سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۹۵ مطلب با موضوع «خاطرات :: خاطرات مدرسه» ثبت شده است

از آب و خاک و مِهر تو سرشته شد گِلم           مهر اگر برون رود گِلی شود دلم*

iran flag

یکی از چیزهایی که دیدنش وااااااااااااااااااقعاً حالم رو خوب می کنه و از تهِ تهِ تهِ دل دوسِش دارم ، پرچم ایرانِ! از رنگها و ترکیب قشنگش بگیر تا اون طرح گرافیکی معرکه ی "لا اله الّا الله" وسطش!

به خاطر همین پرچم هم تدریس نشانه های" ایــ = ایران" و "پ=پرچم" رو خیــــــــــــــــــــــلی دوست دارم.

وقتی به بچه ها یاد میدم که بخونن:

سبز و سفید و قرمز ، سه رنگ پرچم ماست

پرچم ایران ما ، قشنگترین پرچماست

یا وقتی شعر:

چپ چپ چپ چپ راست راست راست     ایران ایران وطن ماست

عمو پورنگ رو یادشون میدم ، بیشتر از بچه ها خودم ذوق می کنم. مخصوصا وقتی می رسیم به اونجا که میگه:

در چشم ما زیباتر ، از هر جای این دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاست

که رسماً کلاس منفجر میشه

♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥

 

* روایت های مختلفی از این بیت دیدم :(تهی شود دلم - چه می شود دلم - گِلی شود دلم) که من با توجه به مصرع قبلی و مفهوم شعر روایت" گِلی شود دلم" رو بیشتر می پسندم!

پ ن: تم اصلی گوشیم هم همین پرچم نازنینِ! البته بعضی مواقع هم برای تنوع یه چیزایی مثل گل شمعدونی میگذارم

پاینده مانی و جاودان

جمهوری اسلامی

ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــران

بی ربط:

دمِ عمو پورنگ و کلاه قرمزی هم گرم موندم اگه اینا نبودن از تلویزیون چه استفاده ی دیگه ای میشد کرد؟! اگه تلویزیون مکعبی های قدیم بود باز میشد به جای میز ، صندلی، زیر گلدونی و امثالهم ازشون کار کشید

۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۰
سپیدار

امروز بعد از هرگز ! دستم به توپ خورد! ... وسط بازی احساس کردم ، چقدر این "خودم" رو دوست دارم ! "خودم"ی که بالا و پایین میپره ، بلند میخنده و از اون مهمتر، بقیه رو هم میخندونه ! "خودم"ی که خیلی وقت بود ندیده بودمش ! و حسابی دلم براش تنگ شده بود ! "خودم"ی که دنبال یه فرصت و بهونه می گشت که بگه - باور کنی یا نه - من هنوز هستم!

***

۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۰
سپیدار

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

دیروز فاطمه اومده سر میزم و با مهربونی می پرسه: خانوم !؟ شما از من راضی این؟ 

میگم: بله که راضی ام ، تو خیــــــــــــــــــــــــــــــلی دختر خوبی هستی!

با لبخند و مهربونی میگه: منم از شما راضی ام!

flower دلاویزترین شعر جهان

پ ن: همیشه حسرت این حالِ بچه ها رو می خورم! ساده ان ، ساده راضی میشن و ساده دوست دارن!

یکی از خوبی های بی شمار بچه ها اینه که احساسشون رو پنهون نمی کنن! بین قلب و زبونشون راهی نیست. دوست داشتن و نداشتن ها شون رو تو صد تا لفافه نمی پیچن و بدتر از اون تو صد تا پستو قایمش نمی کنن! راحت به زبون میارن چیزی که تو قلبشونه ! و اینطوری ناراحتی ها نمی مونه تو دلشون که تبدیل به کینه بشه ودلشون انبار دوست داشتن های خاک خورده و فراموش شده نمیشه! و شاید برای همینه که اینقدر دوست داشتنی اند.

مثلا سوگند همچین شیرین و با ناز صدات می کنه" خانووم جووون!" که دلت غنج میره! پانیذ طوری از ته دل و خالص میگه " دوسِت دارم!" که آرزو می کنی آهنگ این جمله به گوش همه ی مردم دنیا برسه! 

خدا کنه وقتی که بزرگ شدن، مثل ما  لفّافه ها رو نشناسن و پستوها رو پیدا نکنن!!!

flower دلاویزترین شعر جهان

تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را ، همه وقت ،

نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !

...

...

۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۲۰
سپیدار

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

توی یکی از درسهای کتاب فارسی اوّل دبستان ، اسمی از "شاهنامه" شاهکار فردوسی بزرگ اومده. بعد از این درس ، کتاب شاهنامه رو بردم مدرسه تا بچه ها ببینند .( از کَت و کول افتادم ، از بس سنگین بود! اصلاً فکر کنم بعد از کار معدن!!! معلمی سخت ترین کار دنیاست!شاید هم قبل از کار معدن! کسی چه میدونه؟!!!) بعد از اینکه قصه به دنیا اومدن زال و دو - سه تا از خوان های رستم رو براشون تعریف کردم، کتاب رو چند دقیقه در اختیار گروه ها قرار دادم تا خوب ببینندش. (تصویر چند تا از خوان ها تو کتاب بود و می خواستم بچّه ها با علم به موضوع ، عکس ها رو ببینن.)

ببینید مهشید چه ذوقی کرده!

بچّه ها خیلی این تصویر مربوط به " رستم و جادوگر" رو دوست داشتن!

چند تا عکس قشنگ هم تو ادامه ی مطلب هست ...

پ ن: کار پیک عید تموم شده ولی ... نمیشه pdf ش کرد!!!!!! wordش هم تو سیستم های مختلف اینقدر به هم ریخته میشه که ...!!!!!

۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۶
سپیدار

یکی از همکارا فُرس ماژور ، تو کلاس یه آزمون ریاضی نوشته بود و زحمت چاپش رو هم کشیده بودند . (همچین همکارای زرنگی دارم من)

قبل از امتحان بهم گفتن یکی از سؤالا اشکال داره! (من هم فقط تا همین جاش رو شنیدم و پیش خودم گفتم : چه کاریه؟!!! میگم اون سؤال رو خط بزنن و حل نکنن![و اینطوری صورت مسأله رو پاک کردم!]

اون سؤال...

موقع گرفتن آزمون به این سؤال که رسیدم به بچه ها گفتم:

بچه ها یه چیز جالب ! این سؤال رو نگاه کنید!...(میخواستم بگم یه ضربدر گنده روش بکشین و نمیخواد حلّش کنید!)

که یه دفعه نازنین با خوشحالی داد زد: اِ... آینه!!!! ... ولی اینطوری نمیشه حلّش کرد ... باید برگه رو برگردونیم! (با یه خوشحالی و برقی تو چشاش این حرف رو زد و برگه رو برعکس گذاشت جلوش که کِیف کردم)

رفتم بالا سرش...با ذوق داشت حروف رو برعکس می نوشت!

اشکال سؤال ، کشیدن خط تقارن عمودی بود و راحت میشد به بچه ها گفت خط تقارن افقی رو رنگ کنن و اون یکی رو ندید بگیرن! که ما ترجیح دادیم کل سؤال رو ندید بگیریم

دیگه اینکه کشیدن نیمه دوم این شکل (واقعیش!) کار بچه ها نیست!

پ ن: گرفتن این آزمون به دیدن ِ این ذوق نازنین می ارزید...

۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۱
سپیدار

 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

 

" خاله بازی" !

از مشترکات "خاله بازی " بچه های دیروز با خاله بازی بچه های امروز ، فقط یه تشابه اسمی مونده !

قدیما " خاله بازی" یه جور تمرین زندگی بود. یه زندگی با تمام ارکانش! پدر ، مادر ، بچه !

"پدر" رو هر صبح روانه ی " سرِکار" می کردیم تا شب ، خسته بیاد خونه و بریم بهش خسته نباشید بگیم . بیاد و براش چایی و غذا ببریم . بیاد و بریم مهمونی ، بیاد و مهمون بیاد خونمون، بیاد و بریم خرید ، بریم پارک.

و خودمون اگه "مامان" بودیم باید خونه رو تمیز می کردیم، غذا می پختیم، لباس می شستیم ، بچه هامون رو می خوابوندیم ، حموم میبردیم ، موهاشون رو شونه می زدیم ، دعواشون می کردیم ، مهمون دعوت می کردیم، مهمونداری می کردیم(اونم با نون و غذا و میوه ای که از آشپزخونه برداشته بودیم!)، خرید می کردیم ، به استقبال "بابای خونه" می رفتیم و براش چای و غذا می بردیم و...

اگه " بچه " ی خونه هم بودیم ، باید می رفتیم اوامر مادر رو اجرا می کردیم ، نون می خریدیم، درس می خوندیم و مشق می نوشتیم و بازی می کردیم . مهمونی می رفتیم و باید مؤدب بودیم تا آبروی بابا و مامان نره!

*******

چند سالِ به "خاله بازی" بچه های کلاسم توجه می کنم.

زیراندازهاشون رو پهن می کنن، وسایل خونه شون رو می چینن ، عروسکهاشون رو می خوابونن و شروع می کنن به خوردن خوراکی هایی که آوردن !(چیپس و پفک و پفیلا اکثراً) . هر کدوم مادرهایی میشن با یه بچه! اگه خیلی خلاق باشن بعدش با هم و با عروسکی تو بغل، میرن گردش! همین! و این سناریوی تکراری اغلب " خاله بازی" بچه هاست!

۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۶
سپیدار

صبح ها هر روز دو نفر از بچه ها به عنوان نماینده ی شیر ، میرن و شیر کلاس رو میارن. 5-6 نفر از بچه ها به دلایل مختلف شیر نمیخورن! مثل حالم بد میشه ، مامانم گفته شیر سرد نخورم و صبحانه خوردم و ... .(البته اگه کسی بخواد بعدا شیرش رو بخوره یا ببره خونشون میتونه سهمش رو برداره!)

اوایل اضافه ها رو برمیگردونم دفتر مدرسه . ولی چند هفته ای میشه که اضافه ها رو تو کلاس نگهمیدارم تا زنگ آخر.

زنگ آخر ، زنگ خوردن شیر جایزه ایه ! بچه ها برا این شیر سر و دست میشکنن ! شماره ی بچه ها رو به صورت قرعه کشی از تو لیوان شماره ها درمیارم و اگه تا حالا شیر جایزه ای نخوردن ، میان و جلوی کلاس ، یکی از شیرها رو باز کرده و سر می کشن ! (تا کامل شدن یه دور ، به کسی دوباره شیر جایزه ای نمیدیم)

جالب اینجاست ،چند روز بعد از اجرای این برنامه ، یکی از بچه ها که شیر نمیخورد ، به شیر جایزه ای که رسید اصرار کرد اونو بیارم ؛ و تازه بعد از خوردن شیر جایزه ای گفت : میشه یکی دیگه بخورم؟!

و حالا دیگه صبح سهم شیرش رو میخوره و زمان خوردن شیر جایزه ای ، دست به دعا میشه ، یا حتی اصرار داره بدون قرعه کشی بیارمش!

◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

چیزهایی هست که همه داریم و داشتنشون اینقدر بدیهیه که دیگه نمی بینیمشون ! اینقدر هستن که "نیست" میشن و بی ارزش ! حالا اگه همونها رو نداشته باشیم یا به دست آوردنشون خیلی هم راحت نباشه ، اونوقت برامون عزیز میشن و به هر دری میزنیم برای به دست آوردنشون! اصولا چیزهای کم ، کمیاب و دور از دسترس عزیز و ارزشمند و دلخواهند!

 گاهی اینقدر درگیر چیزهایی که نداریم هستیم که حتی حاضر میشیم همون چیزهای همیشگی با ارزش رو بدیم برای داشتنِ نداشته های کم ارزش! (اگه به یه نفر مثلا یه پژو بدن خیلی راضی تر و خوشحال تر میشه تا وقتی که به همه ی مردم نفری یه پورشه بدن!!!)

__________________________________________________

پ ن1: بعد از سالها تدریس و با بچه های کلاس اول بودن ! هنوز هم از بعضی از کارها و رفتارهاشون ، جا میخورم ! هیجانزده میشم و ذوق می کنم ! بعضی از کارها و حرفهاشون ساعتها و روزها فکرم رو مشغول می کنه!

پ ن2: مادر یکی از شاگردام می گفت ، دخترم بهم میگه: مامان ! تو صورتت خوشگله ولی اخلاقت اصلا خوب نیست!!!

۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۵
سپیدار

خوب یا بد ، من معروفم به اینکه معلم سخت گیری ام ! یکی از سخت گیری هام هم مربوط میشه به خط بچه ها.  

تا 3 ماه اول ، با روشهای مختلف(تشویق ، تهدید ، تحدید ، تطمیع و تنبیه !) از همه شون میخوام همونطوری بنویسند که من می نویسم ، اینطوری ، کسانی که توانایی و استعداد خوشنویس شدن رو دارن ، شناخته میشن و بعدها نمیتونن تنبلی کنن و بدخط بنویسن و بگن : نمی تونم! اونهایی هم که معلوم بشه به هر دلیل نمی تونن خوشنویس باشن ، به مرور زمان از این کار معاف میشن.(اون هم نه به طور کامل!)

چند روز پیش یه مسابقه ی خط گذاشتیم و چون همه به نسبت استعداد و توانشون خوب نوشته بودن ، همه ی کلاس جایزه گرفتن !(عجب مسابقه ای!)  اول چند تا از بهترین خط ها رو چسبوندم به سالن مدرسه ؛ بعد که دیدم بعضی از بچه ها لب و لوچه شون آویزون شد و بعضی چشم ها بارونی ، دلم نیومد خوشحالی جایزه گرفتنشونو خراب کنم . پس همه ی خط ها رو چسبوندم به دیوار . 

این خط پرنیان خستگی رو از تن آدم بیرون می کنه . فکر کنم خیلی از معلمها هم نتونن مثل اون بنویسن

این هم خط قشنگ فاطمه  که از خطش پیداست چقدر با سلیقه و با اعتماد به نفسه !  

http://web.archive.org/web/20150403012523im_/http://s5.picofile.com/file/8163790876/3idmashgh_blogfa_com_khat2.jpeg


پ ن: بنابر فرموده ی امیرالمؤمنین علیه السلام امیر ملک سخن ، امیر کمال و جمال :

*** خط زیبا برای نیازمندان ، ثروت ، برای اغنیا ، زینت و برای بزرگان ، کمال است . ***

بی ربط: "خوشنویسی" ، من رو یاد استاد دوست داشتنی هنرمون تو تربیت معلم می اندازه که می گفت:

★☆سرنوشت ما به دست خود نوشت ، خوشنویس است او نخواهد بد نوشت☆★

۰ ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
سپیدار
* برای بعضی کارها تو کلاس لازم میشه که با قرعه دانش آموزا انتخاب بشن ، مثلا برا مسابقه ی روانخوانی یا مشخص شدن اینکه هر دانش آموز کجای کلاس و پیش کی باید بشینه و از این قبیل (= قس علی هذا)

* طبق دفتر کلاس به هر دانش آموز شماره ای اختصاص داده و شماره ها رو تو لیوانی تو کلاس نگهمیداریم برای روز مبادا !

***************

شماره ی ۱۵ رو صدا می کنم و میگم: پونزده !

کسی جواب نمیده ! دوباره میگم : پونزده. پونزده کیه ؟ 

صدا از کسی درنمیاد!

نگاش می کنم بلکه از رو بره ! اما انگار نه انگار! [جذبه رو دارین؟]

: مائده؟!!!! با توأم! مگه تو "پونزده" نیستی؟!!

با خونسردی تمام بلند شده و حق به جانب بهم میگه: نه خانوم ! من  پانزده م!(قیافه ی بامزه اش موقع ادای این جمله از یادم نمیره!)

...

* از همون اول که بچه ها شماره هاشونو حفظ میکردن ، اصرار داشتم تلفظ صحیح اعداد رو یاد بگیرن: پانزده ، هفده ، هیجده! (برای اینکه بعدها تو آموزش اعداد مشکل نداشته باشم دیگه!)

***************

پ ن: خدایا ! بچه ها چققققققققدر ساده ان! حتی هفت خطشون !

وقتی با یکیشون دعوا می کنم (آدمیزاده دیگه ! به قول دوستی : آدم است و سیب خوردن ، آدم است و اشتباه !) بعد از مدتی که هوا دوباره آفتابی میشه ، وقتی همون بچه می بینه دارم میخندم و انگار دوباره مهربون شدم ، میاد بغلم می کنه و میگه "دوستون دارم!" ، از خودم بدم میاد و به قشنگی دنیای کوچیک و کوچیکی دلهای قشنگشون غبطه می خورم ! ...

۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
سپیدار
1- قبل از تدریس نشانه ی (ای) با یه سلام و احوالپرسی ساده به زبونهای کُردی ، گیلکی ، عربی و ترکی ، حال چندنفر از بچه ها رو پرسیدم ! بچه ها چقدر ذوق میکردن وقتی به زبون خانواده شون حرف می زدم و اونها می فهمیدن چی میگم !(زبون کردی رو خودم خیلی دوست دارم . چند سال پیش هم یه خیز برداشتم یادش بگیرم ، ولی علاوه بر کمبود امکاناتی مثل استعداد ، موقعیتش هم جور نشد! باید برای سال بعد احوالپرسی با چند تا از لهجه ها رو هم یاد بگیرم!)

2- از بچه ها پرسیدم : اگه شما نقاشی یه آدم رو بکشی ، و دوستت نقاشیتو مسخره بکنه و بگه زشته ، تو رو مسخره کرده یا نقاشی تو رو ؟ و جواب معلومه که : منُ!

3- از بچه ها میپرسم : زهرا تو خودت انتخاب کردی چشمات این رنگی باشه؟ فاطمه تو خودت انتخاب کردی پوستت این رنگی باشه ؟ ریحانه تو خودت گفتی من میخوام این قدی باشم ؟ سارینا تو خودت گفتی خدا جون من میخوام موهام این شکلی باشه ؟ ریحانه تو خودت بابا و مامانت رو انتخاب کردی؟ پانیذ تو خودت خواستی تو این شهر دنیا بیایی؟ و خیلی سؤالهای دیگه که جواب همشون بود : نع! پس اینها رو کی برات انتخاب کرده؟ خب معلومه ، خدا جون !

 همه ی ما نقاشی های خداییم و نقاشی خداجون ، حتما قشنگه !

4-حالا اگه ما رنگ پوست ، قد ، زبون ، بابا ، مامان ، شهر ، مو ، شکل و ... دوستمون رو مسخره کنیم ، دوستمون رو مسخره کردیم یا خداجون رو؟!!!! ... وای وای !(همین جا ، زیرآب این جوکهای ، یه ترکه ... یه لره ... یه ... رو میزنیم)

5- بچه رفته پای تخته ، تصویر پاورها افتاده رو مقنعه اش، به شوخی میگم : بچه ها پشت سر فلانی رو نگاه کنید! فرشته نشسته رو سرش ، یا رو مقنعه اش ریاضی نوشته ! که میگن :

وای وای ! نقاشی خدا رو مسخره می کنید؟!!!

6- حالا از اون روز به بعد دیگه جرأت نمی کنم با بچه ها شوخی کنم! وروجکها زود میچسبونن به نقاشی خدا!

۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۵
سپیدار