سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۴ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات من» ثبت شده است

1.

اول دبیرستان بودم ! یه معلم شیمی داشتیم که من خیلی دوستش داشتم! از اون معلمهای جدّی و سختگیر ! بچه ها ازش می ترسیدن و تو کلاسش جیک نمی زدیم!

پای تخته سؤالی رو نوشته بود و ما هم داشتیم یادداشت می کردیم! کلاس ساکتِ ساکت! انگار کن سرِجلسه ی کنکوره! اولین روزی بود که عینک می زدم. خوشحال از اینکه تخته رو خوب می بینم داشتم تند و تند می نوشتم! (شیمی بود و درس مورد علاقه ام!)

سر میز نشسته بودم و سرم پایین بود که احساس کردم خانم معلم بالای سرم ایستاده ! ... سرش رو آورد پایین ... قلبم داشت می اومد تو دهنم! ... و با صدایی آروم گفت : عینکت مبارکه! (عکس العمل خودم یادم نیست ولی این لطافت و دقت معلم شیمی سختگیر و به قول بچه ها بداخلاق تو ذهنم مونده!)

*****

2.

قاب عینکم دلم رو زده بود ! یه عینک نو گرفتم ! اما...

عینک رو که زدم احساس کردم قدّم حول و حوش 3 متر شده !  تو کوچه که راه می رفتم احساس می کردم میتونم از رو دیوار ، حیاط همسایه ها رو ببینم! وقتی می خواستم از دری وارد یا خارج بشم خم میشدم ! آخه می ترسیدم سرم به چهار چوب بالای در بخوره!!! ... عینک رو بردم پیش دکتر ! گفت: عینک ساز زحمت کشیده و شیشه ی چپ و راست رو جابه جا گذاشته!

عینک ساز معذرتی خواست و دوباره شیشه ها رو ساخت . اما...

این بار حس می کردم خیلی کوتاه شدم! پریدن از جوی آب هم برام سخت بود! فکر می کردم با قدم عادی نمی تونم ازش بپرم ! بنابراین یه قدم بزرگ برمی داشتم برا عبور از جوی آب 20 سانتی! سوار اتوبوس شدن که واویلا بود! فکر می کردم پاهام به پله ی اتوبوس نمی رسه. مثل دفعه ی قبل تو محاسبه ی فاصله ها مشکل داشتم!

دوباره رفتم پیش دکتر! بعله عینک سازِ عاشق ِسر به هوا ! تو محاسبه ی محل نقطه ی کانونی عینک اشتباه کرده بود!

بار سوم بالاخره درست و اوضاع عادی شد !

*****

3.

تو کلاسم یکی دو تا از بچه ها عینک میزدن . بعضی از بچه های شیطون کلاس سر به سرشون میگذاشتن و اذیتشون می کردن! یه روز جلوی خودم بهشون گفتن : چهار چشمی!

قدم زنان و با طمانینه رفتم سرِ کیفم و عینکی که همیشه تو کیفم بود و هیچ وقت نمیزدم رو برداشتم و جلوی چشم بچه ها به چشمام زدم . بچه ها با تعجب نگاهم میکردن! تا حالا ندیده بودن عینک زدنم رو! آروم رفتم نزدیک بچه ای که گفته بود "چهارچشمی"!

تو چشماش نگاه کرده و گفتم:

خُب ! نظرت چیه؟!! نمیخواهی به من هم بگی چهارچشمی؟!"

سرش رو پایین انداخت ! دیگه نشنیدم کسی رو به خاطر عینک زدن مسخره کنه! اما بچه های عینکی چه خوشحال بودن از اینکه من هم یکی از اونام! یکی از چهارچشمی ها!

-----------------------------------------

بعدا نوشت: با شنیدن عینک و خاطرات و داستانهای مربوط به اون ، همیشه یاد داستان بامزه و شیرین "قصه ی عینکم" اثر رسول پرویزی می افتم .خواستین در ادامه ی مطلب بخونیدش.

۶ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
سپیدار

به مناسبت شروع سال تحصیلی میخوام از اولین شاهکار و خاطره ی دوران تحصیلم رونمایی کنم!

◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

اول مهر بود . داشتم می رفتم کلاس اول . مانتو و شلوارم هنوز آماده نبود (چرا؟ نمی دونم ! )پس با یه بلوز و دامن حوله ای به رنگ آبی آسمانی که خیلی هم دوستش داشتم ، همراه مامان راهی مدرسه شدیم . 

راه به نظرم طولانی اومد ! پیش خودم فکر می کردم : من چطوری باید این راه رو خودم برگردم ؟ حتما گم میشم ! توی راه به نشانه ها دقت می کردم ولی راه مدرسه به نظرم خیلی سخت و طولانی می اومد ! بی برو برگرد یاد گرفتنش خارج از توان من بود !

مدرسه ی میرزا کوچک خان جنگلی ! (چقدر هم من این اسم رو دوست داشتم ولی مسئولین بی سلیقه بعدها اون مدرسه ی نازنین رو کوبیدن و یک مدرسه با ده تا اسم جدید جاش ساختن !) بگذریم ! کلاس بندی شدیم . 1/1 

یک ردیف کلاس توی حیاط ساخته شده بود که اولین کلاس از سمت راست گویا کلاس ما بود ! چون دقیقا همون دایره ی قرمزی که رو کارت روی سینه ام بود ، روی در کلاس هم بود ! یادم نیست نشانه ی بقیه ی کلاسها چی بود ولی مال من همون دایره ی قرمز بود ! 

قرار شد بریم تو کلاس اما من حاضر نبودم از مامان جدا بشم ! مثل کنه ازش آویزون شدم ! در آخر ازش قول گرفتم که تو حیاط بشینه تا زنگ تفریح ببینمش ! و اینطوری شد که رضایت دادم وارد کلاس بشم ! رفتم دقیقا جایی نشستم که حیاط و مامان رو که زیر درختی نشسته بود ببینم !

۳ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۳
سپیدار

بهم پیام داده که شماره تو دادم به یه بنده خدایی ! بهت زنگ میزنه درباره ی من تحقیق کنه !

فکر می کنم رو مهارت تعریف و تمجید کردن من حساب کرده !

من هم خودم رو آماده کرده بودم تا هر چی از این رفیق میدونم بریزم تو دوری که ...

یادم افتاد: من گوشی ندارم ! تبلت هم جز دقایقی محدود در روز روشن نمیشه ! (اون دقایق محدود هم، خودم همراه تبلت از پریز آویزونم ! )

دیروز که طبق معمول تبلت بعد از چند ساعت بیهوشی برای دقایقی به هوش اومده بود دیدم تو زمان خاموشی یه تماس ناشناس داشتم !

...

داشتم فکر می کردم : اصلا نتایج این تحقیق چقدر معتبره؟!!!

مگه قراره من درباره ی "دوستم" چیزی غیر از خوبی بگم؟! (حالا من یه دوست بدجنسم و راستش رو میگم ! بالاخره باید انتقام اونهمه خوب بودن اعصاب خرد کن رو یه جا ازش بگیرم دیگه ! ولی دوست اسمش روشه " دوست "! نمیاد بدی دوستش رو بگه که !)

مگه این که بخوان از روی دوستاش، دوست ما رو بشناسن که ... بدبخت شد

۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۴
سپیدار

قشنگی سفر به اینه که جاهای جدید با معماری خاص ببینی ، با آدمهای متفاوت روبرو بشی ، لباسها و لهجه های تازه ببینی و بشنوی ، غذاهای جدید تست کنی ... خلاصه به اینه که یه دنیای دیگه رو تجربه کنی .

اگه قرار باشه به هر شهری سفر می کنی همون معماری ، همون لباس ، همون لهجه ، همون غذا و همون تصاویر همیشگی رو ببینی که دیگه سفر لذتی نداره !

اما متاسفانه دیگه کمتر تو شهرهای مختلف معماری خاص اون شهر ، لباس و لهجه ی خاص اون منطقه و غذای خاص اون محل رو می بینیم و این اصــــــــــــــــــــــــــــــــــلاً خوب نیست . دوست ندارم همه جای این قالی هزار نقش و هزار رنگِ دوست داشتنی با تهرانیزه شدن تبدیل به یه زیرانداز تک رنگ و تک شکلِ کسل کننده بشه!

یه بار تو برنامه ی ایرانگرد شنیدم که : کاش مسافران و گردشگران زیادی به این منطقه بیان ولی ... رو فرهنگ خاص و غنی و آداب و رسوم تاریخی این منطقه تاثیر نگذارن !

کاش یاد بگیریم وقتی به شهری سفر می کنیم به فرهنگ اون شهر احترام بگذاریم و کاری نکنیم که اونها از لباس و لهجه و معماری زیباشون شرمنده بشن ، کاری نکنیم که مردمانِ اون دیار فکر کنن چیزی از مایِ مسافر کم دارن و برای جبران این حسِ عقب موندگیِ کاذب سعی کنند خودشون و زندگی شون رو شبیه من و شمای مسافر کنند!

متاسفانه هر کسی به خودش اجازه میده تور و آژانس مسافرتی و ایرانگردی بزنه و اون هم یه آدمی رو که تنها با خوندن چندتا کتاب و یا حتی گردش تو اینترنت مختصر اطلاعاتی جمع کرده ، به عنوان لیدِر و راهنمای تور استخدام می کنه و اینطوری یه جمعی با هم راه می افتن برا دیدن شهرها و جاهایی که ندیدن . راهنمای گروه تاریخچه ی اون مکان تاریخی رو برا همسفراش بازگو می کنه (راست و دروغش هم چندان مهم نیست . چون معمولا تو گروه کسی اطلاعات بیشتری نداره که از طرف مدرک بخواد و یا حرفش رو رد کنه! ) بدون اینکه از فرهنگ مردمانی که میهمان شهر و روستاشون شدن چیزی بدونه ، چیزی بگه و یا حتی کوچکترین احترامی به اون فرهنگ بگذاره !

گردشگرا به آدمها و فرهنگشون همون نگاهی رو دارن که مثلاً به یه قلعه ی باستانی متروکه دارن! به یه کوزه ی شکسته ی مربوط به دو هزار سال پیش تو موزه ای ! نگاه به یه چیز قدیمی و بلااستفاده ! نگاه یه آدم متمدن و متمول به یه آدم پایین تر از خودش ! نگاه یه جهان اولی به یه جهان سومی ! طبیعیه که وقتی تعداد این ایرانگردان و جهانگردانِ از دماغ فیل افتاده با همون نگاه از بالا به پایین زیاد بشه ، من و شمای غیر تهرانی احساس می کنیم برای پیشرفت باید مثل اونها لباس بپوشیم مثل اونها حرف بزنیم و مثل اونها زندگی کنیم . اینطوری میشه که یواش یواش همه ی شهرها میشن کپی بی ریخت تهران و آیندگان از دیدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردن بسیاری از زیبایی های ناب و تکرار نشدنی ، زیبایی های اصیل و واقعی محروم میشن!

۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سپیدار

نمایشگاه نوشت افزار ایرانی تو مرکز آفرینش های هنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تو خیابون حجاب سه روز پیش افتتاح شد و تا 12 شهریور هم ادامه داره . دیروز گفتم برم ببینم چه کار کردن و چی دارن ؟

اول اینکه تعداد غرفه ها خیلی کم بود! چند تا شرکت بیشتر نبودن! مثلا پاپکو یا ثنا و ثمین رو ندیدم!

با این وجود دفاتری که تو نمایشگاه بود میشه گفت همه شون خوب بودن . کیفیت برگه ها و طراحی جلدها خوب بود و به نظرم برا بچه ها جذاب . این دفاتر به راحتی میتونن با مشابه خارجی رقابت کنند  .

کیف مدارس هم تک و توک خوب داشت و بعضی هاش هم واقعا بد بودن . دیگه نخواستم بگم : افتضاح!

فکر کنم "آزاده" تنها کارخونه و شرکتی بود که مداد و مدادرنگی هم زده بود . خود کانون پرورش هم که بیشتر مداد و خودکار و ماژیک و خمیربازی و ... که تو غرفه اش بود خارجی بودن ! نمیدونم تو ایران شرکتهای تولید کننده ی پاک کن و تراش و خودکار و ... نداریم یا تو این نمایشگاه نبودن ! در هر حال جای خالی نوشت افزار فانتزی (به جز دفتر ) تو این نمایشگاه و کلا تو بازار ایران خیلی خالیه! 

هر مدرسه ی ابتدایی سالانه ملیونها تومان فقط صرف تهیه ی این وسایل فانتزی می کنه ! و حیفه که خودمون از این بازار سهمی نداشته باشیم !

به نظرم اگه کسی بخواد کارخونه ی تولید پاک کن و تراش و مداد فانتزی بزنه و کیفیت و قیمتهاش هم خوب باشه می تونه قسمتی از این سفره ی پر نعمت رو به خودش اختصاص بده ! 

کاش حداقل تو این تهران بازاری دائمی برا تهیه ی نوشت افزار تولید وطن بود ! الان پیدا کردن یه مغازه تو بازار تهران که جنس ایرانی بفروشه مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه می مونه و ... و کی حال داره بگرده و از جلوی اجناس چینی ارزون و خوش آب و رنگ بگذره تا به این ستاره های سهیل برسه ! اون هم وقتی که مغازه دارها همین اجناس چینی رو میارن تو مدرسه ها عرضه می کنن! 

به نظرم بیشتر خریداران اصراری بر خرید جنس خارجی ندارن ولی حق انتخابی وجود نداره ! وقتی گزینه های در دسترس همه خارجی اند نمیشه از بیشتر مردم توقع داشت برای خرید جنس ایرانی از این سر شهر به اون سر شهر سفر کنن !

به هر حال با همه ی کمبودها و کاستی ها ، از یه جایی باید شروع کرد. دفاتر خوبی داریم و میشه امیدوار بود بقیه ی نوشت افزار رو هم سالهای بعد ببینیم ! ان شاءالله 

به اولیای پارسال کلاسم پیام دادم این نمایشگاه افتتاح شده و خواستم یه سر بهش بزنن . حداقل دفاترشون رو که میتونن از اینجا تهیه کنن!

۷ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

ماجراهای عوض کردن مدرسه ی من انگار تمومی نداره !!!

خرداد ماه که تصمیم به تغییر مدرسه گرفتم و رفتم خودم رو به مدرسه ی جدیدم معرفی کردم، فکر کردم همه چی تموم شد ! با اینکه مدرسه ی جدید خیلی داغون و بدون امکانات بود ولی کادر مدرسه اینقدر خوب بود که خیالم راحت شد !

هر چند این تغییر برا خودم و دوستانم خوشایند نبود و جدا شدن از دوستانم برام سخت بود و هست ولی من راه بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آید رو در پیش گرفتم و دوستانم راه نصیحت و دعا بلکه از مرکب فاخر شیطان پیاده بشم و برگردم !

حدود دو ماه هم حرف های مدیر و معاون و اصرار دوستان به موندن رو با شوخی و مسخره بازی ندید و نشنید گرفتم !

تا اینکه غروب امروز دوست مدیری باهام تماس گرفت ! دوستی قدیمی که چند سال بود اصرار می کرد برم مدرسه اش و من هر چند خیلی دوست داشتم باهاش کار کنم بس که خودش و مدرسه اش رو دوست دارم ولی بد مسیری مدرسه اش باعث میشد پیشنهادش رو نپذیرم !مسیر مدرسه اش برام خیلی ناجوره و مهمتر از اون محله اش رو اصلا دوست ندارم !

فکر نمی کرد بخوام از این مدرسه ی خوب اسم و رسم دار بیرون بیام و حالا که نمیدونم از کجا فهمیده بود مدرسه ام رو عوض کردم تماس گرفت ! ناراحت شده بود . با شوخی و تهدید جانی گفت که باید برم مدرسه اش و گرنه ... ! و من نتونستم "نه" بگم ! (منم که بی زبون ! حرف گوش کن ! مظلوم!) ایشون هم زنگ زدن به معاون مقطعمون تو اداره و جای من رو عوض کردن ! ... تمام!

حالا موندم چطور به مدرسه ی قبلی اطلاع بدم !!! روم نمیشه!

تا الان به تصمیمی که گرفتم اطمینان داشتم ولی حالا ... نه که پشیمون ... پریشونم !

••••

خدااااااااجون ! دلم رو آروم کن ... خواهش می کنم

....

پ ن: [...] ! بترکی با این خواب دیدنت ! ... اینم تعبیر اون خواب خوبت ! ... خوب شد؟! 

[...] = عزیزی که چند ساعت قبل خوشحال و شاد و خندان ادعا می کرد خواب خوبی برام دیده ... خوبه دستخوش و مشتلق نگرفت ازم ! 

۱ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۳
سپیدار

1

معمولا هر ماه یه بار میریم فروشگاه و مایحتاج یک ماهه رو خرید می کنیم . تا حالا خیلی لذت می بردم از این خرید ! اینکه سبد چرخدار رو پر کنیم و بعد 7-8 تا کیسه ی پر رو دست بگیریم و صندوق عقب ماشین رو باهاشون پر کنیم خیلی برام لذت بخش بود! ... اینکه هر چی دوست داری و میخواهی یه جا باشه و بتونی برداری بندازی تو سبد رو دوست داشتم تا اینکه ...

تا اینکه چند روز پیش یه فروشگاه زنجیره ای رو که جدیدا افتتاح شده ، برا خرید کردن انتخاب کردیم !

مثل همیشه خرید کردیم و کیسه به دست از فروشگاه اومدیم بیرون!... یه باره چشمم خورد به دو تا مغازه ی کوچک سوپرمارکت که درست روبرو و سمت راست این فروشگاه تازه تأسیس بودن ! مغازه هایی سوت و کور! صاحب یکی از این مغازه ها تنها نشسته بود جلوی مغازه اش و عبور مرور افراد رو تماشا می کرد... و ناگهان احساس خجالت کردم! خجالت کشیدم از جلوی چشم اونها با کیسه های پر رد بشم ! 

فروشگاه هایی که تا حالا می رفتیم اطرافشون سوپرمارکت و بقالی ای نبود . ولی این یکی درست اومده تو محله ای جاخوش کرده که یکی درمیون سر کوچه هاش یه مغازه ی کوچک بود! 

از اون روز تصویر اون دو تا مغازه ، مثل یه سوزن هر از چند وقتی تو قلب و مغزم فرو میره ! تصویر مغازه های کوچیکی که زیر چرخ این فروشگاه های بزرگ له میشن و زنجیره ای از اتفاقات که پیامد این له شدنه!

نمیدونم ! واقعا نمیدونم ! شاید همه ی اینها طبیعی باشه ! شاید همه ی این اتفاقات مقتضیات زمانه است! شاید من زیادی حساس شدم و دارم سخت می گیرم ! شاید باید کمی بی خیال بشم ! ... ولی هر چیه دیگه دوست ندارم از اون فروشگاه خرید کنم !

***

2

قبلا تقویم رو برمی داشت و تعطیلاتش رو چک می کرد ! می گشت ببینه کجا تعطیلات پشت سر هم افتاده تا با خوشحالی نشونشون بده و بگه : آخ جون ! استراحت ! جووووون میده برا سفر !

حالا هم تقویم رو برمی داره . حالا هم تعطیلات رو چک می کنه . حالا هم می گرده ببینه کجا تعطیلات پشت سر هم افتادن ... ولی اینبار با پیدا کردنشون خوشحال نمیشه ! آخه تعطیلات یعنی خوابیدن کار و کاسبی ش ! یعنی ضرر!

***

مثل اینکه هیچ چیز و اتفاق خوبی مطلق نیست ! هر خوبی ای دو رو داره ! یه روش شیر ، یه روش خط! سکه هر طرفی بیفته ، کسی هست که ناراحت بشه ! 

 

۱ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
سپیدار

سه تا چیز هست که هر جا ببینمشون یا باید بخرمشون یا وایستم به تماشاشون : شمعدونی ، کتاب و روسری! 

دیروز با هر سه روبه رو شدم !

اول تو جایی که باید یه دو ساعتی همین طور بی کار ، منتظر می نشستم ،به خوندن pdf  یه کتاب رو آوردم.

 "ماه کامل می شود" فریبا وفی . یه صد صفحه ای میشد . شروع کردم به خوندن و 4-5 صفحه بیشتر نمونده بود که نوبتم شد .کتاب جالبی بود . بَدَم نیومد . بقیه اش رو تو مترو خوندم . 

بعد تصمیم گرفتم برا تمدد اعصاب ، پیاده روی سمت کتابفروشی های خیابون انقلاب رو پیاده گز کنم !با اینکه تصویر کتابخونه ی پر و پیمون جلوی چشمام بود که داد میزد دیگه جا نداره و تصمیم نداشتم خیلی کتاب بخرم اما ...

اول یه کتاب از دست فروشای کنار خیابون که یواش یواش داره تعدادشون زیاد میشه خریدم!دست فروشی که کتابهاش رو منظم و مرتب چیده بود رو زمین نه مثل دستفروش سر خیابون 12 فروردین که کتابها رو با بی احترامی کامل کپّه کرده بود رو هم ! انگار کن کامیون بار آجر رو خالی کرده یه گوشه!فروشنده داد میزد مثلاً 3 تا کتاب 5 تومن؟!!!

بعد همین طور تماشاکنان ویترین کتابفروشی ها رو نگاه می کردم که رسیدم به کتابفروشی شرکت انتشارات کیهان که پر از کتابهای خوب بود . رفتم تو و قفسه به قفسه کتابهاش رو دیدم و 3-4 تا کتاب رو هم خریدم . وقتی از کتابفروشی اومدم بیرون تازه چشمم به 5-6 تا گلدونی افتاد که بیرون مغازه کنار ویترین چیده بودن ! جالب بود با اینکه تموم کتابای ویترین رو دونه به دونه قبل از ورود نگاه کردم ولی گلدونا رو ندیده بودم! تنها کتابفروشی ای بود که گلدون چیده بود بیرون مغازه!-به احتمال زیاد تنها کتابفرشی! -خم شدم و برگهای کوچک و مخملی شمعدونی رو لمس و دستم رو بو کردم (کاری که تقریبا با دیدن هر شمعدونی ای انجام میدم!درست مثل بوته گوجه فرنگی یا همین پونه ی خوشبویی که تو جعبه کاشتیم و من هر وقت از جلوش رد میشم موهاشو با دستام به هم میریزنم تا بوی قشنگشون بلند شه!) دیدن شمعدونی تو این موقعیت برام خیلی خوشایند بود!

تو مترو هم که ترافیک دستفروش ها بود یه خانومی روسری می فروخت ! می گفت روسری هاش از ترکیه اومده و تو مغازه ها 50 تومنه و ایشون 15 میدن ! خیییییلی خوشگل بودن! یکیش بدجور چشمم رو گرفته بود! همه اش تو مترو گردن میکشیدم تا ببینمش ... ولی خودم رو کنترل کردم که بی خیالش بشم ! با اینکه میدونم اکثر روسری های بازار مال ترکیه است و چین ، ولی همین ترکیه ترکیه کردنش باعث شد رو دنده ی لج بیفتم و نخرمش!

الان یه کم دلم میسوزه ! خیلی خوشگل بود کاش خریده بودمش!افسوس

۲ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷
سپیدار

چند روز پیش مامان به خاطر درد پاهاش به دکتر مراجعه کرد و با یه گونی دارو برگشت . هزینه ی این داروها حدود 500 هزار تومن شده بود .

تو خونه که داروها رو گذاشتم جلوم تا قرصهای صبح و ظهر و شب رو جدا و مشخص کنم براش ، مامان یکی از قوطی ها رو برداشت و با ناراحتی گفت باز هم که از اینا داده ! قبلا از اینا خوردم و افاقه نکرده !

دو تا از همون قرص تکراری رو که خورد گفت پا دردم بیشتر شده و از درد مچ پاش می نالید . داشته باشین که از این دارو 5 بسته ی 50 تایی داده بودن یعنی 250 قرص برای بیش از 4 ماه!

3 تا قرص خورده شده بود که گونی داروها رو زدن زیر بغلشون و رفتن سراغ دکتر !

دکتر تا داروها رو دید گفت: من که این داروها رو ننوشته بودم !!! و در ضمن من فقط یه بسته ی 100 تایی نوشته بودم برا 50 روز نه 250 تا !

آقای دکتر داروی اصلی رو دوباره نوشت و داروها از یه داروخانه ی دیگه تهیه شد !

داروهای اشتباه رو برگردوندن داروخانه که خانم! اینها دارویی نیست که دکتر برامون نوشته ! و خانم فرمودن : اینها که بهترن!!!!!

خلاصه خانم داروها رو پس گرفته و400 هزار تومان رو پس دادند !

حالا فکر می کنید قیمت دارویی که دکتر نوشته بود چقدر بود؟!!! 30 هزار تومان! یعنی نسخه پیچ داروخونه به صلاحدید خودشون اسم و مقدار دارو رو تغییر دادن! به جای 100 تا قرص 30 هزار تومنی 250 تا قرص 400 هزار تومنی داده بودن !!!

خلاصه از ما گفتن! حواستون جمع باشه!

***

1_ آقایون و خانم های اطبا هم بلا نسبت بعضی هاشون ! اینقدر بدخط هستن که گاهی خودشون هم نمی تونن نوشته ی خودشون رو بخونن! (شده قضیه ی خط سوم حضرت شمس! یادتونه که؟!)

آن خطاط،

سه گونه خط نوشتی!

یکی، او خواندی لاغیر او!

یکی را، هم او خواندی،

هم غیر او

یکی، نه او خواندی، نه غیر او

آن خط سوم منم

پس طبیعتا در اکثر مواقع امکان تطابق نسخه و دارو برای ما وجود نداره! اینطوری میشه که داروخونه چی های بی انصاف داروهای مونده و قیمت بالاشون رو آب می کنن!

2-  درس عبرتی شد برای ما که همیشه دارو رو به دکتر نشون بدیم (هر چند در این مورد خاص دکتر گفته بود نیازی نیست داروها رو بهشون نشون بدیم!)

--------------------------------------

اینا که داروخونه چی اند و پول لازم! امروز تو مترو یه ملکه رو دیدم (از اینایی که پشت مانتوشون نوشته keep calm i’m queen ) که داشت دست فروشی می کرد! اوضاع خیلی خراب شده ! ملکه ها هم وضعیت اقتصادیشون خراب شده چه برسه ما رعیتها!چشمک

۲ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۶
سپیدار

بالاخره پریروز موفق شدیم "ایستاده در غبار" رو ببینیم. هر چند اینقدر امروز و فردا کردیم تا ناچار شدیم تو یه سینمای بی کیفیت این فیلم رو ببینیم . نور و صداش که تعریفی نداشت و بیشتر شبیه یه زیر پله بود که 40-50 تا صندلی تو یه فضای مثلثی روبه روی یه پرده که بیشتر شبیه یه تخته وایت برد نسبتاً بزرگ بود چیده شده بود. (یادم باشه که دیگه تو سالن 2 سینما سپیده هیچ فیلمی رو نبینم!)

پوستر جدید

"ایستاده در غبار " به کارگردانی محمدحسین مهدویان ، بهترین فیلم جشنواره ی فجر سال 1394

چند تا صحنه تو فیلم بود که انگار با ماژیک هایلایت برام از بقیه ی فیلم جدا شد ! یکی ماجرای عمل پای حاج احمد بدون بی هوشی و بعدیش کنتاکتش با محسن وزوایی (من هم جای وزوایی بودم حتما قهر می کردم !ولی اگه جای حاج احمد بودم احتمالا نمی رفتم برا آشتی! و همین پیشقدم شدن حاج احمد برا آشتی ، برای منی که معمولا از این کارها نمی کنم ، عجیب بزرگ و شیرین بود.)

تصویر ماندگار فیلم هم تصویر حاج احمد ایستاده در غبار معرکه!

و عصبانیت از دست محسن رضایی که چرا بدون مشورت با امام تصمیم گرفته حاج احمد و تیپ 27 محمد رسول الله رو بفرسته سوریه!

در حین دیدن فیلم و بعد از اون از خودم می پرسیدم : یعنی الان کجاست؟ چه کار می کنه؟ ... آیا برمی گرده؟... برش می گردونند؟ ... 

***

 با اینکه از قبل میدونستم یه چیزیه مثل "آخرین روزهای زمستان" ولی باز با دیدن فیلم که "فیلم" نبود ، جا خوردم! همه اش منتظر بودم این نریشن ها تموم و فیلم شروع بشه . راستش "آخرین روزهای زمستان" رو که درباره ی شهید حسن باقری بود بیشتر پسندیدم . شاید به این دلیل که متوسلیانِ ایستاده در غبار رو خیلی شبیه حاج احمد واقعی ندیدم!-درست برعکس حسن باقری "آخرین روزهای زمستان"-  برای منی که تصویر و جزئیات اون خیلی اهمیت داره ، ارتباط برقرار کردن بین متوسلیان فیلم و متوسلیان واقعی خیلی سخت بود! 

****

پ ن: به نظرم اومد احتمالا این فیلم برا کسانی که شناختی از حاج احمد متوسلیان دارند ، جذابیت بیشتری داره !

*****

بی ربط: از سینما که دراومدیم سلانه سلانه رفتیم تا پارک دانشجو . وقتی رسیدیم وقت نماز بود و خوشحال شدیم که نماز اول وقت و جماعت تو مسجد - یا نمازخونه ی -کنار تئاتر شهر برقراره! ولی این مسجد اصلا مناسب اون محیط نیست ! حالا شلختگی و نا زیبا بودن فضاش رو یه جوری میشه ندید گرفت ولی به روز نبودن و فن بیان نه چندان جالب روحانی این مسجد یا نمازخونه به نظرم خیلی تو ذوق میزد!

۳ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۵
سپیدار