سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۶۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

گزارش یک جشن به تویی که قرار بود با مابیایی ولی... نیومدی!

***

با اون یکی رفیق جان فکر کردیم چطوری خستگی جشن الفبا رو از تن به در کنیم؟ همراه برنامه ریزی برا جشن، برنامه ریزی کردیم برا تمدد اعصاب و رفع خستگی فردای جشن الفبا تو جشن 3سالگی دکتر سلام شرکت کنیم ! یادته که بهت پیام دادم ثبت نام کنی!و البته تو هم ثبت نام کردی. ولی ...

ساعت ورود به سالن رو برا ما زده بودن 2:30 و تأکید کرده بودن که فقط 15 دقیقه قبل از این زمان جلوی سالن باشیم . می دونی که ما هم حرف گوش کن و قانونمدار! طوری برنامه ریزی کردیم که بعد از خوندن نماز تو پارک شهر، درست سر ساعت 2:15 جلوی در سالن بودیم .عینکجهت اطلاع درِ اصلی سالن کشتی شهدای هفتم تیر که تو خیابون فیاض بخشه ورودی آقایون بود و خانومها از در خیابون کشاورزی باید وارد میشدن .(مثلا فرض کن مردها از در اصلی سینما وارد شدن ، ما از درِ خروجی!)

۱ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۰
سپیدار

امروز جشن الفبا داشتیم . طبق هماهنگی قبلی بچه ها با لباس فرم مدرسه بودن. تصمیم بر این بود که هر 4 تا کلاس تو نمازخونه ی مدرسه برنامه ی گروه نمایشی که از قبل دعوت شده بودن رو تماشا کنند و بعد برا پذیرایی و گرفتن لوح و جوایز و باقی برنامه ها به کلاسهای خودشون برن.(واااااای خدا! چقدر جنگیدم تا جشن الفبا رو تو مدرسه و کلاس بگیریم، نه تو تالار! )

بعد از تماشای نمایش ، از بچه ها خواستم مقنعه هاشون رو دربیارن و تو کیفهاشون بگذارن. (آخه کلاسهامون خییییییییییییلی گرم هستن و به خاطر بدی پنجره ها - که از اول تا آخر سال تحصیلی بهونه ای بود تا با اشاره بهشون به بچه ها بگم : مهم نیست در آینده چه شغلی داشته باشین اما تو رو خدا ! در آینده هر کاره ای میشین ،وظیفه تون رو درست انجام بدین و مردم رو اذیت نکنین ! - امکان باز کردن پنجره ها رو هم نداشتیم !)

همینطور که بچه ها به صف از حیاط داشتن میرفتن تو کلاس ، معاون پرورشی مدرسه جلومون سبز شد که: در آوردن مقنعه رو با مدیر هماهنگ کردین؟

هاج و واج موندم که ما فقط مقنعه درآوردیم! مثل خیییییلی از مدرسه ها که بچه ها آرایشگاه نرفته و لباس مجلسی نپوشیدن ! که فرمودن: زیر سقف مدرسه باید لباس فرم بپوشن !

و رفتن تا از مدیر - که به خاطر شرکت تو جلسه ای در مدرسه نبود - کسب تکلیف کنند .

بچه ها رو بردم تو کلاس و ازشون خواستم مقنعه هاشون رو سر کنن!

چند دقیقه بعد ، در کلاس باز شد و جناب معاون کلانتر (که اصلا هم پشت اون ستاره ی حلبی ، قلبی از طلا نداره!!! )با تندی سرش رو آورد تو کلاس و وقتی دید بچه ها مقنعه سرشونه ، با لحن تندی تشکر کرد و رفت !

اما رفتارش با همکارم بدتر بود ! وقتی وارد کلاس شده و بچه ها رو بدون مقنعه دیده ، درست وقتی بچه ها داشتن تک تک شعر الفباشون رو میخوندن ، با داد و فریاد گفته که فیلمبرداری نکنید و اول مقنعه و ....!

*****

پ ن:

1- از این دلم میسوزه که این خانم به اصطلاع معاون پرورشی خودش خیلی حجاب درست و حسابی نداره ! نه تو مدرسه و نه تو بیرون! حتی شکر خدا ! چادری هم نیست !

2: تو این مدرسه ای که اصرار دارن زیر سقفش باید لباس فرم پوشیده بشه ؛ همکارا با هر لباسی تشریف میارن ، مانتوی کوتاه و تنگ و آستین کوتاه که هییییییچ! حتی تونیک و سارافون ! خود همین خانم معاون پرورشی هفته ی پیش به جای مانتو یه تونیک زرد خردلی کوتاه تو مدرسه پوشیده بود ! چرا راه دور بریم ، همین من به ندرت مقنعه سر می کنم ! گاهی هم با سارافون میرم مدرسه و امروز هم شال ، مانتوی تقریبا کوتاه و طرح دار و شلوار جین پوشیده بودم !!!(هر سه غیر قانونی ظاهراً) ولی هیچ کس هیچ ایرادی نگرفت !

3: جالب اینکه اصلا یکی از کلاس ها قرار بود امروز با لباس به اصطلاح مهمونی بیان و به خاطر هماهنگی 4 تا کلاس ، لباس فرم پوشیده بودن.

و جالبتر اینکه دو سه سال پیش تو همین مدرسه و تو همین نمازخونه و تو همین کلاس ، بچه ها برا جشن الفبا لباس فرم نپوشیده بودن ! و هیچ آسمونی هم به زمین نیومد و بالعکس! )

4: من نمیدونم تو اون مدارسی که برنامه ریزی شده تا بچه ها (حتی دخترهای دبیرستانی! ) از نظر پوشش راحت و آزاد باشن ، مدارسشون سقف نداره؟ آیا بین بچه های 7-8 ساله با 15-16 ساله هیچ فرقی نیست؟ 

5: با این کارهاشون ، رشته های ما رو پنبه می کنن!

طی سال سعی کردیم حریم ها و حدودها رو برا بچه ها جا بندازیم تا بچه ها ببینن و بدونن که لازم نیست و نباید همه جا و پیش همه یه جور لباس بپوشن و لزوما هر کی حجاب داره ، خشک و بی منطق نیست ! و مهمتر اینکه تمام تلاشمون رو کردیم بچه ها نسبت به دین و مخصوصا حجاب بدبین نشن. سعی کردیم ریاکار نباشیم و ریاکار بارشون نیاریم . خواستیم وقتی بچه ها بیرون از جو مدرسه و کلاس ما رو می بینن ، دچار تناقض نشن ! اما ...

به قول سعدی بزرگ:

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
سپیدار

به نظر شما این رو بخریم یا اون رو؟

: هر چی جمع بگه!

به نظرت شمال بریم یا جنوب؟

: هر جا جمع تصمیم بگیره!

شما چی می خوری؟

: فرق نمی کنه! هر چی جمع می خوره!

شما ... ؟

:هر چی جمع ...!

*********

آی بَدَم میاد از این " هر چی جمع ..." ! یعنی میخوام بلند شم یه چی بهش بگم! ... آخه آدم نسبتاً محترم ! "هر چی جمع بگه!" یعنی چی؟ خب نظرت رو بگو دیگه! لابد نظر حضرتعالی مهمه که ازت پرسیده میشه! وگرنه چرا از این گلدون و از اون مبل و یا حتی از این گربهه کسی نظر نمی خواد؟!! وقتی بهت احترام گذاشته و ازت نظر خواسته میشه تو هم به خودت و جمع احترام بگذار و نظرت رو بگو ! نمی کُشنِت که! " فرقی نمی کنه ! هر چی جمع بگه!" تو به جمع چی کار داری؟ نظر جمع هم برآیند نظر تک تک اعضای گروهِ که ناسلامتی تو هم جزوشی!(جزءشی!) لااقل بگو "هر چی فلانی بگه"!

اگه همه بخوان مثل جنابعالی تابع نظر جمع باشن که هیچ تصمیمی نمیشه گرفت!

طُرفه حکایت این که اگه به هر دلیلی نظر جمع اشتباه دربیاد یا یه جاییش بلنگه اول کسی که اعتراض خواهد کرد که " نظر من یه چیز دیگه بود و من از اولش هم با این گزینه موافق نبودم" همین شخص بی نظره!

واویلا اینجاست که همین آدم تابع نظر جمع - که حتی جرأت اظهار نظر شخصیش رو نداره و برای همه چی منتظره نظر جمع می مونه و حتی برای اینکه بدونه بالاخره مثلا بستنی می خوره یا فالوده ، باید منتظر نظر جمع باشه- همین آدم! مثلا بشه نماینده ی مجلسی چیزی ! اینجاست که کلاً تو باغ نیست و اساساً چیزی نمی دونه و در کل نظری نداره و نظرش هر چی جمع بگه است ! اینجاست که با یه رأی ممتنع خیال خودش رو راحت می کنه! آدم بیخودی که نه تنها بودن و نبودنش فرقی نمی کنه که چه بسا نبودنش بهتر از بودنش باشه!

به نظرم آدمهای منفی(-) ، تحمل کردنی تر و قابل احترام تر از آدمهای ضربدر(×) و ممتنع اند!

۴ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۳
سپیدار

اولین سال تدریسم بود. تو یه منطقه ی خیلی محروم معلم پسر بچه های کلاس دومی شده بودم ! جمعیت کلاسم حول و حوش 50 نفر بود!!!

یه دانش آموزی داشتم "هادی" نام ؛ پسر کوچولویی که هنوز اسم و فامیل و چهره و حتی جایی که تو کلاس می نشست رو به خاطر دارم.

هادی طی سال چندین و چند بار ازم پرسید: خانوم! شما چند سالتونه؟

و من هر بار جواب می دادم: هزار سال

آخر سال نامه ای برام نوشت و گفت: حضرت نوح علیه السلام 900 سال عمر کرد . خدا کند شما900 یا 1000سال عمر کنید !

چند روز پیش به طور اتفاقی یه بسته بین کاغذها و کتابهای قدیمی پیدا کردم . بسته ای که پر بود از نامه های بچه های اون سال!

اگر من ممتاز شوم از اداره پدرم به من جایزه می دهند امیدوارم شما فقط آن 19 را بیست بدهید.

این هم چند تا دیگه از اون نامه ها:

۴ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۵
سپیدار

دیروز آخرین نفر از بچه های کلاسم تاج دانایی رو روی سرش گذاشت و شد دانشمند کلاسمون !

(ایده ی تاج دانایی و انتخاب دانشمند کلاس رو مدیون تاج نام نویسی و پادشاه کلاس خانم جانی پور نازنین ، دوست خوب اصفهانیم و صاحب وبلاگ کلبه ی الفبا هستم ! 

هر دانش آموزی نوشتن اسمش رو یاد می گیره یک روز تاج رو روی سرش میذاره و برا دوستاش یه هدیه ی کوچیک با یه شیرینی یا شکلات میاره . عکسش رو با تاج و هدیه هاش به همراه بچه های کلاس میذارم تو گروه تلگرامی کلاس و از اولیاش تشکر می کنم . اون روز میشه دانشمند کلاس و تو وقت هایی مثل برگه پخش کردن، از رو درس خوندن و پای تخته اومدن و ... که بچه ها خیلی دوست دارند ، حق تقدم داره ! بچه ها از ماه ها قبل ذوق دارند که کی نوبت خودشون میشه )

فاطمه سادات آخرین دانشمند کلاسمون بود . البته چون تعداد فاطمه ها مون زیاد بود ، نوبتش به دیروز افتاده بود . طبق معمول خیلی ذوق داشت !

صبح مادرش رو بعد از ماه ها دیدم . از درمونگاه مرخصی گرفته بود تا خودش هدیه ها رو بیاره . (این خانم دکتر رو من خییییییییییلی دوست دارم . بس که متین و موقر و مؤمن و آروم و خوش رو و مؤدب و دوست داشتنیه ! نه اینکه من خیلی پرسر و صدا و هیجانی حرف می زنم و حرکاتم تنده ، دیدن آرامش این خانوم کلی حس خوب بهم میده . البته بدون شک حجاب قشنگشون تو ارادتم بهشون بی تاثیر نیست -حجابی که همیشه آرزو داشتم داشته باشم و متاسفانه اونطور که باید ندارم !-

خلاصه خانم دکتر نازنین گفتن که برا بچه ها از جنوب چفیه آورده ، چفیه های متبرک! (عید که رفته بودن راهیان نور ، فکر امروز هم بودن و هدیه ها رو تهیه کرده بودن!) و ازم خواست بچه ها چفیه ها رو سر کنند و ازشون عکس بگیرم.

اسم فاطمه رو روی تخته نوشتم و تاج رو روی سرش گذاشتیم و هدیه ها و شیرینی رو دادم دستش و عکسش رو گرفتم . هورا

بعد یکی از چفیه ها رو که شکل شال بود باز کردم . روش عکس شهید مهدی باکری بود . انداختم رو سر یکی از بچه های خوب کلاس و کمی درباره چفیه و اینکه زمان جنگ سربازامون ازش چه استفاده هایی میکردن و ارزشش صحبت کردم . 

فاطمه که چفیه ها رو پخش می کرد بچه ها بیشتر دوست داشتن چفیه ای رو بردارن که به قول خودشون عکس "آقاجان "داشته باشه .

بچه ها چفیه ها رو هر طور دوست داشتن روی سر و گردنشون انداختن و باهاش عکس گرفتن . و بعضی هاشون تا زنگ آخر هم شال رو درنیاوردن .

پ ن: نمیدونم ... شاید اگه خودم میخواستم براشون هدیه بخرم ، چفیه به ذهنم نمی رسید و جزء انتخابام نبود . از ابتکار این خانوم خیلی خوشم اومد . هدیه ی دیروز جزء هدیه هایی محسوب میشد که برا بچه ها جالب بود و خیلی دوسش داشتن . 

در ضمن کتاب "دختر شینا" رو هم که همینطور بی دلیل برای خریدن و خوندش مقاومت می کردم، فاطمه بهم هدیه داد . کتابی که با خط قشنگش متنی تو صفحه ی اولش برام نوشته بود.

۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸
سپیدار

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم     نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

۱ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۰
سپیدار

مادر یکی از شاگردام پیام داده که:

خانم ارجمند! روز تولد حضرت علی خواب شما رو دیدم و شما بهم گفتین که 100 تا لقمه نون و پنیر و سبزی همراه با خرما تهیه کنیم و بین بچه ها پخش کنیم...

*****

ببین من چه کارها که نمی کنم ! بنده های خدا از دست من شب و روز و خواب و بیداری هم ندارن که ! خرده فرمایشام هم که تمومی نداره  :)))

*****

من که دیدم متاسفانه هنوز علم تعبیرخواب بهم عنایت نشده گفتم ببینم نظر دوستان چیه؟

دوستان همراه با کلی تیکه انداختن و مسخره بازی بالاتفاق بر این بودن که 100 تا لقمه (برا کلاس اولی های مدرسه) درست کن و پخش کن!

...

گذشته از اینکه من ترجیح میدم 100 تا بستنی بگیرم و پخش کنم تا 100 لقمه نون و پنیر و سبزی اونم با خرما (ایششششش) ...

میگم آخه به من چه؟!! فوق فوقش من پیغام رسون بودم! بابا ! سندش هم موجوده! تو خود پیام اومده که من به مادرای کلاسم گفتم این کار رو انجام بدن! نه اونا به من!

...

جدا از خواب مادر شاگردم دوست دارم تو همین ماه رجب یا شعبان ، فرشته کوچولوهای کلاس اولی مهمون من باشند به صرف یه خوراکی که دوست دارند! اما نون و پنیر و ... ! شک دارم بتونم !

۳ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۶
سپیدار

: اسم عموت چیه؟

- حسن

: خیلی وقته اینجا نیومده! از بچگی ندیدمش!... 20 سال میشه!

میگم : عمو که همین دو هفته پیش اینجا بود!

: اگه اومده باشه هم به من آشنایی نداده و گرنه یادم می موند!

بعد از چند لحظه دوباره می پرسه: حسن ازدواج کرده؟

میگم: آره ! 3 تا هم بچه داره.

با تعجب نگاه می کنه و میگه : 3 تا هم بچه داره؟!!!

و من اسم بچه های عمو رو میگم و تأکید می کنم که فرهاد رو هم که خیلی دوست داری!

با ناراحتی میزنه رو پاش و با ناله میگه: ااااای خدا! روزگارمو ببین ! پسر ازدواج کنه و 3 تا بچه هم داشته باشه ولی به پدرش آشنایی نده!!!

بعد از مدتی بهم میگه: تا حالا کسی بهم نگفته بود یه پسر هم دارم!

*****

پدر بزرگ نزدیک 90 سالشه!شناسنامه اش که میگه متولد 1306. اما مطمئناً بیشتر از اینه! تو یه روستای کوهستانیِ صعب العبورِ بدون راه که شش ماه از سال به خاطر برف همون راه های مالرو هم بسته می شده بعیده که شناسنامه ها درست باشن! اون هم روستاییانی که عمداً سن پسر رو کمتر می گفتن تا دیرتر به سربازی ببرندش! تازگی ها این پدربزرگ 90 ساله دچار آلزایمر شده . گاهی پشت به قبله نماز می خونه و همیشه هم می پرسه الان چی بخونم ؟ یادش نمی مونه مغرب یا عشا ، ظهر یا عصر!

یه پیرمرد خیلی تمیز! پیرمردی که هنوزم که هنوزه طبق عادت قدیمی شب موقع خوابیدن یادش نمیره شلوارش رو تا کنه و زیر تشکش بذاره تا صاف بمونه! داره یواش یواش ارتباطش با محیط اطراف کم میشه!

******

نمیدونم میشه جلوی این بیماری رو گرفت یا نه!(دیشب یه مطلب از دکتر یونس درباره ی آلزایمر دیدم که باید در اولین فرصت دقیق بخونمش) ولی واقعاً بیماری وحشتناکیه!سیمهای ارتباطی آدم با اطراف و اطرافیانش یکی یکی گسسته بشه و آدم خودش رو معلق و سرگردون ببینه بین یه سری آدم غریبه در محیطی ناشناس واقعا سخته!

قبلا میگفتن حل کردن مسائل ریاضی و حل جدول و حفظ شعر و امثالهم مانع دچار شدن به آلزایمر میشه. اما مطلب "غریبه" که پست قبل گذاشتم داره میگه کسی که چندین زبان رو هم یاد گرفته و کلی کتاب خونده باز می تونه آلزایمر بگیره! 

...

حالا یکی از ترسهام برا آینده ای که معلوم نیست ببینمش یا نه ، همین فراموشیه! 

باید دوباره به حفظ نثر و نظم و حل جدول و ...رو بیارم!

با حفظ گلستان سعدی به روش شهاب مرادی شروع کنم چطوره؟!!! (مشق گلستان)

۱ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۰
سپیدار

یکی از بچه های کلاس اولی مدرسه مون یکی از چشماش نابیناست و اون یکی هم ضعیفه !

یه پدر عجیب و غریب با افکار عجیبتر هم داره! یکی از کارهای عجیبش اینه که برا دخترش عینکی گرفته که فقط شیشه ی سمت چشم نابیناش سیاهه!!! ... نکرده حتی جفت شیشه ها رو فتوکرومیک بگیره!(چقدر حرص خوردم وقتی اولین بار عینک بچه رو دیدم!)

دختر بچه ی خوشگلیه . اما سفیدی چشم نابیناش اولین چیزیه که طبیعتا به چشم میاد .

چند وقت پیش برا جشن نوروز تو کلاسشون سفره ی هفت سین چیده و از بچه ها کنار سفره عکس گرفته بودن .

بعد از عید عکس ها آماده شده بود .

معلم کلاس که عکسها رو به بچه ها میده این بچه از خوشحالی پَر درمیاره . عکسش رو تو دستش می گیره و بالا و پایین می پره . به بچه ها نشون میده و با خوشحالی میگه : این عکس منه!ببین این عکس منه!

...

عکاس با فتوشاپ چشم بچه رو درست کرده بود !

...

نمیدونم خانواده اش چه عکس العملی به این ابتکار[!] عکاس نشون دادن . اصلا نمی دونم عکاس کارِ درستی کرده یا نه! نمیدونم این کار چه عواقبی ممکنه داشته باشه ! چند روز بهش فکر کردم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم!نمیدونم ...

اما خوش حالی اون بچه "یه جوری "بود!

۳ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۸
سپیدار

بهار هم قاطی کرده و با این قاطی کردنش من رو هم به دردسر انداخته !

دلم نمیاد بگم هوا بده ! نه ! هوا خیلی هم خوبه ولی من بلد نیستم باهاش تعامل کنم ! 

از هوای زکام و آنفولانزا پرور زمستون که گذشتیم به خودم گفتم آخیش ! خلاص شدی!  ولی حالا ناغافل گرفتار هوای دمدمی مزاج بهار شدم! 

صبح که برا نماز بیدار شدم دیدم نمیتونم آب دهنم رو قورت بدم ، سرم هم به شدت درد می کرد!

تو مدرسه 3 ساعت تموم سرپا بودم بدون لحظه ای نشستن ! بچه ها داشتن برا باباهاشون کارت پستال درست می کردن و من نمی تونستم بشینم ! ... موقع برگشت به خونه رسما یه جنازه ی متحرک بودم ! جنازه ای که تموم استخوناش درد می کرد!

از تنبلی تصمیم گرفتم آستانه ی تحمل خودم رو بسنجم ! نه دکتر میرم ... نه خود درمانی ... و نه ناله !

یه دوره ی فشرده ی مرتاض بازی! :))

...

دفترچه بیمه ام تموم شده ... تو خونه هم دارو نداریم ... پس چاره ای جز تحمل نداره این تنبل! :))

*****

کاملا بی ربط:

کلمه ی "مرتاض" من رو یاد این دو بیتی باباطاهر انداخت:

دل عاشق به پیغامی بسازه/ خمار آلوده با جامی بسازه

مرا کیفیت چشم تو کافیست / ریاضت کش به بادامی بسازه!

۲ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۷
سپیدار