سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «کتابهای من» ثبت شده است

با سرودخوان جنگ در خطه ی نام و ننگ  

http://bookroom.ir/file/attach/201311/11017_600_800.jpg

کتاب قشنگیه . یادداشت های مرحوم نادر ابراهیمی از سفر به جبهه های جنوب در سال 65 همراه با ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی . تحلیل های کوتاه و نقدهاش رو دوست دارم .

در آینده و در پست های دیگه بخش هایی از کتاب رو میگذارم ولی عجالتا :

بخشهایی از کتاب:

این ، به اعتقاد خالص و صادقانه ی من ، عظیم ترین ، مؤمنانه ترین ، دلاورانه ترین ، ایرانی ترین ، و نیز سالم ترین جنگی ستکه ملت ما از آغاز تاریخ خود تاکنون داشته است ؛" از آغاز تاریخ" یعنی از زمانی که ملتی یا سرزمینی به نام ایران یا نامی نزدیک به آن و یا حتی اقوامی به نام پارس و ماد در این سرزمین زیسته اند ؛ و تا آنجا که می توان خاطره ی محوی از آن را در اسناد و مدارک تاریخی یافت از زمان دولت ایلام و هجوم آریاهای سرمازده به این خاک ...


این جنگ قبل از هر چیز ، یک نکته ی بسیار بنیادی از یاد رفته را به یاد همه ی ما آورد ، و آن اینکه ما ملتی ترسو ، بزدل ، توسری خور ، تریاکی ، تسلیم و بی حمیت نیستیم ، و سپس این نکته را که ایمان ، انگیزه و اسلحه ی عظیم و خطیری ست برای تهی دستانه و غیرتمندانه جنگیدن و پیروز شدن ....

(بخشی از پیشکش نامه ی کتاب )


آنکس که جبهه ی میهنش و میدان رزم دلاوران سرزمینش را ندیده است می تواند خیلی چیزها باشد ؛ اما قطعا نویسنده ی سرزمینش نیست .

و قطعا خیلی چیزهای دیگه ی سرزمینش هم نیست !!!!!(به نظر من!)


شرف ، اما ، اگر برود در تاریخ ها می نویسند ، و وقتی نوشتند ، با مرکبی می نویسند که خیلی سخت پاک می شود : با مرکب تجزیه ، با مرکب معاهده ی گلستان و ترکمن چای ... با مرکبی از خون سرداران و سربه داران ...

ای برادر ! به بختک ظلمتی که امشب روی باغ تو افتاده فکر نکن 

به عصر ظلمتی که اگر یک لحظه غفلت کنی از راه خواهد رسید بیندیش !

به خانه فکر نکن 

به تاریخ خانه فکر نکن!(ص32 )


  قدرتی که با آن محبت نباشد ، قدرت نیست ، زور است ؛ و زور ، تو را به زمین گرم می زند .


      و من باز می اندیشم : شبه روشنفکران ما-این اختگان دانا- همه ی انقلاب های ملی ، مردمی ، طبقانی ، جامعه گرایانه و جملگی جنگ های استقلال طلبانه ، آزادیخواهانه ، تدافعی و ضد استعماری تمام ملت های جهان را - به دلیل آنکه خطری برای خود ایشان ندارد - می ستایند ؛ آن هم با چه مجذوب شدگی شهوانی و خماری شگفت انگیزی ؛ اما نوبت به میهن خوب خودشان و مردم دلدار مؤمن آگاه خودشان که می رسد ، اگر مردمی ترین جنگ و جهاد جهان در جریان باشد ، از آنجا که اگر بخواهند بستایند، ناگزیرند به شکلی مشارکت کنند و اگر چنین کنند ، دیگر از دیدگاه عیاشان گریخته از وطن  ، "روشنفکر و هنرمند بزرگ متعهد" به شمار نمی آیند ، نه فقط سکوت اختیار می کنند -که کاش می کردند - بلکه سنگ بنا را بر این می گذارند که " بله ... انگلیس ها این جنگ را به راه انداخته اند . من خبر موثق دارم ... آمریکایی ها دستور داده اند که ما حمله کنیم ... من می دانم ... آلمانی و فرانسوی ها از حکومت ما خواسته اند که با یک جهان اسلحه درگیر شود ... من ... دقیقا روشن است که آمریکایی ها ، روس ها ، من ... رادیو اسرائیل را گوش کنید ... بله آقا ..." ...

و چنین است که به راستی ، روشنفکران اخته و اختگان دانای ما ، مایه ی شرمساری و بی آبرویی ملت و مردم خود هستند ؛ملت و مردمی که فخر تاریخ اند .(ص77 )

۲ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۲
سپیدار

هر صبح

بر بامت می نشیند

تو

پلک نمی گشایی

و آفتاب

به خانه ی شاعری دیگر

پرواز می کند

از کتاب تنفس آزاد بامحمدعلی بهمنی

۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۶
سپیدار

بالاخره گوشی جدیدم رسید ! بعله باز هم ایرانی و باز هم GLX. هورا(چه میکنه این اقتصاد مقاومتی! ... چه میکنه این حُبِّ وطن!قلب) گفتیم با این گوشی جدید، اینترنتی یه کتاب بخریم و متبرکش کنیم !نیشخند

با گوشی دنبال یه کتاب می گشتم که اینترنتی بخرمش که رسیدم به سایت پاتوق کتاب فردا ! تو همین گشت و گذار دیدم این سایت یه برنامه یا چه میدونم اپلیکیشن اندرویدی هم داره ! ... خُب الان معلوم نیست من اون برنامه رو دانلود و نصب کردم؟!!!چشمک

بله دیگه ! اون برنامه رو نصب و شروع کردم سرک کشیدن به سوراخ سُنبه های برنامه و گشتن بین تازه های نشر و پیشنهاد کتاب و نویسندگان و ناشران و موضوعات و ... و تو هر بخش هم از هر کتابی خوشم می اومد اون رو به سبد خرید اضافه می کردم ! ... چیه؟ اضافه به سبد کردن نه زحمت داشت نه خرج!نیشخند

بعد از مدتی هم برای تست قابلیت های برنامه ، همینطوری رفتم خرید رو نهایی کردم !بغلالبته بعد از حذف کردن خیلی از کتابها از سبد خرید !

(امروز تماس گرفتن که یه مجموعه کتابی که سفارش داده بودم رو ندارن و بزرگوارانه قبول کردم همونهایی که دارند رو برام بفرستن ... و همین نداشتنِ اون مجموعه یعنی من باز هم به این اپلیکیشن سر می زنم و باز هم کتاب سفارش میدم)

اصولا خرید کردن خیـــــــــــــــــــــــلی خوب و لذت بخشه ... خریدِ هر چینیشخند

ان شاءالله هـــــــــــــــــــــــــــــرکی ، هــــــــــــــــــــــرجا ، هــــــــــــــــــــــر وقت خواست بتونه این لذت رو بچشهلبخند

۱ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۷
سپیدار

در حقیقت ، این راه به ما تحمیل شد و ما غمگنانه پذیرفتیم .

ما عاشق چشمه های خلوت بودیم ؛ اما از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم .

ما عاشق صدای پرندگان و باز شدن گلهای جنگلی بودیم ؛ اما از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلشاران ، چشم بسته گذشتیم .

ما به راستی ، قصه ی روزگار خویش نبودیم که ناگزیر قصه پرداز روزگار خویش شدیم .

ما زائر دلشکسته ی این خاکیم . اگر امید را دمی رها نکردیم ، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم ، بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعه ای به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم .

ما خواسته ایم که بی هیچ منتی پل باشیم میان کویر و باغ - به این امید که عابران خوب ، از دشت سوخته ، به سبزباغ درآیند . و دست های ما همیشه به پایه های درِ باغ بسته است - مختصر فاصله ای ناپیمودنی ...

نادر ابراهیمی از کتاب : "ابن مشغله"

بی ربط : خیال کن که غزالم ...

۱ ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۸
سپیدار

اگر روح تو ، درون تو و قلب تو به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلوده ی معیوب ، تو سالم و مستقل و آزاد منشی ؛

اما اگر در بهشت خدا هم مزوّرانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانه ی خودت هستی ، حتی اگر پیراهن خون آلود قدیسان را به تن کنی ، چیزی نیستی که نیستی ...

نادر ابراهیمی - کتاب "ابن مشغله"

۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳
سپیدار

" قلب ، خاک خوبی دارد .

در برابر هر دانه که در آن بنشانی ، هزار دانه پس می دهد .

اگر ذره ای نفرت کاشتی ، خروارها نفرت درو خواهی کرد .

و اگر دانه ای از محبت افشاندی ،

خرمن ها برخواهی داشت ..."

نادر ابراهیمی - کتاب "ابن مشغله"

۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۱
سپیدار

 " ابن مشغله "رو خوندین؟ ... نه ؟ ... پس حتما بخونیدش ! ... همین !چشمک

همین دیگه ! اصل ماجرا همینه : بخونیدش ! باقی هر چی درباره ی این کتاب می نویسم مضاف الیهی بیش نیست!

♠♠♠♠♠♠

نمیدونم  آیا میشه کسی کتابخون باشه و "نادر ابراهیمی" رو دوست نداشته باشه؟... نه! یه جور دیگه بپرسم بهتره ! (شاید کسی باشه که از سبک نوشتنش - به هر دلیلی - خوشش نیاد !)

آیا میشه آدمی مثل نادر ابراهیمی رو دوست نداشت؟ آدمی اینقدر سالم ، اینقدر خوب ! اینقدر آزاده و اینقدر انسان رو؟ مردی که سال 1315 به دنیا اومد و 1387 دنیای ما رو ترک کرد.

نویسنده ی "یک عاشقانه ی آرام" ، "مردی در تبعید ابدی" ،" چهل نامه ی کوتاه به همسرم" ، " بار دیگر شهری که دوست می داشتم " و و و 

نادر ابراهیمی - انتشارات روزبهان

حُسن قضیه این است که در این نوشته راجع به دوره های بیکاری حرفی نمی زنم و نمی خواهم بزنم . خوشا به سعادتتان .

بله همونطور که خود ابن مشغله تو جایی از کتاب نوشته ، تو این کتاب درباره ی دوره های سخت و غم انگیز بیکاری ننوشته و داستان بیشتر درباره ی کارها و مشاغلی هست که امتحان کرده . 

امروز، ابن مشغله همه کار می کند - همه کار . به استثنای آنچه معیارهای نسبتاً تثبیت شده ی اخلاقی ، آن ها را نادرست می نامد .

و همین "معیارهای نسبتاً تثبیت شده ی اخلاقی" نخ تسبیح و رشته ی پیوند دهنده ی ماجراها و اتفاقهای این کتابه . 

داستان از کشیدن آب حوض توسط ابن مشغله(نادر) شروع میشه . همان حوضی که آب حوضی 3 تومان برای خالی کردنش میگرفت و به پیشنهاد پدر، نادر این کار رو میکنه به همون 3 تومن و سربرج که پدر حقوقش رو می گرفت ، به هر کس از اهالی خانه سهمی میداد به جز نادر ! که سهمش همان 3 تومن بود ! همان 3 تومنی که حاصل آب حوض کشیدن و باغچه بیل زدن و ... بوده !

 با قلب کوچک خود باور داشتم که پدر با من بد می کند و بسی بد می کند ، و شاید هم -کسی چه می داند- هدفش آزار دادن و تحقیر کردنم بود ،و این که بتواند جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید :  آب حوض را نادر می کشد ..." و خجالتم بدهد - که من البته آب را کشیدم و نه خجالت را - اما بعدها و خیلی بعد ، که رانده یا بریده از هر شغلی می توانستم شغل دیگری داشته باشم ، و می دیدم که چه جانور بارکش غریبی شده ام اما بار خفّت نمی کشم و منّت رییس و ذلّت تکدّی ... آن وقت بود که به قلبم آموختم سپاسگزار آن پدری باشد که فرصت برداشتن کلاه ، خم کردن کمر و دراز کردن دست را از پسر ستانده است ...

و بعد لیستی از کارهایی که ابن مشغله رفته سراغشون و دلیل ترک اونها . از خوشنویسی و تابلونویسی تا اولین شغل رسمی : کمک کارگر فنی تعمیرگاه سیار سازمان برنامه در ترکمن‌صحرا ؛ و یادگار اون شغل:

در همان شب های عظیم صحرا بود که دانستم ایران را سخت و بی حساب دوست داشتن ، محکومیت من است ؛ همه جای ایران و همیشه ی ایران را . مثل بچه ها خاک را در چنگ گرفتن و بر سکه ی گمشده ای در توده ی بزرگ خاک گریستن .

بعدها کارگری چاپخانه ، بازاریابی ، کار در یک مؤسسه ی موقوفه! ، تأسیس شرکت انتشاراتی ، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحه‌بندی روزنامه و مجله ، کار تو یک حجره ی فرش فروشی تو بازار و قصه ی سه دفترش ، کتابفروشی و مترجمی و ویراستاری، نقد کتاب ،  ایران‌شناسی عملی و چاپ مقاله‌های ایران‌ شناسی تا فیلمسازی مستند و سینما و تلویزیون، مصور کردن کتاب‌های کودکان تا ... "سازمان همگام با کودکان و نوجوانان" و کتابفروشی"ایران کتاب" که با همسر و خواهران و دوستانش تأسیس کرد .

بخشی از کتاب:

۲ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
سپیدار

تلوزیون رو شبکه 3 بود که دیدم یه آقایی نشسته پشت یه میز و داره یه کتابی رو میخونه . قشنگ هم می خوند .

قصه ای که میخوند هم به نظرم قشنگ اومد و ... و نشستم به تماشا !

قصه از زبان پسر بچه ای ایرانی روایت می شد که همراه خانواده اش رفته سیدنی استرالیا . برای چی؟ برای اینکه پدرش اونجا درس بخونه .

پدر، اونجا همراه درس خوندن تو یه پیتزا فروشی پیک موتوری بوده. این پسر با پسر بچه ای پیتر نام تو همسایگیشون دوست میشه به قول خودش با اینکه زبان هم رو بلد نبودن ولی شیطنت های بچگی شون به راه بوده . 

یه روز تو کوچه درختی می بینن که شاخه هاش از پس دیوار خونه ای به کوچه ریخته . میرن جلو می بینن درخت بادام هست و کلی هم بادوم های سبز داره . با ایما و اشاره به دوستش حالی می کنه که دنبال سنگ بگردند و بعد با سنگ میزنند و کلی بادوم سبز میریزه و میخورند ...

در حین خوردن پدر پسرک با موتوری که پیتزا میبرده سر میرسه و بدون حرف و کلامی دست پسرش رو می گیره و ترک موتور سوارش می کنه و میره ...

میرسن خونه ، مادر داشته غذا می پخته ، پدر میگه : آماده بشین بریم بیرون! ... کجا؟ ... گفتم آماده بشین !

میرن یه فروشگاه و میگردن و قسمت بادامها رو پیدا میکنن . قیمت یک کیلو بادام چقدره؟ حدود یک سوم حقوق پیتزا فروشی پدر!

پدر می پرسه : چقدر بادوم خوردی؟

: دو مشت !

پدر دو تا نیم کیلویی میخره . 

نیم کیلو رو میده به پسر که : هر وقت بادام خواستی به خودم بگو از درخت مردم نکن !

نیم کیلوی دوم رو هم میده دست پسرک و می بردش دم خونه ای که بادامها رو خورده بودن . خودش دور می ایسته و از پسرش میخواد که در بزنه و بادامها رو تحویل بده و بگه بادام هایی که خورده رو حلال کنه!

در میزنه . پیرمردی سبیلو در رو باز می کنه . پیرمرد چیزی میگه که پسر نمی فهمه ولی پدر میگه که گفته : به گدا پول نمیده !

پدر بهش میگه : نه ! گدا نیست ! عوض بادام هایی که از درخت شما خورده براتون بادوم آورده .

پیرمرد نگاهی میکنه و بدون حرفی ، در رو باز میگذاره و برمی گرده خونه !

بعد از مدتی پیرمرد میاد با یه شاخه ی بریده از درخت بادام که دو سه کیلویی هم بادوم بهش بوده و میگه : من و همسرم اینجا تنها زندگی می کنیم و کسی نیست این بادامها رو بچینه و بادومها میریزن رو زمین ...

و این میشه باب آشنایی این خانواده با اون خانواده ! و رفت و آمد اینها به اون خونه و باغ!

یه روز مادر این پسر تو باغچه ی خونه ی پیرمرد یه درختی می بینه و از جاستین - همسر پیرمرد- می پرسه این چه درختیه؟ 

جاستین میگه : نمیدونم ! به اسم سیب کاشتم ولی مزه اش گسه! (حتما خودتون حدس می زنین چه درختی بود!چشمک)

مادره میره میبینه درخت ، درخت به هستش اونم تو استرالیا! و چندتایی میچینه میبره و باهاش مربّای به میپزه و شیشه ای از اون رو به جاستین میده ! و اینطور میشه که درآمدشان از فروختن مربّای به بیشتر از پیتزا فروشی پدر میشه !

و روزی پدر به پسرش میگه : ببین پسر! لقمه ی حلال ممکنه کم باشه ولی برکت داره ! و اگه پی لقمه ی حلال باشی خدا خودش میرسونه (یا یه همچین جمله ای!)

-جالبه که ریز قصه یادمه ولی موقعیت و عین جمله ای که پدر به پسرش میگه رو یادم نمیاد!متفکر-

۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
سپیدار

بالاخره تونستم خوندن کتاب "زندان الرشید" رو تموم کنم . کارهای مدرسه و ... فرصت زیادی برا کتابخونی نمیگذاشت .

«زندان الرشید» خاطرات اسارت سردار علی‌اصغر گرجی زاده  - رئیس ستاد قرارگاه سپاه ششم و از هم‌رزمان سردار شهید علی هاشمی -خاطره نگار: دکتر محمدمهدی بهداروند - انتشارات سوره مهر

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

گرجی زاده در آخرین روزهای جنگ تحمیلی در جزایر مجنون به اسارت نیروهای عراقی درآمده و تا ۴ ماه پس از اسیر شدن به دست نیروهای بعثی، هویت اصلی خود را از آنان پنهان می‌کند ولی پس از لو رفتن هویت واقعی او برای نیروهای ارتش بعث، به زندان الرشید که مخوف‌ترین زندان عراق بود، منتقل می‌شود تا باقیمانده دوران اسارت خود را که در حدود 26 ماه می‌شد، در این زندان پشت سربگذارد.

...

کتاب "زندان الرشید" از حال و هوای جزیره ی مجنون و علی هاشمی و سقوط جزیره شروع میشه تا اسارت تو مکانهای مختلف و آزادی ناگهانی گرجی زاده و همراهانش .

کتابهای دیگه ای تو این ژانر یعنی خاطرات اسارت ، خونده بودم که بهترینشون به نظر من تا حالا همون "پایی که جا ماند " آقای سیدناصر حسینی پور" هستش . و بدترینشون(البته فقط به نظر من!) رو هم به خاطر دکتر یونس نمیگم!

اما این کتاب چیزهایی داره که از کتابهای مشابهش جداش می کنه . اول اینکه گرجی زاده اسیر عادی نبوده(رئیس ستاد قرارگاه سپاه ششم ایران) و دوم به جای اینکه تو اردوگاه باشه و توسط صلیب سرخ ثبت نام بشه تو زندان مخفی و مفقودالاثر بوده!همراه دو نفر پاسدار و 2 نفر از خبرنگاران صدا و سیمای کرمانشاه که وقتی همراه نمایندگان سازمان ملل بودن توسط عراقی ها به بغداد کشونده و اسیر میشن .

با اینکه شکنجه ها و اذیت های اوایل اسارت و زمانی که گرجی زاده توسط عراقی ها شناسایی میشه واقعا سخت و آزاردهنده است ولی به علت تمام شدن جنگ و در زندان مخفی بودن در ادامه ی کتاب دیگه از شکنجه به اون معنی مصطلحش خبری نیست .

غیر از خاطرات روزهای اسارت و سختی هاش و فعالیت هایی که انجام می دادن تا تحمل اون روزها براشون کمی راحت تر بشه ، خاطرات مواجهه ی این 5 نفر با زندانیان مختلفی که به زندان الرشید آورده میشدن جالب بود . زندانیانی مثل:

خانواده های عراقی که به ایران آمده و با عفو عمومی صدام به کشورشون برگشته بودن ولی همه شون تو الرشید زندانی و شکنجه می شدن.

علی مصلاوی سرباز عراقی که تو جنگ به ایران پناهنده شده و در قالب سپاه بدر با عراق جنگیده بود و بعد از اسارتِ دوباره به دست عراقی ها به الرشید آورده شده بود.

داستان داریوش که ساواکی بود و بعد انقلاب به عراق پناه برده و حالا بنا به دلایلی تو زندان الرشید بود .

نظامی های متمرد عراقی که تو الرشید منتظر اعدام یا حبس ابد بودن . یا قصه رئیس اداره برق ناصریه ی عراق و سرلشگر و درجه دارهایی که تعریف کردنشون از لباسهای شیک صدام ، تو یه شب نشینی خانوادگی بی احترامی تلقی شده و زندانی شده بودن .

قصه خلبان کمونیست عراقی که به خاطر گوش کردن ترانه های خوانندگان ایرانی به جاسوسی متهم و زندانی و به اعدام محکوم شده بود .

و همینطور نظامیان کویتی که بعد از حمله ی عراق به کویت اسیر شده بودن و ...

از قسمتهای جالب کتاب نحوه و روند آزادی و تبادل اسرا بود و رفتار انسانی بعضی زندانبانان مثل استوار احمد ... و تلخترین قسمت خاطرات اسارت همه ی آزادگان: ماجرای رحلت حضرت امام .

پ ن: از جلد کتاب اصلا خوشم نیومد .پشت جلد قشنگتر از روی جلده!

۵ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۵
سپیدار

شاید که می شد مرهم این زخم ها باشد

حالا ولی فرقی ندارد هر کجا باشد

تبعید شد رود فرات از ما و قسمت بود

از دور تنها شاهد این ماجرا باشد!

آب حیاتیم و نمی فهمد ضرر کرده

هرکس که از ما باشد و از ما جدا باشد

از ما بگو تا می تواند دور باشد

قسمت نبوده، آب با ما پا به پا باشد

هر کس چشیده طعم درد عشق را ، دیگر

یک لحظه ممکن نیست در فکر دوا باشد

این دردها را هیچ کس زیبا نخواهد دید

جز قلب من که خواستی یک مبتلا باشد

جز من که دانستم چه خواهد شد ولی ماندم

تا وعده ی دیدارمان در کربلا باشد

داغ برادر دیدم اما روی پا ماندم

تا عشق ، هر طوری که می شد روی پا باشد

از دست دادم جان خود را بارها امروز

هر جا که روحی رفت از جسمی رها باشد

...

هر کس که از دنیا فقط دست خدا را خواست،

باید که با "از دست دادن" آشنا باشد

رؤیا باقری

کتاب :ماه در کفش های کتانی

عکس و تصویر حا سین یا نون. حسین

پ ن1: این کتاب اشانتیون یا هدیه ی کتابهایی بود که از نمایشگاه گرفتم . امروز برداشتمش تا ببینم چی هست . آخرین شعرش همین شعره!

هنوز شعر حا و سین و یا و نون رو بیشتر دوست دارم.

پ ن2: هر کس که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد

۱ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۶
سپیدار