اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹ ♥ چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟ هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر ! ◆•◆•◆•◆ گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟ ◆•◆•◆•◆ گره خورده نگاهم به در خانه که شاید تو بیایی ز در و گره گشایی ز دلم...
پ ن۱: دیروز اول اردیبهشت بود و روز جهانی بزرگداشت سعدی بزرگ ! کسی که به حق ، شیخ اجل ، استاد سخن و پیامبر ادب فارسی نامیده میشه .
( دیروز تو راه برگشت از سفر بودیم و نتونستیم ارادت همیشگی و قلبی خودمون رو به سعدی بزرگ ، شاعر غزل های رؤیایی و نثرهای حیرت انگیز ، تو وبلاگ ثبت کنیم. )
"گلستان" کتاب بی نظیر سعدی ، جزء محبوبترین کتابهای منه . کتابی که اگه دست من بود ، (منظور اختیار انجام بعضی کارهاست وگرنه کتاب که دستمه ! )خواندن و حفظ کردنش رو از دوران ابتدایی تا دکترا برای دانش آموزان و دانشجویان ، اجباری می کردم .
کتابی در 8 باب (در سیرت پادشاهان ، در اخلاق درویشان ، در فضیلت قناعت ، در فوائد خاموشی ، در عشق و جوانی ، در ضعف و پیری ، در تأثیر تربیت ، در آداب صحبت) که خواندش برای هر گروه سنی و هر مقام و شأن اجتماعی و هر شغل و حرفه ای از واجبات است! (قال سبیدار علیهاسلام )
بالاخره آدمی زاد یا پادشاه و رئیس و حاکمه یا رعیت و مرئوس و محکوم ! پس چه بهتر که ادب و آداب نشستن رو زیراندازی که روش نشسته رو بلد باشه! بالاخره رو تخت نشستن با رو خاک نشستن یه فرقهای جزئی باهم دارن دیگه!
قناعت هم که به قول سعدی "توانگر کند مرد را " و صد البته «زن » و مرد را ! توانگری هم که آرزو و رؤیای خییییییلی هاست!
در فوائد خاموشی هم که نیازی به اطاله کلام نیست و تنها همین نکته کافی ست که "صراف سخن باش و سخن بیش مگو / چیزی که نپرسند تو از پیش مگو "
عشق و جوانی و ضعف و پیری هم که شتری است که در خونه ی هر بنی بشری میخوابه ؛ پس دانستن آدابشون از نان شب واجبتر !
درباره ی اثرات تربیت هم که لازم نیست چیزی بگم . مگه کسی آدم بی تربیت رو دوست داره؟ هر چند "تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است " و همه مون ان شاءالله اهلیم و محتاج تربیت !
صحبت کردن هم که هر چند مختص آدمیزاده و الحمدلله از خیلی خردسالی، درست از وقتی که هنوز هِر رو از بِر تشخیص نمیدیم و بدون اینکه زحمت فراوانی بکشیم ، زبان باز می کنیم به دُر افشانی ،ولی همین کار ساده هم آدابی داره که دانستن و رعایت اون آداب، ربط مستقیم به شخصیت آدمی و کلاسش داره ! و جالب اینکه خواندن و حفظ کردن همین کتاب کم حجم گلستان ، خودآگاه و ناخودآگاه ، حرف زدن آدم رو شیرین و زیبا و پاکیزه می کنه !(بی ربط: کلمه ی «پاکیزه» منو یاد شهید مهدی باکری میندازه با اون جمله ی محشرش که "خدایا مرا پاکیزه بپذیر")
پ ن۲: حفظ کردن گلستان هنوووووووووووز جزء برناهامه شما هم جزء برنامه هاتون قرار بدین خیلی خوبه
(قبلا مطلبی با عنوان "مشق گلستان " تو همین وبلاگ نوشتم !)خوندنش ضرر نداره
مردی را دیدم که سخت در خشم و رنج بود از اینکه چهل سال است شب و روز در نفیِ وجودِ حق تعالی کوشیده است و انواع راه ها را رفته و علوم و فنون و منطق ها را به کار گرفته و ادلّه و براهین و حجّت ها گرد آورده ولیکن هنوز راه به هیچ کجا نبُرده ؛ چنانکه حالیا جمیع دلائلش به پشیزی نمی ارزد .
گفتم : پس اینک در اثبات حق بکوش ، که کاری ست ممکن و مقدور و دلنشین .
گفت: اگر چنین کنم و خدای ناکرده ، به پاسخ های درست و کافی و کامل برسم و به اثباتِ مسلّمِ حق تعالی دست یابم ، با این همه گناه که در طول عمر خویش کرده ام و این همه پافشاری که در نفی وجود مبارکش کرده ام ، چه کنم؟ در این حال ، بی شک، خداوند مرا جهنمی خواهد فرمود و در آتش دوزخ ، به سختی خواهدم سوزاند ؛ و این، به هیچ حال ، به مصلحت ما نیست .
گفتم: ای برادر ! راه توبه و ندامت هنوز بر تو گشوده است . خالصانه و بی ریا از گناهانی که تا این دم کرده ای پشیمان شو و به درگاه احدیّت روی آور و الباقی عمر را به خدمت حق بکوش تا از این دغدغه و عذاب آسوده شوی .
گفت: این نیز مقدور نیست ؛ چرا که از پسِ توبه ، طهارت لازم است ، و آدمی مجازِ به گناه کردن مکرر نخواهد بود ؛ و عمده ی تلاش من در جهتِ نفی وجود حق به سبب همین میل به ادامه ی عشرت است و لذّت ، نه هیچ چیز دیگر ...
نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل
***
پ ن۱: تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ...
پ ن۲: از نادر ابراهیمی بیشتر باید گفت ... و خواهم گفت
مستطاب !!! اصلا تو دهن جا نمیشه از بس ثقیل و سنگینه!
"تاریخ مستطاب آمریکا " ! تاریخ و آمریکا رو که می فهمم ولی این "مستطاب" یعنی چی؟ در فرهنگهای لغت مستطاب را پاکیزه و شایسته و پسندیده و نیکو و خوش ترجمه کرده اند .
پس به زبان شیرین خودمون میشه همون : تاریخ خوشگل و تر و تمیز آمریکا
نویسنده : محمد صادق کوشکی - کاریکاتوریست : مازیار بیژنی
انتشارات خیزش نو
*******
لابد فکر می کنید یه کتاب تاریخ بی مزه ی کسل کننده ی اعصاب خُرد کنه که خوندنش شکنجه ی شب امتحانِ دانشجوهای رشته ی تاریخه و از حوصله ی ما ، خارج!!! نه؟
اصلا باورتون میشه این کتاب ، با این اسم عجیب یه کتاب جدی در قالب طنز باشه؟!
بله "تاریخ مستطاب آمریکا " خلاصه ی بامزه [!] و شسته رُفته ای از تاریخ آمریکا از تولد (البته تولد شناسنامه ای!...گویا آمریکا هم مثل بعضی از مردم سن شناسنامه ایش با سن واقعیش نمی خونه و صغر سن داره!) تا همین چند روز پیشه!
تلخیِ موضوع و محتوای کتاب رو روایت طنزآمیز محمد صادق کوشکی بعلاوه ی کاریکاتورهای واقعا قشنگ مازیار بیژنی کمی تلطیف کرده و همین طنّازی و کاریکاتورها خوندن کتاب رو شیرین کردن.
نکته ی مهم اینه که به نظرم کتاب بیشتر از اینکه نوشته ی دکتر کوشکی باشه روایت ایشونه! یعنی چطور بگم ... کتاب "تاریخ مستطاب ..."یه جور ترجمه ی طنزآمیز از چند تا کتاب مثل : "تاریخ آمریکا" نوشته ی هاوارد زین ، "ایالات شکست خورده" ی نوام چامسکی ، "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" اوریانا فالاچی و چند تا کتاب دیگه است . که بخش هایی از اونها به فارسی شیرین برگردانده و روایت شدن . (و این نکته به نظرم اصلا عیب کتاب نیست که هیچ! حُسنش هم هست . یعنی کتاب نظر شخصی ایشون نیست که بعضی حضرات دربرابرش جبهه بگیرن و همچنین مدارک و مستندات هر مطلب در پاورقی های کتاب اومده!)
از محسّنات دیگه ی کتاب اینه که بخش عمده ایش به تاریخ خود آمریکا و روابطش با بقیه ی نقاط جهان پرداخته و این برای منی که تا حدودی در تاریخ روابط ایران و آمریکا مطالعه کردم یعنی مطالب تکراری کتاب حداقله!
یک مقدمه کاملا جدی!
تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آن قدر جدی که حتی بخش ها و قسمت های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آن هایی که تاریخ را می شناسند. می دانند قسمت هایی از تاریخ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمی تواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله ی مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این تاریخ بسیار جدی، کار ساده ای نیست! چون آمریکایی ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حد مجاز جدی اند!
واقعا چه جوری باید با تاریخ ملتی که اسطوره اش «کابوی»، نماد هویتی اش «غرب وحشی» پیروزی شاخصش «انفجار بمب های اتمی در ژاپن»، غذای ملی اش «همبرگر»، عامل برتری اش «هزاران موشک و بمب هسته ای» و هنرمند اخراجی اش «چارلی چاپلین» است، شوخی کرد؟ (لابد می دانید چاپلین سال های سال در تبعید زندگی کرد، چون مقامات آمریکا او را اخراج کرده بودند! او پس از جنگ جهانی دوم تا لحظه ی مرگش امکان زندگی در آمریکا را نیافت، چون بعضی فیلم هایش به مذاق سیاستمداران آمریکایی خوش نیامده بود!)
به هر حال در صفحات آینده خواهید دید که چگونه از پس این مهم برآمده ایم! آن هم در حالتی که تاریخ و جغرافی و تفکر و همه چیز دیگر در آمریکا به سه موضوع اصلی و محوری باز می گردد! «دموکراسی»، »حقوق بشر» و «آزادی»! اصولا هیچ چیز در آمریکا نیست که به این امور مربوط نباشد! چه جوری اش را باید بخوانید!
قسمتی از این کتاب درباره خود آمریکایی ها و تاریخ شان است! قسمتی دیگر در خصوص آمریکا و «ماست» و بخشی هم به آمریکا و دیگران (غیر از ما!) اختصاص یافته!
هدف این کتاب، آموزش تاریخ نیست بلکه روایت آن است! به همین دلیل هر چه در این کتاب می خوانید «مستند» است! یعنی منابع و استادش موجود است و هیچ مطلبی بدون سند نیامده! اما راست و دروغش گردن ما نیست! گردن نویسندگان محترم مطالبی است که نشانی آن ها در انتهای هر مطلب آمده! آنهایی که حال و حوصله تحقیق دارند به منابع مراجعه کنند و آن هایی که بی حال و حوصله اند به ما اعتماد کنند!
کتاب قشنگیه . بخش هایی از کتاب مثل قسمتی که مربوط به ویتنام بود برام تازگی داشت و بخشی که مربوط به آفریقایی ها بود شدیدا منو یاد رمان بی نظیر و معرکه ی "ریشه ها" ی الکس هیلی می انداخت.
و این هم یه یه بخش کوچک از این کتاب خوب:
شاهین سیاه ، از جمله رؤسای قبایل سرخپوست بود و از جمله تنبل ترین شاگردان مکتب آموزش اخلاق آمریکایی ها به شمار می رفت (و البته هیچ وقت هم نتوانست در این کلاس نمره ی قبولی به دست بیاورد) که در سال 1823 به دست ارتش آمریکا اسیر شد . البته افراد قبیله اش قبل از او کشته شده بودند ، چون به گفته ی یکی از افسران ارتش آمریکا "کاسه ی صبر رئیس جمهور ما لبریز شده ! او سعی کرد تا سرخ پوست ها را اصلاح کند اما چون اصلاح نشدند تصمیم گرفت تا آنها را از روی زمین محو کند ! اگر سرخ پوست ها نمی توانند اصلاح شوند پس باید بمیرند ."
همین آقای شاهین سیاه درباره ی ماجرای آموزش فضایل اخلاقی به سرخ پوست ها توسط آمریکایی ها چنین گفته است:" سرخ پوستی که به اندازه ی مردان سفید ، بد باشد نمی تواند در قبیله ی ما زندگی کند . مردان سفید آموزگاران بدی هستند . آن ها نوشته ها و قراردادهای دروغ با خود می آورند ، به روی سرخ پوست ها می خندند تا فریبشان دهند ، با سرخ پوست ها دست می دهند تا اعتمادشان را جلب کنند و بعد با مشروبات الکلی آنها را مست و زنانشان را فاسد می کنند ! ما به سفیدها گفتیم که ما را به حال خود رها کنند ، ولی آن ها ما را همیشه تعقیب کرده و از هر سو راه را بر ما بستند و مانند مار دور ما حلقه زدند . آن ها ما را مسموم کردند . ما هم کم کم مثل آن ها شدیم . دروغگو و ریا کار ، تنبل و بی عفت و اهل وعده دادن و عمل نکردن ! درست است که سفیدها پوست کلّه ی ما را نکندند اما کار بدتری کردند ، آنها دل های ما را مسموم کردند ."
البته شما هم موافقید آدم کردن سرخ پوستی که اینگونه درباره ی ملت بزرگ آمریکا اظهار عقیده می کند چقدر کار دشوار و ناممکنی بود و می توانید تصور کنید که آمریکایی ها برای اصلاح چنین سرخ پوست هایی چقدر و چگونه مجبور به استفاده از تیغ شدند !
فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ****پ ن1: فیلمهایی که به نوعی به زندگی سرخ پوستها مربوط میشه رو دوست دارم . و همیشه دلم می سوزه که چرا مقابل مهاجمان به سرزمینشون نتونستن مقاومت کنند ! چرا قلم پای اولین سفید پوستی که وارد سرزمینشون شد رو نشکستن !و یاد این جمله ی ویولون زن به کونتاکینته ی آفریقایی تو کتاب معرکه ی "ریشه ها" می افتم که: "همه ی شما افریقایی یا و سرخپوستا یه جور اشتباه کردین - گذاشتین سفیدا به جایی که زندگی می کنین قدم بذارن . بهشون غذا دادین و جایی دادین که بخوابن و تا بخودتون اومدین دیدین که با لگد بیرونتون میندازن یا اسیرتون میکنن ."پ ن 2:آمریکا دقیقا همون آمریکاست . و جالبه که هنوزم که هنوزه روشش هم همونهپ ن3: همسر برادرم کتاب رو روی میز دید و پرسید چی می خوندی؟ جلد کتاب رو نشونش دادم . بعد (طبق عادت دیرین که اطرافیان تا شعاع چند متری باید و لابد در لذت کتاب خوانی من شریک شوند!) ازش خواستم که گوشش رو به من بسپاره تا قسمتهایی از این کتاب رو براش بخونم . بزرگوارانه قبول کرد . بعد از خوندن اون بخش مورد نظر ، نظرش جلب شد و گفت : فکر نمی کردم اینقدر کتاب قشنگی باشه ! و اینطوری شد که 5-6 صفحه ی دیگر هم شنونده ی کتاب خوانیِ ما شد و خواست که بعد از اتمام خوندنم ، کتاب رو بهش امانت بدم تا اون هم بخونه !
با مختصری جسارت می گوییم که واژه ی نسبتا دقیق و درست "نوربین" را که معنای روشن و مشخصی دارد و معادل انگ و مناسبی هم برای خارجی آن است، به جای واژه ی خنده آور و غم انگیز "دوربین" گذاشته ایم .
واژه ی "دوربین" برای دستگاهی که عکس یا فیلم می گیرد ، می دانید که اصلا و ابدا معنا ندارد . هیچکس، به هیچ دلیل و بهانه ، با این دستگاه ، " دور" را نمی بیند و اصلا کاری به دور و نزدیکی شی ء یا موضوع مورد نظر خود ندارد . اگر تصادفا و بنا به ضرورت هم بخواهند با این دستگاه ، فاصله ی دوری را مورد عکس برداری یا فیلمبرداری قرار بدهند، روی این دستگاه یک دوربین یا دورنگر اضافه می کنند .
ما نمی دانیم در چه زمان ، چه شده که یک آدم نابخردِ تازه به دوران رسیده یِ کوتاه بینِ فرنگ رفته یِ دستِ خالی برگشته ، نام این جعبه یا دستگاه را ، به خیال آنکه می تواند با آن دور دورها و بالای کوه ها را دید بزند ، "دوربین" گذاشته و آن را با "دوربین " که دستگاهی ست به راستی برای نزدیک آوردن دور و دور را دیدن ، عوضی گرفته و حتی جرئت نکرده که از صاحب یا ارائه دهنده ی آن بپرسد این چیست و به چه درد می خورد .
اما به هر صورت ، قاعده ای داریم که می گوید :" اشتباه، برمی گردد". به همین دلیل هم هیچ لزومی ندارد که چون یک آدم فرنگ زده ی نامطلع و ناوارد ، یک بار، تصادفا ، نام این دستگاه را " دوربین" گذاشته -چنان که می توانست "سه چرخه" و "شکلات" هم بگذارد - ما هم تا ابد آن را دوربین بنامیم ؛ همانطور که اگر یک بچه ، تصادفا، دیگ را قالیچه بنامد ، یک ملت بافرهنگ مجبور نیست تا نهایت تاریخ ، دیگ را قالیچه نامگذاری کند و از هنر دیگ بافی ایلات فارس و دیگ ابریشمی نایین سخن بگوید .
ضمنا توجه بفرمایید به سایر واژه های مربوط به "نوربین عکاسی"یا "نوربین فیلمبرداری" که معمولا و عموما به کار می رود : "نورپردازی"،"نورسنج" ،" فیلم نوردیده"،" نور دادن" و ...
در طرف مقابل هم ، در ارتباط با "دوربین" که کارش دیدن دور است ، "دوربین مساحی"،"دوربین های مهندسی" و "عدسی دوربین دورنگر" را داریم که جزئی از نوربین و مظاف برآن است .
بنابراین ، "نوربین"، دستگاهی ست که در داخل آن چیزی قرار می گیرد (یعنی فیلم ) که آن چیز، فقط با دیدن نور مناسب ، ارزش پیدا می کند .
و "دوربین" که دستگاهی ست برای دیدن دور و دورتر ، در درونش اصولا چیزی قرار نمی گیرد که در مقابل نور حساسیت داسته باشد . همین !
"خلاف مسیر حرکت شتابان رودخانه نمی توان شنا کرد" حرفِ مفتِ پرتِ مبتذلی که فقط همان خودفروختگانِ خودباخته می زنند ؛ چرا که اگر، به حق، شنایی هم وجود داشته باشد ، همان خلافِ مسیرِ حرکتِ شتابانِ رودخانه رفتن است؛ والّا، در مسیر حرکت دیوانه وش رودی خروشان رفتن که رفتن نیست . این، خود رودخانه است که تو را می برد ، تو را اسیر می کند ، تو را مطیع و تسلیم و نابود می کند . این که دیگر شنا نمی خواهد برادرجان!
رودخانه ی خروشان، یک کنده ی درخت یا لاشه ی کفتار را هم می تواند ببرد - به سادگی. من اگر با رودخانه ی خروشان می روم ، تو بگو ، چه چیز بیشتر از لاشه ی گندیده ی یک کفتارم؟
...
2
مسأله ی اساسیِ انسانِ مسئولِ عصر ماغلبه بر ظلم نیست ؛ ناسازگاریِ قطعی و لجوجانه با ظلم است .
برای ما ، اینک ، همین کافی ست که "خوبی" با هر تعریف و تعبیر که باشد ، وجود داشته باشد و معتقدانی داشته باشد . این که نمی تواند بر "بدی" چیره شود و بدی را بشکند و خُرد کند و نابود، هیچ مسأله ی عمده ای نیست .
ما، مهم این است که باور داشته باشیم که آمده ایم تأثیر بگذاریم و تغییر بدهیم ؛ نیامده ایم که فقط "باشیم" و بودنی بدون شدن را تجربه کنیم .
ما آمده ایم که صورت سنگیِ دیوار را ، دستِ کم ، بخراشیم ؛ اگر نه دیوار را از پی و پایه فرو بریریم ...
نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل
پ ن1: شنا بر خلاف مسیر رودخونه ، حرفش هم سخته چه برسه به عمل! اگه تصمیم گرفتیم خلاف مسیر رود شنا کنیم ، باید خودمون رو آماده کنیم برای شکستن استخونامون .
پ ن2: درسته که اگه خلاف مسیر رودخونه شنا کنی احتمالاً آدم بَده ی قصه محسوب میشی ؛ ولی می ارزه ! می ارزه چون وجدانت راحته . چرا که به چیزی که میدونی درسته عمل کردی .
...
بی ربط: امروز 14 فروردین بود ! مثلا اولین روز کاری مملکت تو سال جدید! ... همین.
"نادر ابراهیمی" مردی به واقع عزیز، شریف و دوست داشتنی و نادر . مردی که نمیشه دوستش نداشت .(البته به شرط نداشتن خرده شیشه !)
بعد از "ابن مشغله" که دوستش داشتم نوبت "ابوالمشاغل" شد که بخونمش .
ابوالمشاغل هم مثل و بعد از ابن مشغله یه جور اتوبیوگرافی هست . و به قول خود نویسنده:
پس ، نوشتنِ "ابوالمشاغل" ، تجدید عهدی ست با آن جوانیِ پُرشور، آن جوانی ابدی ، آن سلامت و غرور و التهاب و ایمان ... گر چه آنجا ، در "ابنِ" مشغله ، فرزند بودم و اینجا در "ابوالمشاغل" ، پدرم ...
***
تو ابن مشغله نادرابراهیمی از بیشمار کارهایی گفته که انجام داده و اینکه چرا مدام مجبور شده شغل عوض کنه ! از عقاید و اعتقاداتش گفته از قوانین و قواعدی که بهشون پایبند بوده! چرا که به قول نادر ابراهیمی عزیز:
هر انسان واقعی ، در زندگی ، پایبند به اصولی ست که با تهدید و تطمیع و تمسخر ، از آن اصول ، منحرف نمی شود ...
نکته :(هر انسان واقعی!!! نه اشباحُ الرجال)
و در ابوالمشاغل ، نادر از تجربیاتش گفته وقتی که یه نویسنده و کارگردان مشهور و موفقی بوده و از سختی های پایبندی به همون اصولی که با تهدید و تطمیع و تمسخر هم ازشون منحرف نشد . چرا که :
حال آنکه ، بدون هیچ تردیدی ، در هر شرایطی، و اوضاعی ، می توان، قطعاً ، درست بود و درست ماند ؛ منتهی ، در برخی شرایط ، درست بودن و ماندن ، بسیار بسیار دشوار است ، و در برخی شرایط ، فقط دشوار .
***
بخش هایی از این کتاب خوشگل رو بعدها تو وبلاگ میگذارم البته بعد از اینکه یک بار دیگه خوندمش! عجالتا یه بخش رو با هم بخونیم و لذتش رو ببریم :
شبی ، در سفری ، در خانه ی یک روستایی فرود آمده بودم و با پسر کم سالِ صاحبخانه به شوخ طبعی و شادابی سخن می گفتم ، که به آنجا کشید که زور کداممان بیش است .
گفت : تو پیری . من با یک انگشتبه زمینت می زنم .
سرسری گفتم : خیال می کنی .
بلامعطّلی پاسخ داد: خیال می کنی که خیال می کنم .
یکّه خوردم و ماندم . آن سخن ، این جواب را می طلبید ؛ اما چنین جوابی را یک طفلِ ساده دلِ روستایی ، چگونه توانسته بود بیابد - آن هم با آن شتابِ بی فاصله؟
در دلِ خویش گفتم بیازمایمش به کم و بیشیِ هوش.
خندان به میدان بازگشتم که : اگر اینگونه باشد ، تو هم خیال می کنی که من خیال می کنم که تو خیال می کنی.
این بار ،پسرک ماند تا جوابش را جمع و جور کند ؛ اما روستاییِ صاحبخانه ، فرصت از هر دوی ما گرفت و گفت: اینطور ، تمامی ندارد ؛ اما طور دیگر خیلی زود تمام می شود .
پرسیدم : چطور؟
گفت : دربیفتید ! حق با کسی ست که حریفش را سه بار خاک کند .
گفتم : تبارک الله ! فقط عمل است که میدانِ حرف را تنگ می کند ، و روستاییِ مردِ عمل ، این را بهتر از هر کسی می داند - به خلافِ روشنفکرِ اهلِ حرف ...(ص160)
***
پ ن1: ابوالمشاغل رو باید خوند (البته بعد از خوندن ابن مشغله ، حتماً!) و از لحن صادقانه و قلم روان و ادبیات زیبا و خاص نادر ابراهیمی لذت برد! با تمام غم و دردی که تو لحن نادر ابراهیمی هست یه امید پیدا و پنهانی توش هست که به آدم قوت قلب میده! انرژی و توان برا رفتن و درست رفتن ،برا ماندن و درست ماندن !
کاش دنیا پُر بود از نادر ابراهیمی ها! در رنگها و شکلها و شغل های مختلف و ... البته در هر دو جنس!
پ ن2:دکتر یونس جان! کتاب قشنگیه بخون! بخون و نظرت رو هم بگو!
*به جای "شعر" میشه خیلی چیزها و کلمه های دیگه گذاشت که به اندازه ی "شاعری "ِجناب محمدعلی بهمنیِ عزیز و شاید هم بیشتر، باعث بشه آدمی، فرزند مطیع و سربه راه و حرف گوش کن و معقول و مقبول و ... نباشه و نهایتا چیزی بشه که خودش هم حدس نمیزد و به خواب هم نمیدید ! چیزی که گمگشته از مقصد شدن رو باعث بشه و مایه ی گریه ی عزیزان!!!! و این جانشینِ شعر، همونطور که واضح و مبرهنه ،لزوما چیز بد و ناپسندی حتما نباید باشه و چه بسا چیزِ عزیز و دوست داشتنی و به جان بسته ای هم باشه!!!
◇◆◇
کتاب "من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم" محمد علی بهمنی ، با این عنوان معرکه اش رو این روزا خیلی دوست می دارم .
من اهل و اهلی این روز و روزگار نبودم
معاصر توام و از قرینه های قرونم
...
کتابی که علاوه بر عنوان خیلی قشنگش ، کاغذهای کاهی نخودی رنگش هم حال دل آدم رو خوب می کنه !
رمانی برای نوجوانان به قلم محمد میرکیانی و منتشر شده توسط مؤسسه انتشترات قدیانی
"تن تن و سندباد " !
اسمش کمی عجیبه ! مثل آب و روغن ! دو تا چیز و اسم نامتجانس و نچسب ! (لایتچسبب! ) و دقیقا هم موضوع همینه !
قهرمانان افسانه های مغرب زمین به سرکردگی تن تن میان برای تصرف سرزمین افسانه های مشرق زمین و کی جلوشون می ایسته؟... سندباد نامدار و چندنفر از قهرمانان افسانه های شرقی!
سندباد ، علی بابا و علاءالدین ، نخودی و پهلوان پنبه و رستم در برابر تن تن و پروفسور و کاپیتان هادوک و سوپرمن و تارزان و ...
داستان جالبی بود با پایانی تأمل برانگیز ! و به نظرم جذاب برای نوجوانان و آدم بزرگها !
♣
پ ن 1: حیف ! اگه بچه های کلاسم کمی بزرگتر بودند میتونستم در چند قسمت ، در چندین روز ، داستان رو براشون تعریف کنم !
پ ن2: دیشب یکی از پسر بچه های 14-15 ساله ی فامیل خیلی دور و بر کتابخونه می پلکید و دونه دونه جلد و اسم کتابها رو ورانداز می کرد . دیدم ابراز علاقه می کنه به کتاب، آدرس همین تن تن رو تو کتابخونه بهش دادم تا برداره و بخونه . کتاب رو برداشت رو رفت یه گوشه نشست . نگران تموم نکردن کتاب بود . وقتی دیدم راست راستکی بچه ی کتابخونیه مجموعه کتاب" علمی ولی شیرین تر از داستان "رو که قبلا مفصل درباره ی خوبی هاش تو وبلاگ نوشتم و براش نوشابه باز کردم و کلی براش کف زدم رو هم بهش دادم تا همراه تن تن و سندباد ببره خونه شون و هر وقت دوباره گذرش به خونه ی ما افتاد -احتمالا یک سال دیگه!_ برام پس بیاره . (چیه؟ نکنه فکر کردین من کتابهام رو بهش عیدی دادم؟!!! نه جانم ! فقط قرض! اگه کتابها رو بهش عیدی میدادم معلوم نبود بخونه و احتمالا میگذاشت تو کتابخونه اش و برای خوندنشون امروز و فردا می کرد ولی حالا مطمئنا میخونه و در ضمن بیشتر مواظبشون هست! تازه شم بهش قول دادم روزی که کتابها رو برام برگردونه مجموعه 10 جلدی (به من بگو چرا؟) رو امانت بدم بهش! از اونجایی که عاشق آزمایشهای علمی بود و طبق تعریفهای خودش و مامانش سرش درد میکنه برا همین آزمایشها ، اونم قول داد آزمایشهای علمی اون مجموعه رو انجام بده و عکس آزمایشهاش رو برام بیاره! یه معامله ی واقعا برد-برد !)
پ ن3: اینم تقریظ آقا برای این کتاب:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم من هم همین قصّه را همیشه تعریف میکردم! حیف که خیلیها آن را باور نداشتند. حالا خوب شد، شاهد از غیب رسید! راوی این حکایت که خود همه چیز را به چشم خود دیده، حکایت تنتن و سندباد را چاپ کرده است. حالا دیگر کار من آسان شد! همین بس است که نسخهی این کتاب را به همهی بچهها بدهم«...
همه ی ما گمشده ای داریم . فقط همان است که پرپرمان نمی کند ، آراممان می کند ، به زندگی مان معنی می بخشد ...
هوس ، آن برادر گمشده نیست ...
یافتن آن گمشده هم چندان آسان نیست ...
با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ، نادر ابراهیمی، انتشارات اطلاعات
♣♣♣♣♣
شل سیلوراستاین یه شعر مشهوری داره که در اون یه دایره ی ناقص دنبال قطعه ی گمشده ی خودش می گرده و در مسیر این جستجو با موقعیت ها و قطعات مختلفی روبرو میشه تا به قطعه ی گمشده ی خودش برسه. متن قشنگیه.