اولین روز مدرسه
به مناسبت شروع سال تحصیلی میخوام از اولین شاهکار و خاطره ی دوران تحصیلم رونمایی کنم!
◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆
اول مهر بود . داشتم می رفتم کلاس اول . مانتو و شلوارم هنوز آماده نبود (چرا؟ نمی دونم ! )پس با یه بلوز و دامن حوله ای به رنگ آبی آسمانی که خیلی هم دوستش داشتم ، همراه مامان راهی مدرسه شدیم .
راه به نظرم طولانی اومد ! پیش خودم فکر می کردم : من چطوری باید این راه رو خودم برگردم ؟ حتما گم میشم ! توی راه به نشانه ها دقت می کردم ولی راه مدرسه به نظرم خیلی سخت و طولانی می اومد ! بی برو برگرد یاد گرفتنش خارج از توان من بود !
مدرسه ی میرزا کوچک خان جنگلی ! (چقدر هم من این اسم رو دوست داشتم ولی مسئولین بی سلیقه بعدها اون مدرسه ی نازنین رو کوبیدن و یک مدرسه با ده تا اسم جدید جاش ساختن !) بگذریم ! کلاس بندی شدیم . 1/1
یک ردیف کلاس توی حیاط ساخته شده بود که اولین کلاس از سمت راست گویا کلاس ما بود ! چون دقیقا همون دایره ی قرمزی که رو کارت روی سینه ام بود ، روی در کلاس هم بود ! یادم نیست نشانه ی بقیه ی کلاسها چی بود ولی مال من همون دایره ی قرمز بود !
قرار شد بریم تو کلاس اما من حاضر نبودم از مامان جدا بشم ! مثل کنه ازش آویزون شدم ! در آخر ازش قول گرفتم که تو حیاط بشینه تا زنگ تفریح ببینمش ! و اینطوری شد که رضایت دادم وارد کلاس بشم ! رفتم دقیقا جایی نشستم که حیاط و مامان رو که زیر درختی نشسته بود ببینم !
مامان چند دقیقه میشینه و با خودش فکر می کنه : برای چی بمونم اینجا ! پسرای کوچولو تو خونه تنهان ! برم صبحانه ی اونا رو بدم و به کارهام برسم و بعد برای زنگ تفریح برگردم !
در همین اسنا؟عسنا؟اثناء؟ عثنا ؟ عصنا؟ عثنا؟ (یا خدا !کدوم درسته؟!!!!!!) اصلا بی خیال ! در همین بین نمیدونم چطور شد که درِ کلاس بسته شد ؟ یا چه اتفاقی افتاد که من حیاط رو ندیدم !
نمیدونم چقدر طول کشید تا دوباره چشمم به حیاط افتاد و دیدم آنچه نباید! ... یا بهتره بگم : ندیدم آنچه باید!
دیدن جای خالی مامان همانا و خروج از کلاس همانا !
سرایدار یا بابای مدرسه جلوی درِ مدرسه کنار بوفه روی صندلی نشسته بود و من با سرعت هر چه تمام کارت روی سینه ام رو کندم و انداختم تو حیاط و تا پیام از چشم بابای مدرسه به مغزش بره و دستور دستگیری به عضلات دست و پاش برسه مثل برق از در مدرسه زدم بیرون !
من بدو آهو بدو ... نه! ببخشید ! بابای مدرسه بدو آهو بدو ! و جالبتر اینکه راهی رو که یکی دو ساعت پیش نگران یاد نگرفتنش بودم با gps مغزِ به شدت هشیار شده ام ، دقیق و درست طی می کردم . هر از گاهی هم پشت سرم رو نگاه می کردم و فاصله ام رو با تعقیب کننده ام می سنجیدم ! بابای مدرسه که حدود 40 -45 سال داشت رو میدیم که دنبالم در حال دویدن بود !(فکر کن چه سرعتی داشتم !بعله در حالت عادی شاید یه کیلومتر در ساعت هم نتونی بدوی ولی وقتی یه شیر یا خرس دنبالت کنه شاید بتونی معلمِ سرعت ِبچه یوزپلنگای مادر از دست داده بشی ! )
خلاصه ... همین طور خیابون و کوچه ها رو رد می کردم و بابای مدرسه رو دنبال خودم می کشوندم تــــــــا رسیدم به درِ خونه ! مشتها بالا رفت و حالا نکوب کی بکوب ! ... در باز نشد ... بابای مدرسه داره میرسه!... استراتژی تغییر کرد ! ... ادامه ی دویدن تا کوچه پشتی که خونه ی عموی مامان اونجا بود و احتمال میدادم مامان هم اونجا باشه!
(یه تیکه از خاطره ، اینجا افتاده ! موریانه ای چیزی خورده یا یک صفحه اش پاره شده یا هر چی ! نتیجه اینکه نمیدونم جلوی اون خونه بابای مدرسه به من رسید! یا بعد از اینکه دیدم مامان اونجا نیست و دوباره برگشتم سمت خونه ی خودمون به چنگش افتادم ! )
از اون طرف هم داشته باشین مامان رفته نونوایی و موقع برگشت ،همسایه های از همون زمان فضول ! بهش خبر دادن که دخترت داشت می دوید و یه آقایی هم دنبالش ! (الان که فکر می کنم می بینم نامردا قصه رو بد تعریف و قضیه رو ناموسی کرده بودن و باعث و بانی اتفاقات بعدی خود همین ها بودن نه من ِطفل معصوم ! )
برگردیم سر خاطره ! بله اینجای قصه فرار از زندان آلکاتراس هم یادمه که بابای مدرسه به مامان می گفت: خانوم نزنیدش ! من از مدرسه تا اینجا دنبالش اومدم که خدایی نکرده بلایی سرش نیاد !
اینجای خاطره هم مفقود شده ولی مامان یحتمل می گفته : بله ! بله ! ممنون ! زحمت کشیدین ! ... نه ! چشم ! نمی زنم !
بله بابای مدرسه رفت (و کاش مرا هم با خودش می برد ! ) و مامان اون طفل معصوم رو برد خونه ... حالا نزن کی بزن !...
من هم از اینایی که تا یه دستی بهشون میخوره کبود میشن ! یه آبرو بر بالفعلم !بنابراین فرداش با بدنی سیاه و کبود ! مثل یه بچه دبیرستانی که نه !یه دانشجوی خوب و سر به راه ، که نیازی نیست بزرگتری همراهش باشه ! کیفم رو برداشتم و قدم در راه بی بازگشت کسب افتخارات گذاشتم !
این کسب افتخارات ! یه سلسله داستان های هیجان انگیز دیگه هستند که شاااااااید! شاید ! اگه قلب ضعیفم تحمل یادآوری اون هیجانات رو داشته باشه ! یه روز در فرصتی مناسب برای ثبت در تاریخ در این وبلاگ بنِگارم !
پ ن: چهارشنبه 31 شهریور ، جشن شکوفه ها داشتیم ! چند تا از بچه ها داشتن گریه می کردن و من دعا دعا که خدایا ! لطفا از این ورژن تو کلاس من نباشه! (چیه مگه؟!!! می خواستم شاگردام هم مثل خودم خانوم و عاشق مدرسه باشند !) که نبود شکر خدا ! بچه ی گرگرو نداشتم ! و جوجه اردکام همه خانوم و خندان همراهم وارد کلاس شدن و خوشحال و شاد و خندان هم خداحافظی کردن و رفتن !(تو همین مدت کم از گرمای کلاس مُردیم ! با این امکانات خوب سرمایشی! حضرات خجسته دل ، طرح میدن دو هفته تو شهریور بریم مدرسه و دو هفته تعطیلات پاییزی زمستانی داشته باشیم !!!)
روز اول که هیچ !ولی باید عادتشون بدم که بدون بوس سلام کنند و بدون بغل کردن خداحافظی! و گرنه نیم ساعت اول و آخر کلاس باید به مراسم سلام و خداحافظی اختصاص داده بشه!(دخترا اینطوری اند دیگه ! )