سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

جهان بی سویی محض است من سوی تو می آیم

که شاید در هوای عشق جانم را بپالایم

جهان بی سویی محض است، تاریک است، زندان است

چرا بیهوده بر دیوار زندان دست می سایم؟

***

در این تکرار وحشتناک روزی نو نمی آید

در این تکرار وحشتناک دیروز است فردایم

جهان کوچک و غم ها و آدم های کوچک تر

نمانده جز میان شعرها، افسانه ها جایم

***

جهان کوچک و غم ها و آدم های کوچک تر

به یُمن عشق –تنها عشق- کوچک نیست غم هایم

خدایا! کوه از اندوه سنگینش فرو پاشید

من امّا ذرّه ام، یک روز تا خورشید می آیم

 اسماعیل امینی

۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
سپیدار

ای جان‌ِ جان‌ِ جان جهان های مختلف!
ایمان عاشقانه ی جان های مختلف!

 روح سلام در تن هستی که زنده‌ای
همواره در نسوج زبان های مختلف!

رؤیای دلنواز صدف های ساحلی
دریای مهربان کران های مختلف!

ما مانده‌ایم چون رمه‌هایی رها‌شده
در گرگ و میش ذهن شبان های مختلف

دارد یقین چوبی‌مان تیغ می‌خورد
در آتش هجوم گمان های مختلف

آقا! درآ به عرصه ی هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجان های مختلف

 علی محمد مودب

 □◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□◇□

"هیجا " هم که یعنی جنگ ، نبرد ، کارزار

پ ن: امروز هم گذشت ... ما مانده ایم چون رمه هایی رها شده ...

پ ن2: سخت تر و بدتر از رمه های رها شده ، بره و گوسفند رها شده از گله ی رها شده ست !

۱ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۱
سپیدار
بند دوازدهم (پایانی) ترکیب بند محتشم:

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای         وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای

 بر طعنت این بس است که با عترت رسول         بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای          

       ای زاده ی زیاد نکرده‌ست هیچ گاه         نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای      

            کام یزید داده‌ای از کشتن حسین         بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای  

        بهر خسی که بار درخت شقاوتست          در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای    

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو            با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای     

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن          آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای             

 

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند 

از آتش تو دود به محشر درآورند

 

    
پ ن:

تنها ترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند ...

۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۳
سپیدار

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

 

هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست

کار حسین است و دل مشکل پسندش

۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۵
سپیدار

بند یازدهم از ترکیب بند محتشم:

 

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد           بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

  خاموش محتشم که از این حرف سوزناک          مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد        

   خاموش محتشم که از این شعر خونچکان           در دیده اشک مستمعان خون ناب شد

     خاموش محتشم که از این نظم گریه‌خیز          روی زمین به اشک جگرگون کباب شد 

 خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست            دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد              

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب           از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین          جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد

 

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

 

۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۲
سپیدار

بند دهم از ترکیب بند محتشم:

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

 

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین           ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند            در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان             واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی نی وُرا* چو ابر خروشان به کربلا             طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر              سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام             یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو            غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

 

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

پ ن: معنی "نی نی ورا" رو متوجه نمیشم!

۱ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۸
سپیدار

    بند هشتم و نهم ترکیب بند محتشم:

 

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد            شور و نشور* و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند           هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد    

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید           هرجا که بود طائری از آشیان فتاد 

        شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت          چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد   

       هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد           بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد   

  ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان           بر پیکر شریف امام زمان فتاد     

              بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او           سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد

 

 پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

 

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست         وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

      این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی         دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست         زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست  

این غرقه ی محیط شهادت که روی دشت        از موجِ خون او شده گلگون حسین توست 

      این خشک لب فتاده دور از لب فرات         کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه        خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

 این قالب طپان که چنین مانده بر زمین         شاه شهید ناشده مدفون حسین توست  

 

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

 

* نُشور یعنی زنده شدن مردگان در روز قیامت .

با توجه به معنی نشور ، فکر می کنم "و" بین "شور " و "نشور" باید اضافه باشه . نمیدونم، به نظرم باید می شد :"شورِ نشور" که معنیش بشه :" شورو غوغای روز قیامت"!

۱ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
سپیدار

بند هفتم از ترکیب بند محتشم :

 

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار               خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

 موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه                ابری به بارش آمد و بگریست زار زار                

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن               گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار    

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر                 افتاد در گمان که قیامت شد آشکار            

  آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود                شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار                

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل               گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار        

       با آن که سر زد آن عمل از امت نبی               روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار        

 وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

 

وقتی سرت به روی نی بلند شد
حرف اسارت و زنجیر و بند شد
وقتی که پرده حیا دریدند
به دور زینبت بگو بخند شد

۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۵
سپیدار

بند ششم از ترکیب بند محتشم کاشانی:

 

   ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند              یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه ، شفیعان روز حشر              دارند شرم کز گنه خلق دم زنند   

      دست عتاب حق به در آید ز آستین              چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

   آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک              آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند       

    فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت              گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

     جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا              در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

         از صاحب حرم چه توقع کنند باز                آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

  پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

dfff2d5d36076f5a6b7fa7e4d28d6dba.jpg

۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۰
سپیدار

 

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست

مست مدام شیشه می در بغل شکست

یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست

فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانه ی رها شده از پیرهن شده است

او بی قرار لحظه ی فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس

بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس

سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟

بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست

خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را

پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را

می خواند از نگاه ترش آن چکامه را

هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم

باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم

اینک کبوترم به فدایت، برادرم

دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم

جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان

برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت

سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت

یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت

همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف

جز او کدام امام زره بسته در طواف؟

اینک دلم به یاد برادر گرفته است

شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است

آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است

شعری که چشم حضرت مادر گرفته است

"از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد

وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد"

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست

خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست

راهی برای لشکر شب جز فرار نیست

پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات

می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست

باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست

او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست

در ازدحام هلهله او... بی صدا شکست

این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت...

سید حمیدرضا برقعی

 

۲ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
سپیدار