سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

نمایشگاهِ کتاب گردیِ امسال من بیشتر از هر چیز رنگ و بوی نادر ابراهیمی رو داشت .(نادر ابراهیمی دوست داشتنی) و چه رنگ و بوی خوبی!

"رونوشت ، بدون اصل" یکی از اون کتاب هاست . که طبق معمول انتشارات روزبهان که ناشر آثار نادر ابراهیمی هست چاپش کرده.

رونوشت بدون اصل

"رونوشت بدون اصل "- کتابی 100 صفحه ای و کم حجم که میشه یکی دو ساعته خوندش و ازش لذت برد. کتابی با صفحه های کاهی که خوندن کتاب رو شیرین تر هم کرده بغل. - شامل 7 داستان کوتاهه که اولین بار سال 56 چاپ شده . داستان هایی درباره ی توهم ، مرگ و زندگی ، جنگ و عشق و ...

"رونوشت ..." از اون کتابهاست که از خوندش لذت می برید . لذتی همراه با کمی درد ، کمی خشم ، کمی افسوس ، کمی فکر ، کمی دیگه فکر و کمی بیشتر فکر ...

اما اسامی اون 7 قصه:

  1. گفت و گوی من و غریبه ی صبحگاهی
  2. کارˆمرگ
  3. سکوت
  4. قهرمانِ من، قهرمان ذلیلِ من ...
  5. تپّه
  6. قصه ی نقاشی که عاشق شد و معشوق از او خانه یی خواست
  7. عشقِ من ، چاد

...

1- گفت و گوی من و غریبه ی صبحگاهی

گفت و گوی مردی بی حوصله و تنها با جوجه تیغی ای که معلوم نیست از کجا اول صبح سر و کلّه اش تو اتاقی تو طبقه ی چهارم پیدا شده اونهم به قول خودش بدون آسانسور!

جوجه تیغی ای فیلسوف و مؤدب که مرد بی حوصله و گاه بی ادب رو وادار می کنه ساعت هفت صبح سفره ی صبحانه ای پهن کنه با چای داغ و نونِ گرم ... جوجه تیغی ای که با حرف ها و مهربونی هاش باعث میشه بوی زندگی به اتاق مرد تنهای بی حوصله وارد بشه ...

آدمهای این قرن هر کدوم به یه دونه از این جوجه تیغی ها نیاز دارند برای زندگی کردن!

-دوست داشتن چه ربطی به عکس دارد؟ شما خوب می دانید که خود ما به عکس هایی که به دیوار اتاقمان می کوبیم نگاه نمی کنیم ، یا خیلی به ندرت و تصادفاً نگاه می کنیم . ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم . عکس ، فقط برای مهمان است . آیا این طور نیست آقا؟

- اشتباه می کنید . شما مهربان هستید ؛ امّا همه ی قلب های مهربان ، واژه های مهربان را در اختیار ندارند .

♠♠♠

2- کارˆمرگ

یکی از بهترین های مجموعه .  

داستان سفر راوی به سرزمینی بی نام که تو هیچ نقشه و تاریخ و جغرافیایی نشانی ازش نیست . ناکجایی که هیچ جاست و همه جاست .

راوی به دعوت شخصی "اومیاسیاکو" نام -که نامش هم نشاندهنده ی هیچ جا نیست - به میهن بی نام او وارد میشه و با مراسمی به نام " کارˆمرگ" روبه رو میشه . مراسمی که بدون استثنا همه ی مردم باید انجامش بِدن و هیچ شناسنامه ای تا کارمرگ توش ثبت نشه اعتبار نداره .  داوطلبان انجام این مراسم باید تمام مراسم یک مرگ واقعی رو قبول کنند و تحمل . از آغاز تا انجام . از غسل و کفن تا زمانی که سنگی روی گور آنها گذاشته بشه و تاریکی مطلق ! و بعد از زمانی کوتاه سنگ برداشته میشه و مراسم تمام .

دلیل این کارمرگی چیه؟ به قول اومیاسیاکو:

انسانِ مرگ آشنا ، بی نیاز از تباه کردنِ روح است .

و راوی با وجود قبول نداشتن کارکردها و اهداف کارمرگ ، برای نشان دادن بیهوده بودن این مراسم قبول می کنه اجراش کنه ...

داستان قشنگیه اما من به جمله ای که راوی قبل از انجام کارمرگ میگه فکر می کنم:

چرا گمان می کنید که درک بی اعتباریِ حیات ، انسان را آن چنان ناامید نمی کند که بخواهد به مدد هر وسیله یی شیره ی زندگی را  بمکد . حتی به مدد فساد؟

به نظرم غیر از مرگ آگاهی آنچه باعث میشه انسان روحش رو نفروشه و تباه نکنه ، ترس از ناشناخته ای به نامِ زندگیِ پس از مرگ و حساب و کتابی هست که ازش گریزی نیست .

♠♠♠

3- سکوت

دون خوزه فدریکو محکوم میشه به 2 سال سکوت . حق نداره کلمه ای بر زبان بیاره ، بنویسه و یا حتی اشاره و علامتی به کار ببره که مقصود و منظوری در آن نهفته باشه . هر حرکتی که نشان دهنده ی ارسال پیامی باشه ، این حکم لغو و حکم اعدام جانشین اون میشه ...

برای کسانی شاید 2 سال سکوت کار چندان سختی نباشه ولی برای کسانی که حرفی برای گفتن دارند و یا حتی برای کسانی که حرف زدن براشون خود زندگیه ، سکوت فرقی با مرگ نداره ...

یکی از نگهبان ها به دون خوزه میگه:

سکوت، یک جور موریانه است که بی صدا می جَوَد و قلب آدم را سوراخ می کند .

چوب چوب ! چوب پوسیده ی ترک خورده ... از قلبش کمی خاکه ی چوب بیرون ریخته بود ...

♠♠♠

4- قهرمانِ من، قهرمان ذلیلِ من ...

نویسنده ای که کارمند بانکه . قهرمان و شخصیت داستانش رو پیدا کرده قهرمانی مهربان و مؤدب ، ولی نمی تونه برای اون قهرمان، قصه و ماجرا بنویسه . و این ناتوانی یعنی بگومگو و درگیری بین نویسنده و قهرمانش ...

قهرمان من سر به جانب من گرداند و گفت: بیچاره! تو حتی نمی توانی از چاه خودت آب بکشی . کسی که می خواهد برای دیگران زندگی بسازد باید زندگی ساخته یی داشته باشد .

قهرمان رفته رفته خسته و غمگین و خشمگین و درمانده میشه و دیگه نمیتونه صبر کنه و ...

داستان زندگی خیلی از ما آدم ها که برای قهرمانان و شخصیت های قصه ی زندگی مون برنامه و ماجرایی نداریم ... ذلیل میشیم و ذلیلش می کنیم ...

♠♠♠

5 - تپّه

داستانی نمادین از یه گروه سرباز آمریکایی در جنگ ویتنام . 5 سرباز از شرق و غرب و شمال و جنوب و مرکز آمریکا که برای فتح تپّه ای در ویتنام می جنگیده اند . راوی داستان تنها سرباز بازمانده از اون گروه 5 نفریه که تو بیمارستان ارتش برای پرستاری روایت می کنه . سربازی با رگه هایی از روشنفکری و تبختر آمریکایی .

داستان کسانی که نمیدونن برای کی و برای چی می جنگند ...

جایی از داستان طعنه ای به ارنست همینگوی زده که جالبه:

راستش همینگوی خیلی زحمت کشیده تا صورت واقعی جنگ رو نشون بده . نشون بده جنگ چه نکبت بزرگیه؛ اما "واقعیت" رو از جنگ گرفته . اونو توی داستان آورده . آدم ، داستان های همینگوی رو با لذت می خونه . و خودشو ، گاهی یکی از آدمهای داستان خیال می کنه . جنگ براش اون حالت خوفناکش رو از دست میده . جنگ میشه قصه ، میشه رمان، میشه فیلم . آدم توی جنگ ، گاری کوپر و آوا گاردنر و این جور عروسک ها رو می بینه نه اون چیزی رو که فقط توی خود جنگ میشه دید . حتی اون لاشه های روی هم ریخته ی همینگوی هیچ شباهتی به مغز پخش شده ی یه سرباز جوون یا دست قطع شده ی یه بچه که گوشه ی خیابان افتاده یا تو دهن یک سگ ولگرده ، نداره .

نادر ابراهیمی 40 سال پیش یه حرفی از زبون این سرباز آمریکایی زده که تاریخ مصرف نداره . حتی جغرافیای مصرف هم نداره . حرفی بدون تاریخ و جغرافیای انقضا !

ما باید شکر خدا رو کنیم که مردم دنیا خیلی فراموشکارن ؛ یا خیلی دسّ و دل باز. اونا همه ی بلاهایی را که سرشون اومده فراموش می کنن یا می بخشن . اگه ابنجور نبود الان ملت آلمان باید تنهاترین ملت روی خاک باشه . باید هیچ کس باهاش معامله نکنه . و اگه این جور باشه باید سی چل سال دیگه مردم دنیا از گوشت تن ما بیفتک سرخ کرده درست کنن ، اما الجزایریا با فرانسه دوست میشن، فرانسویا با آلمان ، و مردم مجارستان با روس ها . و ما می دونیم که یه روزی مردم دنیا کارایی رو که ما داریم می کنیم فراموش می کنن.

امروز سی چل سال دیگه است و ما همچنان فراموشکار و خوش بین و ...

♠♠♠


6- قصه ی نقاشی که عاشق شد و معشوق از او خانه یی خواست

یکی از جالب ترین بخش های کتاب . اصلا جالب ترین بخش کتاب . چرا این بخش خاص و جالبه؟ به خاطر اینکه این بخش تایپ شده نیست . دست نویس خود نادره با اون خط قشنگش!

داستان هنرمندی عاشق با تعریفی خاص از لذت و زندگی و عشق و معشوقی که تعریفش از لذت و عشق به کلی با نگاه عاشق فرق می کنه . تقابل هنر و ثروت ... و معلومه که چه بلایی سر عشق و عاشق میاد .

رونوشت بدون اصل

رونوشت بدون اصل

♠♠♠

7- عشقِ من ، چادقصه ای کوتاه از مثنوی هفتاد من درد و رنج استعمار . مستعمره ای آفریقایی به نام (چاد) و استعمارگری حق به جانب و مظلوم [!] به اسم فرانسه!

قصه ی تقابل استعمارگر و استعمار شده ... قصه ی انتقام ها ...قصه ی سربازی فرانسوی و تجاوز به دختر بچه ی ۹ساله ی احمدبن سالم ، قصه ی انتقام احمد ، قصه ی انتقام استعمارگرا از خانواده ی احمد بن سالم ... انتقام از همه ی آفریقایی ها ، همه ی استثمار شده ها! ... قصه ی تکراری همه ی ظالمان و مظلومهای عالم!

"... جهان متعلق به جنایتکاران است ؛ و خوشبختانه ملت من هم به خوبی ثابت کرده است که در وحشیگری ، چیزی از پرچم داران بزرگ جنایت در جهان امروز کم ندارد ؛ و این نشانه ی وفاداری کامل ما به شعارها و آرمان های مقدس انقلاب کبیر است : آزادی ، برابری، برادری و محبت ..."

دکتر بلموند گروسه

♠♠♠

۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۸
سپیدار

1.

زمان برای همه ی انسان ها یکسان نیست ؛ اگرچه ساعت دیواری قصد دارد تا ما را متقاعد کند که یکسان است.


به قول سعدی بزرگ:

شب فراق که داند که تا سحر چند است / مگر کسی که به زندان عشق در بند است

زمان یه واقعیت روانی و مجازیِ ...

2.

اگر موقعیت پیش بیاید حتا انسان های خوب هم می توانند تبدیل به انسان هایی نامطلوب و ظالم بشوند .

شاعر:

خوش آن که از تو جفایی ندیده می گفتم / فرشته خوی من آیا ستمگری داند؟(عرفی شیرازی)

همه ی آدمها یه گرگ خفته درونشون دارند ... نه فرشته ام نه شیطان ...

***

3.

اما انسان ها یک دیگر را دوست دارند و به همین خاطر هم دیگر را می بخشند.

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت/به همه عالمش از من نتوانند خرید(سعدی بزرگ)

ما آدمها کسی رو که دوست داریم می بخشیم و گاهی هم کسی رو می بخشیم فقط برای اینکه خودمون رو دوست داریم ... در هر حال باید ببخشیم ... یا به خاطر خودم یا به خاطر خودش ... یا به خاطر خدای خودم و خودش ...

***

4.

پرندگان نمی دانند چرا آواز می خوانند ؛ اما این کار را می کنند ...


من ناگزیرم از دوست داشتن
باد اگر بایستد
مرده است ... (مژگان عباسلو)

...

***
5.
این جستجو است که به هر یافتنی معنا می دهد و انسان باید اغلب راهی طولانی را بپیماید تا به چیزی که نزدیک اوست، برسد .
...
اصولا چیزهایی که به سختی به دست میان با ارزشترند و انگار چیزهایی که اصلا به دستمون نمیان ارزشمندتر و عزیزتر !
آنچه به آسانی به دست آید بی بها شود ، اگر چه گوهر باشد ...
***
توضیح:
آبی ها از کتاب "همه ی نام ها" اثر ژوزه ساراماگو
برای آخری شعر یادم نیومد ... به قول امیرعباس کچلیک : فراموش  کردم
...
 بعدا نوشت:
به لطف دوستان :
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی؟/ در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی
۱ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۹
سپیدار

آقای ژوزه ! هرگز تنهایی همراه خوبی برای انسان نیست . تمام غم های بزرگ وسوسه های بزرگ و اشتباه های بزرگ همیشه در نتیجه ی تنهایی انسان در زندگی و نداشتن دوستی است که هنگام مواجهه با مشکلاتی که فراتر از مشکلات روزمره ی ما هستند ، ما را راهنمایی کند.

***

قبلا رمان معرکه ی "کوری" اثر ژوزه ساراماگو رو خونده بودم . تو نمایشگاه کتاب دیدم 3 کتاب از این نویسنده رو با هم یه مجموعه کردن . کوری ، بینایی و همه ی نام ها .

دوست داشتم بینایی رو هم بخونم . اما کوری هم چشمم رو گرفته بود که دوباره بخونمش . پس چون کتاب کوری رو نداشتم خواستم فقط کوری و بینایی رو بگیرم ولی دیدم خریدن مجموعه ی 3 کتاب که تخفیف خورده بود فرق چندانی با قیمت دوتا کتاب نداره . این شد که مجموعه رو برداشتم .

کتاب من با ترجمه ی "رضا فاطمی "نشر به سخن هست . نمیدونم در مقایسه با ترجمه های دیگه تو چه رده ای قرار داره (تجربه ثابت کرده کتابها از مترجمی به مترجم دیگه اونقدر متفاوتند که گاه اصلا دو تا کتابِ متفاوتِ مشابه می شوند .)

همه‌ی نام‌ها

همه ی نام ها، قصه ی ژوزه کارمند و منشی معمولی اداره ی مرکزی ثبت تولدها ، ازدواج ها و فوت هاست . مردی میان سال و مجرد که تو تنها خونه ی چسبیده به اداره ی ثبت به تنهایی زندگی می کنه .

جالبه که قبلا از خونه ی تمام کارمندها دری اضافی و مخفی به اداره بود که کارمندها بدون گذشتن از شهر و اتلاف وقت از اون در به سر کارشون برن .اینطوری نمی تونستن بهونه ی ترافیک رو بیارن برای دیر رسیدن !!

یا اگه کارمندی ادعای بیماری می کرد ، بازرسهایی به خونه اش می فرستادن تا صحت و سقم این ادعا مشخص بشه !!!(واقعا چه فکر بکری!!! چه شغل هیجان انگیزی!)

همه ی خونه ها تو طرح توسعه ی اجباری ساختمان ثبت از بین رفته(بالاخره مدام تولد و مرگ اتفاق می افته) و فقط خونه ی ژوزه می مونه با همون در مخفی که برای یکسان بودن شرایط برای همه، بسته می مونه .

موضوع جالب درباره ی این اداره اینه که به خاطر وسعت زیاد و پیچ در پیچ و تاریک بودن بخش بایگانی (به خصوص در بخش مردگان) هر کس می خواست وارد بخش بایگانی بشه باید یه سر طنابی رو به پاش می بست  که سرِ دیگه اش به میز رئیس وصل بود و اینطوری وارد بایگانی می شد تا گم نشه ! انگار بخش مردگان می تونست هر کسی رو که بدون برنامه و نقشه واردش بشه ببلعه !

ژوزه هم که تنهاست و تنهایی دلبستگی ها و سرگرمی های خودش رو می طلبه . سرگرمی این کارمند جزء هم بی ارتباط با کارش نیست . اون کلکسیونی از اتفاقات زندگی 100 چهره ی مشهور و 40 چهره ی نیمه مشهور رو جمع می کنه .(شاید برای اینکه خودش یه آدم کاملا معمولیه!) ژوزه مطالب مورد نیازش رو از روزنامه ها و مجلات جدا می کنه اما یه روز به این نتیجه میرسه که مدارک مهمی تو اداره ی ثبت درباره ی همه ی اون افراد وجود داره ، مطالبی که بر خلاف مطالب روزنامه ها غیرقابل خدشه اند .

اینطوری میشه که زندگی شبانه ی ژوزه شروع میشه . رفتن از در مخفی به اداره . گشتن میون کاغذها و اسناد و گرد و خاک و تارعنکبوت و بید و تاریکی .

قصه ی اصلی از جایی شروع میشه که ژوزه همراه کارتهای مربوط به افراد مشهور ، به اشتباه کارت مربوط به یه خانم 36 ساله ی عادی رو هم بر می داره و همین اشتباه ژوزه رو می کشونه به طرف پیدا کردن اون زن و البته انجام کارهایی بر خلاف مقررات رسمی و خشک اداره ی ثبت ! (تنهایی از این جور مرض ها و دردسرها هم داره دیگه!)

ژوزه با اون زندگی یکنواخت و کسل کننده اش مجبور میشه نامه ی رئیسش رو جعل کنه ، دزدانه وارد مدرسه ای بشه ، در قبرستانی شب رو به روز برسونه و ...

***

۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۲
سپیدار

اسم "صادق کرمیار" نویسنده ی کتاب معرکه ی "نامیرا" (که هنوز پس نیاورده اند کسانی که به امانت برده اندش!) روی جلد کتاب "حریم" کافی بود که بدون هیچ شک و معطلی دستم رو بگذارم رو کتاب و از غرفه دار انتشارات "کتاب نیستان" تو نمایشگاه کتاب بخوام اون رو هم برام بگذاره .

حریم تازه ترین کتاب صادق کرمیار به گفته ی خودش 10 سال پیش نوشته شده و امسال بعد از بازنویسی برای اولین بار تو نمایشگاه عرضه شد .

با توجه به خاطره ی شیرین کتاب نامیرا تو ذائقه ام ،امیدوار بودم "حریم " هم یه کتاب خوب دیگه باشه که ... شکر خدا بود .

https://novler.com/Content/NovelImages/n34529.jpg

داستان «حریم»که من به خاطر تایپوگرافی اسم و گرافیک جلدش "حریم حرم" میخونمش، اینطوری شروع میشه:

شاید برخی از خوانندگان عزیز این کتاب تصور کنند داستان یعنی دروغ، یعنی اغراق، یعنی یک کلاغ و چهل کلاغ، اما باور بفرمائید،‌داستان آقای شمس به طرز کاملا غیر قابل باوری موبه مو اتفاق افتاده است با این حال اگر حرف مرا قبول ندارید خودتان بخوانید. با دقت سطر به سط کتاب را بخوانید و چنانچه یک کلمه دروغ در آن دیدید، دیگر نخوانید.

حریم داستان مردی متمول و دست به خیره به اسم شمس که به خاطر یه اتفاق تصمیم میگیره دیگه کار خیر نکنه . داستان روایت چند روز در زمان حال و چند روز در 10 سال گذشته است . حال و گذشته ای که خیلی شبیه هم هستن .

قصه از جایی شروع میشه که مادر شمس ، معصومه برای ادای نذرش باید شب ولادت امام رضا مشهد باشه و شمس ناچار میشه ، پروانه ، همسر پا به ماهش رو که بیماری سختی داره بگذاره و همراه مادرش بشه . 

از طرف دیگه مهرانفر انباردار متهم به اختلاس شرکت شمس هم که 50 میلیون به بهروز پویا بابت خرید خونه بدهکاره ، پناه برده به مشهد از ترس شمس و پویا .

به خاطر تاخیر در رسیدن به فرودگاه یکی از بلیت های هواپیمای شمس و مادرش به بهروز پویا فروخته شده . پویا که فهمیده مهرانفر رفته مشهد برای پیدا کردنش راهی مشهد شده .

شمس و مادرش مجبور میشن با ماشین خودشون برن مشهد . توی راه ناچار میشن زینت و مرجان رو هم سوار کنند . مادر و دختری از بازماندگان زلزله ی بم که تو زلزله پدر خانواده رو از دست دادن و حالا زینت داره میره مشهد تا از شریک همسرش که پول اونا رو بالا کشیده ، شکایت به امام رضا ببره . شریک کیه؟ پویا! طلبکار مهرانفر انباردار شرکت شمس .

با جمع شدن شخصیت های داستان تو مشهد اتفاقاتی پیش میاد که روایت اونا و رفت و برگشت به اتفاقات ده سال آینده که خود شمس برای فرار از دست طلبکاری میره مشهد ، میشه داستان حریم .

قهرمان داستان شمسِ ولی خواننده بیشتر از همه، جاهایی دلش میره که حضور لطیف یه کس دیگه رو تو قصه حس می کنه . جاهایی که قلبش یه جور دیگه میزنه و چشماش شاید نمناک بشه؛

تازه می فهمم قهرمان داستان ، خودِ امام هستند که با چیدمان دقیقِ ماجراها ، همه چیز را به سمت اصلاح و رشد شخصیت ها سوق می دهند.

"قهرمان پنهانی که تو همه ی صحنه ها حضوری پنهان داره . آشکارترین حضور پنهانی یک قهرمان نامیرا که بیشتر از تمام شخصیت های داستانی با خواننده ارتباط دلی برقرار میکنه ."

بعد از قهرمان اصلی و پنهان کتاب ، جذاب ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت قصه، بیشتر از معصومه مادر مطمئن و آروم شمس که انگار هیچ اتفاقی نمیتونه دریای آروم روحش رو متلاطم کنه ، کسی که میگه " تو این جهان همه چی به هم ربط داره" ،   برای من دکتر سجادی بود . شخصیتی که بیشترین سهم از احساس دوست داشتن من رو به خودش اختصاص داد . جراحی که 10 سال منتظر پوشیدن لباس خادمی امام رضا بود . از اون آدمهایی که به قول شمس ، ستون های یک شهرند .

آن شب که راه افتاد طرف خانه اصلا یادش رفت چیزی برای شام بخرد . فکر اینکه از طرف آستان قدس آمده بودند برای تحقیق رهایش نمی کرد . نزدیک خانه که رسید صدای زنگ گوشی اش بلند شد . اصلا دل و دماغ بیمار اورژانسی را نداشت . گوشی را نگاه کرد . از دفتر رضوانی تماس گرفته بودند . با دل شوره پاسخ داد . نمی خواست با امیدی واهی جواب دهد و بعد معلوم شود احتمالا سؤالی داشته اند یا پرس و جویی درباره ی کسی که او می شناسد . اما واقعا با خودش کار داشتند و رضوانی پیغام داده بود که اگر وقت دارد سری به دفتر بزند که سجادی با سر به دفتر رفت . نفهمید کی رسید و ماشین را کجا پارک کرد و چه جوری وارد دفتر رضوانی شد که وقتی رسید ، مسئول دفتر پرسید:

- شما پشت در اتاق تشریف داشتید؟

سجادی خندید . گفت:

- ده ساله که پشت در اتاق شما منتظر نشسته ام . به اضافه ی هفت سال که پدرم منتظر ماند و آخرش هم عمرش به خادمی امام وصال نداد و شهید شد .

.

.

رضوانی لباده و شلوار مشکی نو و تاشده در نایلون را مثل نوزاد خفته روی دو دست گرفته بود و پیش از آنکه با سجادی دیده بوسی کند، لباس را بوسید و به دست سجادی داد . انگار برق دکتر را گرفت . بدنش داغ شد . سرش سبک شد و پاهاش لرزید . نوزاد خفته را در آغوش فشرد و مجکم نگه داشت که مبادا رضوانی به هر دلیل پشیمان شود و بخواهد پس بگیرد ، حتی برای احتیاط دو قدم از او فاصله گرفت و به تعارف رضوانی برای نشستن هم توجه نکرد .

- ممنون همین جوری راحتم .

- بسیار خوب ! شرح وظایفتون رو میگم . بقیه اش رو برادران توضیح می دهند .

سجادی غیر از مسئول دفتر هیچ برادر دیگری ندید . اما در همین آن یکی از خدام وارد اتاق شد و سلام کرد و کنار دکتر ایستاد . سجادی نگاهی به لباس خادم کرد . درست مثل لباس او بود و گوشه ی لباده اش نوشته بود :"فراش" دکتر آغوش باز کرد و نگاهی به لباس خود انداخت که گوشه ی لباده اش نوشته بود "فراش"...

و دقیقا یک شب قبل از اینکه این لباس رو بپوشه به خاطر اتفاقی داشت همه ی تلاش ها و صبوری هاش بی نتیجه می شد .

*

و یه جای دیگه مرجان حرفی میزنه که دل آدم رو خالی می کنه:

هر کدام در درونمان فرعونی هستیم برای خودمان که چون قدرت فرعون را نداریم ، موسایی شده ایم و چون امکانات نمرود را نداریم ، بت شکنی ابراهیم را می ستاییم .

***

از قشنگی های زیاد کتاب که بگذریم به نظر من 30 صفحه ی آخر کتاب اصلا در تراز و قابل قیاس با 160 صفحه ی قبلش نیست . شروع قصه فوق العاده جذاب و محکم و ربط ماجراها و روایت ها منطقی و شیرین بود . ولی درست از جایی که رشته ی روایت قصه رو مرجان به دست می گیره قصه لوس و شاید کمی هم لوث میشه ! انگار کن هنرمند و استادی بزرگ ، تموم کردن یک قطعه شعر، موسیقی یا تابلوی نقاشی ش رو بده دست یه هنرمند تازه کار ! اصلا تو 15-16 درصد پایانی کتاب انگار دیگه اون عطر دوست داشتنی و حضور لطیف حس نمیشه .

در هر حال کتاب خیلی قشنگیه و در حین خوندن و بعدش دل آدم برا امام رضا تنگ میشه 

***

بعدا نوشت: دیروز که درباره ی حریم می نوشتم بعد از اتمام مطلب دیدم لپ تاپ بازی در آورده و بخشی از مطلب رو ذخیره نکرده یه بخشی رو دوباره نوشتم ولی امروز دیدم مطلب مربوط به قصه ی حریم هم نیست که مجبور شدم برای ناقص نموندن مطلب دوباره بنویسمش . 

فکر کنم لپ تاپم دیگه پیر شده . سر خود فایل پاک می کنه ، جابه جا می کنه ، رونوشت برمیداره ... خلاصه فکر کنم چند وقت دیگه خودش تو وبلاگ پست هم بگذاره :))

۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۸
سپیدار

تا شب اینقدر مشغله داشت که نتونسته بود برا فردای دختر کوچولوی کلاس اولیش کاغذ رنگی بخره و حالا شب بود و دخترک چپ میرفت کاغذ رنگی میخواست ، راست میرفت کاغد رنگی میخواست . 

مادر می گفت که اشکال نداره اگه فردا کاغذ رنگی نداشته باشی و دختر کوچولو جفت پاهاش رو کرده بود تو یه کفش که: نع! خانوممون گفته فردا حتما باید کاغذ رنگی ببریم ..

نصفه شبی از جایی این کاغذ رنگی تهیه شد ولی ...

مادر دخترکوچولو با حفظ سمت معلمش هم بود !!!!

(از خاطرات یکی از همکاران مدرسه مون! )

◇◇◇

دختر بچه های 7-8 ساله ی کلاس اولی موجودات عجیبی هستند . خیلی عجیب ! مرز فرشته و انسان ! یه چیز حس کردنی نگفتنی تو نگاه و حرکاتشون هست که نمیدونم چیه ! خیلی از شاگردای کلاس اولیم رو وقتی رفتن کلاس دوم و سوم دوباره دیدمشون ولی دیگه اون حس رازآلود مبهم رو تو خیلی هاشون ندیدم ! به وضوح میشه دید که از یه فرشته ی کوچولو تبدیل شدن به یه خانوم کوچولو! 

یکی از دلایلی که حاضر نیستم کلاس اول رو رها کنم و تو پایه های دیگه تدریس کنم ،دقیقا همین دیدن اون حس و حال عجیب ناگفتنی تو بچه های کلاس اولیه!

قصه کودکانه و کوتاه فرشته ها

◇◇◇

در جهان ، هنوز ، چه بسیار چیزهایی وجود دارد که به کلمه تبدیل نمی شود ؛ چیزهایی که "اسم"، کوچکشان می کند ، "قید"، مقیدشان می کند ، و "صفت"، اسیرشان .

من دیده ام که ستارگان را وقتی می شماریم ، کم می شوند . نبایدشان شمرد .

(با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ، نادر ابراهیمی ، انتشارات اطلاعات )

۲ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۸
سپیدار

از سربند صبح در ایوانی می نشستیم که پشت به شرق داشت و آفتاب تند صبحگاهی یزد به آنجا نمی تابید.  از صبح تا حوالی ساعت 11 آنجا خیلی خنک بود.

نزدیک ظهر می رفتیم داخل حوضخانه؛ جایی که بالای آن یا کلاه فرنگی بود یا بادگیر . وقتی باد از مجرای بادگیرها داخل می آمد و بر آب حوض جریان پیدا می کرد ، هوای خنک و دلپذیری ایجاد می شد .

عقربه های ساعت دیواری قدیمی خانه به 2 بعد از ظهر که می رسید دیگر در حوضخانه هم نمی شد دوام آورد . آن موقع  بود که همگی سرازیر می شدیم سمت زیرزمین .

زیرزمین های منازل قدیمی یزد معمولا پانزده تا بیست پله داشت . آن پایین جایی خنک و محل استراحت بعد از ظهرهای اهل خانه بود .

نزدیک غروب آفتاب از زیرزمین می زدیم بیرون و وارد تالاری در قسمت غربی خانه می شدیم که از قبل دور آن آب پاشی می شد . شام را در همان تالار می خوردیم و برای خواب همگی می رفتیم پشت بام خانه . روی سقف کاه گلی ، که به سبب آب پاشی سر شب بوی نم می داد، طاق باز ، رو به آسمان دراز می کشیدم و با چشم هایم آن قدر ستاره می شمردم تا پلک هایم سنگین می شد و می رفتم به سیاحت اقلیم هفت پادشاه .

از کتاب "کالک های خاکی"

۱ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
سپیدار

تعطیلات مدارس شروع شده و گفتم یه مجموعه کتاب عـــــــــــــــــــــــــــــــالی برای بچه ها هم معرفی کنم .

اول می خواستم 2 تا مجموعه ای رو معرفی کنم که برای تارا کوچولوی 5 ساله مون گرفتم که خیلی هم دوسشون داره. ولی امروز صبح از شبکه ی پویا کارتونی دیدم که نظرم عوض شد . ببینین امروز چی براتون دارمنیشخند

***

حتما خیلی از کتاب خونها اسم کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب " رو شنیدن .

مجموعه کتاب 8 جلدی کم نظیری که در اون استاد مهدی آذر یزدی داستان های کهن رو به زبانی کودکانه بازنویسی کرده . کتابی که بخش هایی از اون تا حالا به چندین زبان ترجمه و برنده ی جوایزی هم تو سطح جهانی شده .

به خاطر کارهای بی نهایت ارشمند استاد مهدی آذر یزدی، هجدهم تیرماه -روز در گذشت استاد-روز ملی ادبیات کودکان و نوجوانان نامگذاری شده . (چه وقت نامناسبی!)

نمیدونم شاید چون این روز تو تابستون قرار داره و به خاطر تعطیلی مدارس اینقدر گمنام و مظلوم واقع شده؛ شاید اگه روز تولد استاد (27 اسفند) رو به عنوان روز ملی ادبیات کودکان و نوجوانان انتخاب می کردن بهتر بود . مثلا 21 تا 27 اسفند میشد هفته ی ادبیات کودکان و نوجوانان . اینطوری شاید آموزش و پرورش و مدارس برای نمایش هم که شده یه کاری برای این روز انجام میدادن !متفکر

۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۱
سپیدار

تماشایِ جهان را چشم هایی تازه تر دارم

کمک کن ای جنون ، دست از سرِ تکرار بردارم

شبیه قاصدک، سر در هوا می آیم از غُربت

خبر! یاران، خبر! هو! ها! خبر دارم ! خبر دارم!

*

پُرم چون کولیان از کوچ و از این کوچه های کور

دوباره گوش شیطان کر، سرِ سیر و سفر دارم

دوباره گم شدن ، از نو شکفتن ، باز تنهایی

چه سوداها نمی دانی ، در این شب ها به سر دارم

*

خدا می داند و آتش فشان هایی که می دانی

که در این کوچِ ناگاهان ، چه داغی بر جگر دارم

یقین، وارونه تر از بختِ من بختی نخواهد بود

برای دیگران سودم ، برای خود ضرر دارم

به غیر از گریه دیگر کاری از من برنمی آید

ره آوردِ سفر ، باری، همین چشمان تر دارم

غزل واره ی سرریز3 از کتاب" وَرَمشور - مرتضی امیری اسفندقه"

تا خار غم عشقت آویخته در دامن... رضا کاظمیپ ن: ...

تقریبا از هر کی با هر شغلی، می پرسی سخت ترین کار دنیا چیه ؟ میگه: شغلِ من سخت ترین کارِ دنیاست...و بعد اضافه می کنه : البته بعد از کار "معدن"!

کسی جرأت نداره حتی تو حرف از سختیِ کارِ معدن کم کنه و معدن رو حداقل تو حرف، تو رتبه ی دوم مشاغل سخت قرار بده !

معدن با کسی شوخی نداره ، مخصوصا با معدنچی های سر به زیر و مظلومی که در ظلماتِ زیرِ زمین فریادرسی نداشتند !... ...

روزی که عازم سفر بودم، مردانی با دستانی زمخت و خالی در دل ِمعدن زغال سنگی گرفتار شدند. همان معدنی که حلال ترین نانِ روی زمین را با بیشترین مشقت و زحمت، از دلِ سیاه و سنگیِ آن بیرون می کشیدند .... مردانی که دستان سیاه و روی سپیدشان در هیاهوی این روزهای شهرهامان گم شد ...

۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۰
سپیدار

من آدمی بسیار دیر انتقال و کند ذهن هستم . این را ، بدون هیچ شک و شبهه ای ، همه ی نزدیکان من می دانند . من آنقدر دیر انتقالم که هرگز، در تمام عمرم ، موفق نشده ام یک متلک را به موقع جواب بدهم ، یا یک دشنام را، یا حتی یک زخم زبان را .

همیشه وقتی متوجه شده ام که گوینده چه گفته و چه مقصودی داشته و چه جوابی می بایست به او د اده باشم که چند ساعت ، چند شبانه روز ، چند ماه ، و حتی چند سال از آن سخن گذشته بوده است . (شاید باور نکنید ؛ اما من، هنوز هم ، در سن پنجاه سالگی ، گاهی اوقات به خودم می آیم و می بینم که در عالم خیال ، مشغول جواب دادن به زخم زبان هایی هستم که حدود سی چهل سال پیش از معلم های خوبم خورده ام ؛ همان ها که مرا "ابله ! حیوان! گاومیش! عقب مانده! گیج! بدبخت! حیفِ نان! الاغ! مفت خور! و یا اهوی !" صدا می کردند ... )

من اصفهانی جماعت را فقط به خاطر حاضرجوابی های بی بدیل و شگفت انگیز و برق آسا و دندان شکنش ستایش می کنم ، و همیشه هم حیرانِ این آدم ها هستم که انگاری جواب هر حرفی را ، هر قدر هم پیچیده و چند پهلو و کنایی باشد، توی آستین شان دارند . آخر نگاه کن که چند صد بار ، آدم ها، در فرصت های مناسبی که به دست آورده اند ، سخت و بی مهابا زده اند ، و من حتی یک بار هم نتوانسته ام جوابی بدهم که اگر دندان شکن نیست ، لااقل، یکی از دندانهای پوسیده و کرم خورده ی طرف را قدری لق کند . به همین دلیل نیز همیشه ی خدا ، داغ به دل هستم و زخم خورده و متأسف ، و همیشه توی سرِ خودم می زنم که چرا نتوانسته ام به موقع و در جا، پادزهرِ زهری را که وارد بدنم کرده اند ، ترشح کنم . تو تنها اگر همدرد من باشی ، معنی حرف مرا می فهمی و معنیِ این درد را .

خیال می کنی چقدر "جوابِ خوبِ دیر" توی ذهنم انبار شده ؟ها؟ خیال می کنی چقدر بد و بیراه شنیده ام و مثل عقب مانده های معصوم و ضربه فنی شده های گیجِ بی گناه ، نگاه کرده ام -بِرّ و بِرّ- و رنگ باخته ام یا سرخ شده ام و درد کشیده ام ، و شب ، توی رخت خواب ، بهترین ، سوزنده ترین ، ناب ترین، و ماندگارترین جوابهای دنیا را مقابل آن بد و بیراه و پرت و پلاها پیدا کرده ام؛ اما کسی نبوده که بشنود؟ها؟ 

نادر ابراهیمی - ابوالمشاغل - انتشارات روزبهان

چند خط بالاتر از این اعتراف هم جمله ی درخشانی نوشته :

انسان ، تا معنی سؤال را نفهمد و ابعاد آن را درک نکند، باید خیلی ابله باشد که جواب بدهد .

*********

پ ن: ممکنه واقعا اینقدر هم آدم دیر انتقالی نباشیم و اینهمه هم آستینمون از جواب خالی نباشه و شاید خیلی وقتها یا حداقل گاهی ، به موقع هم جواب دقیق ، لطیف ، شیرین و یا دندان شکنی هم داده باشیم . با این حال حتما وقت هایی بوده که در لحظه جوابی نداشتیم و بعدها جواب های جورواجور مثل کرم به مغزمون حمله کرده و مستأصلمون کرده باشن ! 

به نظرم پیدا کردن جوابهای مناسب زمانی که دیگه قابل استفاده نیستن و موقعیت پاسخگویی از دست رفته ، دردناکتر و غم انگیزتر از پیدا نکردنشون در وقت لازمه! جوابهایی که در زمان لازم حاضر نبودن و بعدها عین آینه ی دق جلوی چشممون خودنمایی میکنن! و شاید اگه موقعیت مناسب دیگه ای پیش نیاد که ازشون استفاده کنیم باید با این کرمهای آزار دهنده مسالمت آمیز کنار بیاییم!

۱ ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۳
سپیدار

نادر ، نادر مهدوی ! یکی از شخصیتهایی هست که همیشه برام جذاب بودن . شاید به خاطر اینکه با همه ی بزرگی و شکوه ، کمتر ازش گفته شده و همیشه تو هاله ای از ابهام بوده. مثل کوه یخی که تنها بخش کوچکیش از آب بیرونه، مثل قهرمان و سوپراستاری که روی یه سِن تاریک نقشش روبه بهترین و باشکوه ترین شکل ممکن ایفا کرده ولی تنها چندبار نور پروژکتورها روی اون تابیده شده و... و این تنها تصویر تماشاگر از اون سوپراستار و ابرقهرمانه! 

بار دیگر نادر

تاریخ شفاهی زندگی شهید نادر مهدوی ! قهرمان عملیات مقابله مثل در خلیج فارس ! 

نویسنده : سید قاسم یاحسینی - نشر فاتحان

***

متاسفانه کتاب اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ! نه اینکه کتاب بدی باشه ، نه! ... کامل نبود . نه از زندگی شخصیش چیز زیادی دستگیر خواننده میشه و نه از عملیاتهایی که انجام داده و این نقص ، گویا اجتناب ناپذیر بوده و هست ! به قول نویسنده ی کتاب که خودش 4 تا کتاب درباره ی نادر منتشر کرده :

... از صد در صد واقعه ، هنوز بیش از بیست درصد ماجرا هم روایت نشده و بنا به برخی ملاحظات امنیتی ، حقوقی و بین الملل ، احتمالا تا ده ها سال بعد نیز همه ی ابعاد ماجرا روایت نخواهد شد ... 

درباره ی گروه مقابله مثل در خلیج فارس اطلاعات مستند و به دور از بزرگ نمایی و برپایه ی اسناد متقن تاریخی و اداری ، چندان زیاد نیست و در حال حاضر نیز چنین اسنادی ، که به هر حال لازمه ی کار تاریخ نگاری علمی و آکادمیک است ، در اختیار مورخان قرار نگرفته است . نه تنها سپاه پاسداران در ایران هنوز اسنادی را منتشر نکرده ، بلکه نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا نیز تا امروز ، اسناد ، بازجویی ها و اطلاعات محرمانه خود در این باره را در اختیار مورخان قرار نداده است .

...

و همین نبود اسناد ، نادر رو بیشتر رازآلود کرده . قهرمانی که بودنش به افسانه ها ماننده ... افسانه ای واقعی که متاسفانه کمتر گفته و شنیده شده !

تو فضای مجازی کلیپ ها، مستندها و مطالب زیادی درباره ی نادر مهدوی وجود داره مثل اسکورت نفتکش ها، رو در رو با شیطان و ... و این ها انتخاب من برای کسانی که وقت ندارند همه ی اونها رو ببینند :

مختصری درباره ی شهید نادر مهدوی در :

شهید نادر مهدوی,جنگ با آمریکا,خلیج فارس,آمریکا,کشتی بریجتون,جنگ,خلیج فارس,غرق شدن,قایق های تندرو,سپاه,امام خمینی,هلیکوپتر,ناو,نبرد با آمریکا

شهیدی که غرور آمریکایی ها را شکست

***

موشن گرافیک قشنگ مرد جنگ

http://www.mostazafin.tv/images/screenshot/60/motiongraphic-mardejang.jpg

***

اینم موشن گرافیک حماسه ی نادر

Image result for ‫موشن گرافیک بریجتون‬‎

با خوندن این متن و دیدن این 2 تا کلیپ تقریبا تمام اطلاعاتی که درباره ی نادر مهدوی وجود داره رو میتونید کسب کنید

***

شگفتانه!(سوپرایز):

مجهز به فناوری واقعیت افزوده!

بار دیگر نادر کتابیه زنده!!! کتابی که همزمان با تورق برگه های کاغذی کتاب عکسها و فیلمها و مصاحبه های مورد نظر نویسنده رو هم تو گوشی یا تبلت ببینی!

کاری که قبلا بعضی از کتابها با همراه داشتن یه سی دی انجامش میدادن، حالا با یه نرم افزار انجام میگیره. گوشی رو میگیری روی عکسهای سیاه و سفید و بی کیفیت ! کتاب و فیلمها و مصاحبه ها رو تماشا می کنی!

برای منی که کتاب کاغذی رو دوست دارم و کتاب الکترونیکی به مذاقم چندان خوش نمیاد، پیوند گوشی و کتاب کاغذی اتفاق مبارکیه! 

اما ...

متاسفانه برنامه رو من نتونستم اجرا کنم! نرم افزار رو نصب کردم ولی در اجرا مشکل داره ... نمیدونم ، شاید من بلد نیستم و شاید هم اشکال از جای دیگه است .

در هر حال قابلیت فناوری واقعیت افزوده امکان فوق العادیه ایه ....

پ ن:شاید بشه از این تکنولوژی در کتابهای درسی هم به نوعی استفاده کرد 

۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۷
سپیدار