی.

مقصود از تفریق ، کم نمودنِ عدد کوچکتر از عدد بزرگتر است.

محبوبم!

مَباد که مرا تفریق کنی ، مباد که مرا از خودت کم کنی . تویی که می دانی من عددی نیستم بی شما . هیچ کس ابن* هیچ کسم.

رازهای من چه می کنند در کوچه هایی که به جست و جوی شما بوده ام.

من آن دستی هستم که همیشه به سوی شما دراز شده است .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

از کتاب: دست بردن زیر لباس سیب - محمد صالح علاء- نشر پوینده

* بنت

۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۰۸
سپیدار

چند وقت پیش کتابی خوندم که خیلی ازش خوشم اومد . کتاب که نه! یعنی چطور بگم، کتاب الکترونیکی ش رو خوندم . قبلاً دنبال کتاب کاغذیش گشته و پیدا نکرده بودم و ناچار به خوندن pdf  کتاب شدم. (البته بعدها فهمیدم سال 91 تو ایران دوباره ترجمه و چاپ شده. )

بعد از خوندنش هم با اینکه به نظرم کتاب خوب و قابل تأملی اومد بنابه دلائلی مردّد بودم تو توصیه اش به دیگران. (هر چند ضمن صحبت با چند نفر ،داستان کلّی شو براشون تعریف کردم و موضوع کتاب به نظر اونها هم جالب بود)

بعد که با خودم دو دو تا چهارتایی کردم دیدم علاوه بر اینکه موضوع این کتاب ، خیلی از کتابهای ترجمه و تألیفی توی بازار کتاب ، ارزش بیشتری برا خوندن داره ؛ از نظر رعایت اخلاق و عفت کلام هم از خیلی از رمانهای ترجمه و حتی تألیفی نویسندگان ایرانی ، پاکیزه تره!

پس این شما و این هم : دنیای شگفت انگیز نو  نوشته ی آلدوس هاکسلی

Brave New World

کتاب دنیای شگفت انگیز/متهور/ قشنگ نو ، درباره ی آینده و اتوپیای جهان مدرن و صنعتیِ. دنیایی که هاکسلی عَلَم می کنه که در واقعیت عَلَم نشه. تو این کتاب آینده رو به انسان نشون میده تا بترسه از جایی که میخواد بهش برسه! هاکسلی به انسانِ در آرزوی توسعه و تمدن امروزی هشدار میده درباره ی امروزش که به چه مدینه ی فاضله [!] ای رویکرد داره!و اینکه تو اون مدینه ی فاضله یا اتوپیا " امکان زیستن هست ولی اینگونه زیستن زندگانی نیست".

داستان کتاب مربوط به 5-6 قرن آینده است . زمانی که فورد جای خدا رو گرفته (Ford به جای Lord) مبدأ تاریخ هم زمان مرگ فورد انتخاب شده!(هنری فورد مخترع خط تولید صنعتی) . جملاتی مثل : یا حضرت فورد، محض رضای فورد ، فورد نکنه، اوه فورد بزرگ و ... به وفور تو کتاب به کار رفته که به طور واضح به عدم اعتقاد به خدا در این اتوپیا اشاره داره .

زمانی که زمین به یه کُره ی متمدن تبدیل شده . انسان ها تو کارخانجات جوجه کشی و مراکز تربیتی ، به صورت مصنوعی و در آزمایشگاه ها "تولید" میشن . انسانهایی که با توجه به نیاز جامعه و متعلق به طبقات اجتماعی از پیش تعیین شده ساخته شده اند.

طبقات اجتماعی و انسانی با اسامی آلفا، بتا، دلتا، گاما و اپسیلون مشخص میشن. طبقات غیر قابل تغییر!

آلفاها ، انسانهایی که حاصل بلوغ یک تخم هستند و در بهترین شرایط درست شده اند تا آقای جهان متمدن بدون درد و ناراحتی باشند. گاماها و اپسیلون هایی که به قول نویسنده به روش بوخانوفسکی تولید انبوه شدن. تولید ده ها انسان یکسان و یکشکل از یک تخم . مردها و زن هایی متحدالشکل و استاندارد به تعداد لازم برای چرخاندن همان تعداد چرخ ماشین های یکسان کارخانه ها .

انسان هایی که هویت و شخصیت اجتماعیشون تو همون مراکز جوجه کشی و تربیت مشخص میشه . جایی که به اپسیلون ها باید اکسیژن کمتری برسه تا مغزشون رشد نکنه تا ناقص به دنیا بیان. با نقص عضوهایی از پیش تعیین شده! چرا که افراد طبقه ی پایین اپسیلون ، نیاز به مغز و بعضی اعضا ندارند. جایی که مثلا بعضی از بچه ها متناسب با شرایط گرمای معادن نقاط گرمسیری، یا مناطق سرد قطبی ساخته و تربیت میشن. یا برای زندگی در ایستگاه های فضایی یا کار در بخش مرده سوزی و ... و تو قسمت آموزش "شعور طبقاتی" یاد می گیرن که دوست داشته باشند آنچه باید باشند. آدم ها باید علاقمند بشوند به سرنوشت اجتماعی گریزناپذیرشون با روشهای مختلف شرطی سازی پاولُفی و خواب آموزی و تلقین.

جامعه ی متمدنی که در اون متنفر شدن از کتاب و طبیعت که سود اقتصادی ندارند و علاقمند شدن به تماشای مسابقات مختلف ورزشی در جاهای مختلف که باعث استفاده از وسائل حمل و نقل و دیگر کالاهای صنعتی میشه هم توسط همین خواب آموزی و شرطی سازی آموزش داده میشه . 

جامعه ی متمدنی که حق نداری توش تنها باشی تا نکنه یک وقت فکر کنی به چرایی این زندگی ، به مرگ ! تمدنی که با در اختیار قرار دادن "سوما"  اجازه نمیده شهروندانش کوچکترین هیجان و ناراحتی و درد رو تحمل کنند . سوما" قرصی که تمام فواید الکل و مسیحیت رو داره بدون معایبشون . یه جور ماده ی مخدر و روانگردان!

سرزمینهای متمدنی که داشتن خانواده ، مادر و پدر بودن در اونجا شرم آوره ، تنها بودن محال، نرسیدن به هر خواسته و آرزویی تقریباً غیرممکن، خوندن کتابهای قدیمی ممنوع، جایی که پیری در اون اتفاق نمی افته و انسانها تا لحظه ی مرگ جوونند و بهره مند از فواید و لذتهای جوانی!  "ثبات" احتیاج و اصل تغییرناپذیر این تمدنه!

داستان مردی آلفا(برنارد) که با زنی بتا (لنینا) برای گردش و تفریح به سرزمینی غیرمتمدن میرن. سرزمینی که با نام "وحشی کده" شناخته میشه. وحشی کده، جایی که به خاطر شرایط آب و هوایی و جغرافیایی و فقر منابع طبیعی ، ارزش هزینه کردن برای متمدن شدن رو نداره. جایی که اونجا انسانها خانواده دارن، عاشق میشن، درد می کشن، شکست می خورن و به قوانین اخلاقی پایبندند.

داستان "جان" و مادرش ، مردی از وحشی کده که توسط برنارد به سرزمین متمدن آورده میشه . جان که با نام "وحشی" شناخته میشه، آرزوی دیدن آسایش و راحتی و ثبات سرزمین های متمدن رو داشت ولی به مرور زمان طغیان می کنه ، حاضر نمیشه همرنگ جماعت بشه، سوما نمی خوره، فکر می کنه، از شکسپیر و اتللو حرف می زنه ، از دنیای متمدن حالش بد میشه از جامعه کناره می گیره تا تنها باشه تا لذتهای تمدن رو نچشه!

تو یه جایی از کتاب وحشی با بازرس بحث می کنه که من خیلی این قسمت کتاب رو دوست دارم:

۶ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
سپیدار

 مؤمن تابع اعتقاد خویش است نه اقتصاد!       

هر چند:

اقتصاد دیکتاتور بلامنازع دنیای امروز است.

سید مرتضی آوینی ، توسعه و مبانی تمدن غرب ص123و 152

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇

دنبال یه جمله یا ترکیب خاص از شهید آوینی می گشتم! حدس میزدم تو کتاب " حلزونهای خانه به دوش " باشه یا " توسعه و مبانی تمدن غرب" . هر دو تا کتاب رو برداشتم و صفحاتی رو که فکر می کردم جمله ی مورد نظرم باید اونجا باشه، تند تند نگاه کردم! اما نتونستم پیدا کنم!(بعدا فهمیدم اصلا تو این دو تا کتاب نبود!)

تنها اتفاقی که افتاد این بود که نتونستم کتابها رو به کتابخونه برگردونم و نشستم و هر دو تا رو از اول خوندم! و دوباره مثل دفعات قبل شگفت زده شدم از تازگی و به روز بودن مطالب کتابها! انگار نه انگار که سید مرتضی 23-24 سال پیش این حرفها رو زده!

لحن و بیان سیّد تو کتابهاش اینقدر جذاب و شیرینه که بیشتر اوقات فکر می کنی داری سخنرانی ایشون رو گوش می کنی؛ یا حتی بعضی جاها طوری مخاطب قرارت میده که فکر می کنی روبروت نشسته و داره برات حکیمانه و ادیبانه ، با کمی ناراحتی، درد و دل می کنه ! یه جاهایی حتی احساس می کنی کلافه ست یا اعصابش خُرد شده و صداش رو بالا برده!

هر جفت کتابها از اونایی اند که دوست دارم بِدم همه بخونند ، یا حتی حاضرم برای اهلش بخرم و هدیه کنم !(مخصوصا کتاب "توسعه و مبانی تمدن غرب" رو !) ؛ ولی حیف که بین اقوام و دوستانم کسی رو که تا این حد اهل مطالعه باشه ندارم! تازه کلی جون کندم تا تونستم به خوندن رمان عادتشون بدم! تا بیان به خوندن کتاب جدی غیر داستانی دل بدن ، من باید از اون دنیا براشون کتاب پست کنم!

نکته: اسم کتاب ممکنه بعضی ها رو به این اشتباه بندازه که "توسعه و مبانی تمدن غرب" ، شبیه بعضی کتابهای عصا قورت داده ی دانشگاهی، سخت خوان و سخت فهم و پر از کلمات و عبارات پر طمطراق و گُنگه که هر چقدر افراد کمتری ازش سر دربیارن نشانه ی باسوادتر بودن نویسنده ست! ولی ... واقعا اینطور نیست . سید مرتضی کاربلدتر از این حرفهاست.

 *****

اومدم درباره ی این دو کتاب سیّد مرتضای آوینی بنویسم و بگم خوندن اینجور کتابها به خصوص برای ما فرهنگیان از نون شب هم واجب تره!(که فرهنگ رابطه ی مستقیم با کتاب داره و ما که خواسته و ناخواسته اسم فرهنگی رومون گذاشته شده، زشته که با کتاب اینقدر بیگانه باشیم!) یادم افتاد آقای محمدرضا شهبازی یه مطلب شُسته رُفته درباره ی مجموعه کتابهای شهید آوینی نوشته که ما هم تو وبلاگ قبلی گذاشته بودیمش ؛ بنابراین ترجیح دادم سکوت کرده و دوستان رو به خوندن این مطلب خوب و مفید دعوت کنیم!

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆

خواندن کتاب‌های شهید آوینی آداب دارد. نمی‌شود پا برهنه دوید وسط کتابفروشی و یکی از چند کتاب او را برداشت و شروع کرد به خواندن. نه اینکه سخت باشد کتاب‌هایش، نه! ماجرا از این قرار است که از میان کتاب‌هایی با این تنوع موضوعی - که از ولایت فقیه تا گرافیک، از ژاپن تا کربلا و از سینما گرفته تا خرمشهر را شامل می‌شود- باید سراغ کتابی رفت که خواننده از کلیت محتوای آن اطلاع داشته باشد. مخصوصا آنکه غالب کتاب‌ها مشتمل بر مجموعه مقالاتی است که الزاماً توالی نگارش آنها مانند ترتیب قرار گرفتنشان در کتاب نیست و ممکن است هر کدام در فضا و زمانی متفاوت نوشته شده باشند. دانستن موضوع کتاب‌های این سید بزرگوار و آگاهی از سطح آن می‌تواند مانع شود که از آن شود که با مشاهده یک تفاوت لحن توی ذوقمان بخورد و یا اینکه اگر جملاتی و عباراتی از یک کتاب را  متوجه نشدیم سرخورده شویم.

۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۰
سپیدار

تو دفتر آری ، ما سه نسل ، با اشتیاق زیاد برای شنیدن داستانای دزدیده شده کنار هم نشسته بودیم . داستانایی که حالا تکه پاره هاشون به هم می رسید.

داستان یه خانواده تو یه روستای آروم که یه روز سرنوشتی سراغش میاد که مال خودش نبوده و برای همیشه ، از بیخ و بن کنده میشه و فراموش میشه و کم کم از جهان محو میشه ، داستان جنگ ، داستان یه عشق آتشین که به بمب گذاری می رسید ، داستان دختری که از سرنوشتش فرار کرده بود ، از اسمش فرار کرده بود تا یه کلمه ی دیگه بشه ... یه کلمه ی خالی از معنا ، داستان بچه هایی که لابه لای دیوونگیا بزرگ شده بودن ، داستان حقیقتی که راهش رُ بین دروغا باز کرده بود ، داستان یه زخم ، زخم صورت یه مرد ، زخم صورت دیوید. (ص353 )

***

زخم داوود ، نوشته سوزان ابوالهوی و ترجمه ی فاطمه هاشم نژاد - نشر آرما

***

کتاب "زخم داوود" رو همسر برادرم بهم داد . اعتقاد داشت شاید برای بقیه جذاب نباشه ولی فکر می کنه من ازش خوشم بیاد!

شروع کردم به خوندن ...

داستان فلسطین از یک سال قبل از اشغال تا همین روزا. داستان از زبان زنی به نام "أمل" روایت میشه. "زخم داوود" داستان زندگی 3-4 نسل از فلسطینی های آواره ست . داستان پدر ، پدربزرگ ، عمو ، مادر ، أمل و دخترش و داستان برادرهاش . برادری که برای فلسطین همه چیزش رو از دست میده و برادری که طی یه ماجرایی صهیونیست میشه و برای اسرائیل می جنگه!

قصه فلسطین نمی تونه قصه ی شاد و مفرحی باشه ، ولی یک سوم پایانی (صفحه 270 به بعد! ) دیگه خیلی تلخه ! خیلی دردناک ...

خوندنش هم برام سخت بود ، هر چند صفحه می گذاشتمش کنار و می گفتم لعنت به من! چرا این کتاب رو دارم می خونم؟ قلبم تیر می کشید ! تصور اونهمه مصیبت هم نیاز به تحمل بالاداشت و من نداشتم ! 

دوباره میرفتم سراغ کتاب تا تمومش کنم ! و چند صفحه بعد باز کتاب رو می انداختم رو میز و بلند میشدم تا سرم رو با کار دیگه ای گرم کنم ! 

خلاصه اینکه خوندنش سخته !

۱ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
سپیدار

دردهای من

جامه نیستند 

             تا ز تن در آورم

"چامه و چکامه"  نیستند

تا به "رشته ی سخن" درآورم

نعره نیستند

            تا ز "نای جان" برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که جنس پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

                                    درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

                                درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

                           زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
سپیدار

در سینه ات نهنگی می تپد - عرفان نظرآهاری -مؤسسه نتشارات صابرین - کتابهای دانه

این کتاب خانم عرفان نظرآهاری شامل 13 قطعه ادبیِ. از این 13 تا  ، من " ابر و ابریشم و عشق" و " قلبم افتاده آن طرف دیوار" رو دوست تر میدارم.
 
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
 
 دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند, نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت , نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید , اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد , شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد ؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کَند و کَند. شاید دریچه ای , شاد شکافی , شاید روزنی.

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم . حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم  برای...،بگذریم.

گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم ؛اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم . اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.

دیوارهای دنیا بلند است ، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد به امید آن که شاید درِ آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار ، آن طرف ، حیاط خانه خداست.

و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم، در می زنم ، و می گویم: " دلم افتاده توی حیاط شما , می شود دلم را پس بدهید...."

کسی جوابم را نمی دهد, کسی در را برایم باز نمی کند , اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین . و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار, همین که...

من این بازی را ادامه می دهم

و آنقدر دلم را پرت می کنم ,

آنقدر دلم را پرت می کنم تا

خسته شوند، تا دیگر دلم را

پس ندهند . تا آن در را باز کنند

و بگویند: بیا خودت دلت را

بردار و برو. آن وقت من می روم

و دیگر هم بر نمی گردم. من این

بازی را ادامه می دهم...

----------------------------------------------------------------------

عرفان نظر آهاری

۱ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۷
سپیدار
 
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم ،تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود.کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سدّ و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح من در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام. گریه نمی کنم تا تمام نشود. می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.

یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...

یالطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...

 -------------------------------------------------------------------------

پ ن: یا لطیف! به این بنده ی ضعیفت ، رحـــــــــــــــــــــــــــــــم کن!

...

کتاب در "سینه ات نهنگی می تپد" عرفان نظر آهاری

۱ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
سپیدار

ای دل سپر تیر بلا باش و رضا باش 

شاید که نبودیم به اندازه ی آهو ...

۲ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
سپیدار