پونزده
* طبق دفتر کلاس به هر دانش آموز شماره ای اختصاص داده و شماره ها رو تو لیوانی تو کلاس نگهمیداریم برای روز مبادا !
***************
شماره ی ۱۵ رو صدا می کنم و میگم: پونزده !
کسی جواب نمیده ! دوباره میگم : پونزده. پونزده کیه ؟
صدا از کسی درنمیاد!
نگاش می کنم بلکه از رو بره ! اما انگار نه انگار! [جذبه رو دارین؟]
: مائده؟!!!! با توأم! مگه تو "پونزده" نیستی؟!!
با خونسردی تمام بلند شده و حق به جانب بهم میگه: نه خانوم ! من پانزده م!(قیافه ی بامزه اش موقع ادای این جمله از یادم نمیره!)
...
* از همون اول که بچه ها شماره هاشونو حفظ میکردن ، اصرار داشتم تلفظ صحیح اعداد رو یاد بگیرن: پانزده ، هفده ، هیجده! (برای اینکه بعدها تو آموزش اعداد مشکل نداشته باشم دیگه!)
***************
پ ن: خدایا ! بچه ها چققققققققدر ساده ان! حتی هفت خطشون !
وقتی با یکیشون دعوا می کنم (آدمیزاده دیگه ! به قول دوستی : آدم است و سیب خوردن ، آدم است و اشتباه !) بعد از مدتی که هوا دوباره آفتابی میشه ، وقتی همون بچه می بینه دارم میخندم و انگار دوباره مهربون شدم ، میاد بغلم می کنه و میگه "دوستون دارم!" ، از خودم بدم میاد و به قشنگی دنیای کوچیک و کوچیکی دلهای قشنگشون غبطه می خورم ! ...