سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۶۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

پارسال اولیا شکایت داشتن که بچه ها مشقاشون رو به موقع نمی نویسند و ... بنابراین جدولی درست کردم به اسم جدول انضباطی که صفحه ی اول دفتر مشق بچه ها چسبونده می شد و اولیا ساعت انجام تکلیف ، ساعت خواب ، انجام شدن یا نشدن روانخوانی و املا و همچنین رضایت کلی شون از بچه ها رو توش ثبت می کردن . تو کلاس هم اگه از نوشتن و خوندنشون راضی بودم یه ستاره تو جدولشون می کشیدم. با بچه ها هم قرار گذاشته بودیم که هر کس مثلا 20 تا ستاره بگیره جایزه می گیره .

از اونجایی که خیلی از بچه ها همیشه خوبند طبیعتا زود به زود به جایزه می رسیدند و اینطوری ممکن بود بیشتر از بقیه جایزه ببرن !...پس امسال طرحی نو در انداختم !

هر 10 ستاره یه کارت امتیاز میدم و هر 3 کارت یه جایزه داره ! اما ... این بار جایزه رو مادرا میارن و تو حیاط و جلوی همه ی بچه ها به بچه ها داده میشه!لبخند

اینجا میتونین جدول انضباطی ما رو ببینین (+)

این هم کارتهای امتیاز کلاس ما :

هر دانلود پنج صلوات

پ ن:

نمیدونم کلاس چندم بودم؟ دوم؟ سوم؟ یادم نیست ولی سر صف روی سکو رفته و جایزه گرفته بودم !یه جفت کتونی سفید! اون وقتها فکر می کردیم جایزه ها رو معلممون برامون میخره! ... جایزه رو آوردم خونه ! مامان نقش بازی کرد که: اِ ... جایزه گرفتی؟ مبارکه! چیه؟ و من :

خودت خریدی دیگه ! بیا! فکر کردی خطّ عمو رو نمی شناسم؟!!

رو کاغذ کادوی کتونی عمو اسمم رو نوشته بود!

*****

همینطوری:

تُـنگ ماهی
هیچ یادش نیـست
خاطرات ماهیـانش را
نـیز ماهی‌ها
دل به آب تُـنگ‌ها هرگز نمی‌بنـدنـد
زندگی، نوعی فراموشی است.

سیدعلی میرافضلی

۲ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۶
سپیدار

چند وقته تو وبلاگها و کانال های آموزشی ، نمونه برنامه هفتگی همکاران رو می بینم . همه شون 5 زنگه نوشتن . برام خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی جالب و سؤال برانگیزه !متفکر یعنی تو مدرسه ی این دوستان واقعا 4 تا زنگ تفریح دارن؟ یعنی واقعا 5 تا زنگ آموزشی دارن؟!!!!!! یعنی ساعت کاری مدرسه ی همه شون مثل ما از 8 تا 12:15 است و 5 زنگ دارن؟

اگه " آره " که خووووووووووش به سعادتشون!تشویق

***

تو مدرسه ی جدیدم که ساعت کار عادیه ، 3 زنگ درسی داریم هر کدوم یک ساعت . تو مدرسه ی قبلی هم که تا نزدیک 1 مدرسه بودیم باز هم 3 زنگ بیشتر نداشتیم و ساعت بعضی زنگها به یک ساعت و بیست دقیقه هم می رسید و برا بچه های 7 ساله واقعا خسته کننده بود . اوهدلیل ظاهراً منطقی کادر دفتری هم این بود که 4 طبقه و 700 تا دانش آموز رو نمیشه یک ربع بیست دقیقه ای بیاریم حیاط و برگردونیم!!!

***

15=24

معادله ای که ما هر روز و هر سال در حال اثبات درستی و امکانش هستیم !لبخند

5 روز هفته ، هر روز 3 زنگ میشه 15 زنگ!

طبق برنامه ی ملی هر کلاس اولی باید در هفته 11 ساعت/ زنگ فارسی داشته باشه ، 5 زنگ ریاضی ، 3 زنگ علوم ، 2 زنگ ورزش، 2 زنگ هنر و 1 زنگ قرآن (یک زنگ قرآن هم برای اینکه بگن نه! ما دو زنگ به قرآن اختصاص دادیم به صورت مستمر ولی نانوشته باید در طی هفته اجرا بشه ! به صورت 10 دقیقه ی اول هر روز!) جمع ساعتها بدون اون یک زنگ مستتر قرآن میشه 24 ساعت!!!

***

نظر برنامه نویس روی کاغذ درسته !

5 زنگ 40 دقیقه ای آموزش میشه 200 دقیقه و 4 تا زنگ تفریح 15 دقیقه ای که میشه 60 دقیقه ! سر جمع 260 دقیقه که با تسامح همون 4 ساعت و 20 دقیقه ای  میشه که تو مدرسه ایم .اما ...

حدقل من ندیدم مدرسه ای که 5 زنگ آموزشی که هیچ ! لااقل 4 زنگ آموزشی داشته باشه !

***

با این اوصاف بیشتر برنامه های هفتگی "فرمالیته " است ! آنچه نوشته میشه با آنچه اجرا میشه متفاوته!... اینطوریه که همه ی آمار و گزارشها درست از آب درمیاد!

***

من تو کلاسم برنامه ی هفتگی ندارم !نیشخند

همه ی کتابهای بچه ها تو کلاسه و هر وقت فرصت بشه سراغشون میریم ! ممکنه یک روز، تمام روز فارسی داشته باشیم و یک روز 4 تا درس !

خلاصه با این برنامه و با این کلاسهای حول و حوش 40 نفری :

همه چی آرومه!متفکرمتفکرمتفکر

۸ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۰
سپیدار

پدر ناراحته! به مامان میگه که از کار بیکارش کردن!

مادر غصه میخوره! حالا چی کار کنیم؟! کرایه خونه؟ هزینه ی بچه ها؟...

پدر هم نمیدونه!

دختر کوچولو یه گوشه داره مشقهاش رو می نویسه و ... و این حرفها رو میشنوه !

***

دختر کوچولو نگرانه! بابا بیکاره! پول نداره ! از خونه بیرونمون میکنن! مدرسه نمیتونم برم ! نمیتونیم غذا بخریم ! ... تو کلاس میره تو فکر ! فکر بدبختی هایی که قراره به سرشون بیاد!

از اینکه دفتر یا مدادی بخره یا خوراکی ای بخواد احساس گناه و عذاب وجدان می کنه!

دختر کوچولو غصه میخوره!

***

یادتونه حیاط خونه ی مادربزرگ اون روزایی که ما بچه بودیم بزرگتر از این بود؟

یادتونه درخت توت خونه ی پدربزرگ اون وقت که ما بچه بودیم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی بلندتر از حالا بود؟

یادتونه پنجره ی رو به کوچه ی خونه وقتی که ما بچه بودیم خـیـــــــــــــــلی بالاتر از الان بود؟

یادتونه راه مدرسه، خونه ی خاله ، مغازه ی بقالی ، نونوایی بربری خیلی دورتر از حالا بود؟

یادتونه هندوانه ها ، کیسه های خرید مامان و بابا ، کیف مدرسه ی خودمون ، بشقابهایی که باید تو سفره گذاشته میشدند ، ظرف میوه ای که باید جلوی مهمونها می گرفتیم خیلی سنگین تر از حالا بودن؟

یادتونه یخچال و کمد و میز و صندلی و دستگیره ی در و قدّ نردبون و اندازه ی پله و کاسه ی روشویی و سینک ظرفشویی خیـــــــــــــــلی بلندتر و بالاتر از قد ما بودن؟

یادتونه تهِ خیار خیلی تلخ تر بود؟ یادتونه خرمالوها گس تر بودن؟ یادتونه بستنی ها شیرینتر بودن؟ یادتونه یه صفحه مشق نوشتن چقدر سخت بود؟ یادتونه چقدر سخت بود املای درس سیب سینی با اون 4 تا "ایـ یـ ی ای" که نمیدونستیم کدوم رو کجا بنویسیم؟ یادتونه چقدر سخت بود جمع و تفریق اعداد دو رقمی؟ یادتونه یک هفته چقدر طولانی بود؟ یادتونه 4 ساعت مدرسه تموووووووووووووم نمی شد؟ یادتونه دو روز بعد چقدر دور بود؟ یادتونه... ؟

***

دنیای بچه ها دنیای فوق العاده ایه! اندازه ها همه غلو شده است! همه چی در نهایت ! خیلی دور ، خیلی بزرگ ، خیلی سخت، خیلی شیرین ، خیلی تلخ ، خیلی قشنگ ، خیلی خیلی!

***

غصه ها و مشکلاتی که درجه ی سختی شون برای ما مثلا 5 باشه برای بچه ها میشه 500!5000 !

ما به راه های مختلف فکر می کنیم ، امیدواریم خدا کمکمون کنه! پیش خودمون میگیم بالاخره یه کاریش می کنم ! اما بچه ها تجربه ای ندارند ! برای بچه ها پدر و مادرشون حکم همون خدایی رو دارند که خیلی تواناست ! و اگه بشنوند یا ببینند که والدینشون-مخصوصا پدرشون- درمونده و مستأصل شده ، غصه و ناامیدی تمام وجودشون رو پر می کنه ! شوخی نیست خدای تواناشون رو ناتوان می بینند!

***

لزومی نداره پیششون از این مشکلات حرف بزنیم! مشکلاتی که مثل کوه رو سرشون آوار میشه و توان حلش رو ندارن! اگه به هر دلیل شنیدند بهشون اطمینان بدیم مشکل بزرگی نیست ! بهشون بگیم که خدا کمکمون می کنه ! بهشون بگیم که از پس مشکلات برمی آییم ! بهشون بگیم که نگران نباشن ! بهشون بگیم که ما قوی هستیم!

***

مادر دانش آموزم میگه همسرش بیکار شده ، برای همین ذهنش درگیره و اعصابش خُرد . به همین علته که دخترش یه کم از درساش عقب افتاده ! ... دخترش غصه میخوره!

۲ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۰
سپیدار

از هر مدرسه باید یه معلم می رفت و تو کارگاه اختلالات رفتاری کودکان شرکت می کرد . من هم تصمیم گرفتم مستمع آزاد با دوستم برم ببینم چه خبره ! کلاس تو تربیت معلمی که خیـــــــــــــــــــلی سال پیش توش درس خوندم و حالا تبدیل شده به دانشگاه فرهنگیان، تشکیل شده بود .

گفتیم ناهار نخورده خوب نیست بریم سر کلاس ! بنابراین دنبال رستوران معروفی گشتیم که سالها پیش می رفتیم ولی متوجه شدیم رستوران مورد نظر کلاً تعطیل شده! پس ناچار رفتیم یه جای نه چندان تمیز! طبیعتا دیر رسیدیم سر کلاس .

۱ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۹
سپیدار

دنیای مجازی با همه ی بدی هاش یه جاهایی برای من خیلی خوب و مفید بوده !حداقل تلگرامش ! به جای اینکه بالای دفتر مشق یا دفتر یادداشت 40 نفر ، پیام بگذارم یک بار پیام رو تو گروه میگذارم . از اولیا رفع اشکال می کنم و حال بی انضباطهاشون رو هم درجا می گیرم !نیشخند خلاصه انتظاراتی که از بچه ها و اولیا دارم از این طریق دقیق و به موقع به اطلاعشون میرسونم .

امسال هم روزای اول سال تحصیلی برای کلاس یه گروه تلگرامی تشکیل دادیم و همه ی اولیا توش عضو شدن . (اونایی هم که به هر دلیلی تلگرام نداشتن ، یکی از اعضای خانواده یا نزدیکانشون تو گروه عضو شد .)

همون اول قانون گذاشتم که اگه سؤال ، تصویر و متن بی ربط  بگذارن از گروه حذف و اگه تعداد بی انضباطها چند نفر بشن گروه رو تعطیل و کانال درست می کنیم تا ارتباط یک طرفه بشه !

◊◊◊

چند تا از مواردی که شامل این قانون می شد :

درس فلانی چطوره؟... سوال مربوط به یه دانش آموز جاش تو گروه نیست !(در ضمن خصوصی هم به این سؤال جواب داده نمیشه!)

فردا تعطیله؟ (مثلا به خاطر برف یا آلودگی هوا )... من چه میدونم؟! من هم مثل اونا گوش به اخبارم ! مگه آموزش و پرورش اول به من خبر میده بعد به رسانه ها؟!نیشخند

فلانی دفترش/کتابش/... رو تو کلاس/خونه جا گذاشته !... خب الان من باید چه کار کنم ؟ برم بیارم تحویلش بدم؟

متفکر

تصویر گل و بلبل و صبح به خیر و شب به خیر و شعر و متن و دعا و ... و استیکر !

 ... کلاً صبح و شب همگی به خیر ! عیدها مبارک و عزاها تسلیت!

 

بالاخره اینترنت خیلی ها حجم محدود داره و گذاشتن پیام ، فیلم و تصویر بی جا باعث اذیتشون میشه.

◊◊◊

 اولیا هم وقتی دیدن تو گروه میتونن سؤالهاشون رو بپرسند و خودم یا هر کسی بلده جواب میده ، سعی می کردن اشتباه نکنند ! همه چی داشت به خیر و خوشی میگذشت که ...

که یک روز دیدم 7-8 تا استیکر غیـــــــــــــــــــــر مجااااااااز تو گروه گذاشته شد ! و بلافاصله هم مادر دانش آموز اظهار شرمندگی کرد که دست دخترش بوده و استیکرها ناخواسته ارسال شدن!!!!

اینقدر اوضاع خراب بود که مادر دانش آموز نوشت که گوشی رو دست دوم خریده و از وجود این استیکرها بی خبر بوده! و فرداش با کلی خجالت و شرمندگی اومدن که ما از اون خانواده هاش نیستیم و آبرومندیم و ... طبق گفته ی خودش دیروز اینقدر حالش بد شده که رفته زیر سِرُم !

http://photos01.wisgoon.com/media/pin/images/o/2014/9/1/1/1409518540839178.jpg

راستی اصلا داشتن تصاویر غیراخلاقی تو گوشی و ... در شأن ماست؟

آیا بچه ای که این تصاویر رو تو گوشی والدینش می بینه ، نرمال و سالم بزرگ میشه؟

آیا حاضریم چنین گوشی ای رو در اختیار دوستان و خانواده ی خودمون قرار بدیم؟ 

آیا اگر روزی این گوشی به سرقت رفت یا گم شد بیشتر از ضرر مادی ، ناراحت و نگران از دست رفتن آبرو و شخصیتمون نمیشیم ؟

اگر روزی به اشتباه تصویر یا تصاویری رو برای کسی یا کسانی فرستادیم که نباید! آیا میتونیم تصویر نازیبایی که از ما در ذهن اون فرد یا گروه ساخته میشه رو تصحیح کنیم؟

آیا جرأت داریم رمز گوشی رو برداریم ؟ یا حداقل رمزش رو به دوستان و خانواده مون بدیم؟

آیا اجازه میدیم گوشی مون چند ساعتی دست کسی از نزدیکان و خانواده مون باشه؟

اصلا چیز به این نامطمئنی میتونه جای امنی حتی برای تصاویر و فیلمهای شخصی مون باشه؟


پ ن: به نظر من کسانی که اجازه نمیدن حتی همسرشون به گوشی شون دست بزنه و هزار تا رمز براش میذارن و حتی با خودشون تو سرویس بهداشتی هم می برند و ... یه جای کارشون میلنگه !عینک متفکر

۱ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۶:۲۱
سپیدار

سالهای گذشته حیاط مدرسه بزرگ بود و آسفالت صاف و خوبی داشت بنابراین می تونستم بچه ها رو برای سایه بازی ببرم حیاط و بچه ها سایه ی همدیگه رو بکشند و با مشاهده ی سایه شون تو صبح و ظهر متوجه کوتاه و بلند شدن سایه شون تو ساعات مختلف روز بشن . اما مدرسه ی امسالم هم حیاط بسیار کوچکی داره و هم اینکه کیفیت آسفالتش فاجعه است و اصلا نمیشه با گچ روش چیزی نوشت . بنابراین با مکافات یه گُله آسفالت صاف پیدا کردیم و فقط دو سه نفر از بچه ها سایه ی هم رو کشیدن و ظهر رفتیم تغییراتش رو دیدیم .

برای جا افتادن جهت و اندازه ی سایه از بچه ها خواستم چراغ قوه و عروسک کوچک بیارن و سر میزشون با حرکت دادن نور چراغ قوه تفاوت جهت و طول سایه ها رو متوجه بشن!

سایه بازی

۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۴
سپیدار

همسر یکی از همکاران، یکی از مسئولان و بانیان موکب امام رضاست که تو ایام پیاده روی اربعین تو مسیر نجف تا کربلا برپاست . امسال دارن 120هزار بسته هدیه درست می کنن تو این پیاده روی به زائرا بدن .  دیروز اتفاقی مدیرمون گفت میایی بریم تو درست کردن هدایای موکب امام رضا برا اربعین کمک کنیم . امام رضا که جان منه پیاده روی اربعین هم آرزوی دور از دسترسم ! نا گفته پیداست که گفتم آره ! رفتیم مدرسه شون . باید عکسهایی از حرم و ضریح و گنبد امام رئوف رو می چسبوندیم رو تخته شاسی . خیلی مزه داد امروز هم رفتم . پرچم گنبد امام رضا جانم رو هم آورده بودن . دلم سوخت موقع برگشت به خونه وقتی از دوستی خداحافظی کردم که قراره بره پیاده روی اربعین . به قول حمیدرضا برقعی:

سلام من دلخسته ی غمگین شده را نیز ، به شیرین غزلهای خداوند ، به معشوق دو عالم برسانید .

۲ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۲
سپیدار

1.

اول دبیرستان بودم ! یه معلم شیمی داشتیم که من خیلی دوستش داشتم! از اون معلمهای جدّی و سختگیر ! بچه ها ازش می ترسیدن و تو کلاسش جیک نمی زدیم!

پای تخته سؤالی رو نوشته بود و ما هم داشتیم یادداشت می کردیم! کلاس ساکتِ ساکت! انگار کن سرِجلسه ی کنکوره! اولین روزی بود که عینک می زدم. خوشحال از اینکه تخته رو خوب می بینم داشتم تند و تند می نوشتم! (شیمی بود و درس مورد علاقه ام!)

سر میز نشسته بودم و سرم پایین بود که احساس کردم خانم معلم بالای سرم ایستاده ! ... سرش رو آورد پایین ... قلبم داشت می اومد تو دهنم! ... و با صدایی آروم گفت : عینکت مبارکه! (عکس العمل خودم یادم نیست ولی این لطافت و دقت معلم شیمی سختگیر و به قول بچه ها بداخلاق تو ذهنم مونده!)

*****

2.

قاب عینکم دلم رو زده بود ! یه عینک نو گرفتم ! اما...

عینک رو که زدم احساس کردم قدّم حول و حوش 3 متر شده !  تو کوچه که راه می رفتم احساس می کردم میتونم از رو دیوار ، حیاط همسایه ها رو ببینم! وقتی می خواستم از دری وارد یا خارج بشم خم میشدم ! آخه می ترسیدم سرم به چهار چوب بالای در بخوره!!! ... عینک رو بردم پیش دکتر ! گفت: عینک ساز زحمت کشیده و شیشه ی چپ و راست رو جابه جا گذاشته!

عینک ساز معذرتی خواست و دوباره شیشه ها رو ساخت . اما...

این بار حس می کردم خیلی کوتاه شدم! پریدن از جوی آب هم برام سخت بود! فکر می کردم با قدم عادی نمی تونم ازش بپرم ! بنابراین یه قدم بزرگ برمی داشتم برا عبور از جوی آب 20 سانتی! سوار اتوبوس شدن که واویلا بود! فکر می کردم پاهام به پله ی اتوبوس نمی رسه. مثل دفعه ی قبل تو محاسبه ی فاصله ها مشکل داشتم!

دوباره رفتم پیش دکتر! بعله عینک سازِ عاشق ِسر به هوا ! تو محاسبه ی محل نقطه ی کانونی عینک اشتباه کرده بود!

بار سوم بالاخره درست و اوضاع عادی شد !

*****

3.

تو کلاسم یکی دو تا از بچه ها عینک میزدن . بعضی از بچه های شیطون کلاس سر به سرشون میگذاشتن و اذیتشون می کردن! یه روز جلوی خودم بهشون گفتن : چهار چشمی!

قدم زنان و با طمانینه رفتم سرِ کیفم و عینکی که همیشه تو کیفم بود و هیچ وقت نمیزدم رو برداشتم و جلوی چشم بچه ها به چشمام زدم . بچه ها با تعجب نگاهم میکردن! تا حالا ندیده بودن عینک زدنم رو! آروم رفتم نزدیک بچه ای که گفته بود "چهارچشمی"!

تو چشماش نگاه کرده و گفتم:

خُب ! نظرت چیه؟!! نمیخواهی به من هم بگی چهارچشمی؟!"

سرش رو پایین انداخت ! دیگه نشنیدم کسی رو به خاطر عینک زدن مسخره کنه! اما بچه های عینکی چه خوشحال بودن از اینکه من هم یکی از اونام! یکی از چهارچشمی ها!

-----------------------------------------

بعدا نوشت: با شنیدن عینک و خاطرات و داستانهای مربوط به اون ، همیشه یاد داستان بامزه و شیرین "قصه ی عینکم" اثر رسول پرویزی می افتم .خواستین در ادامه ی مطلب بخونیدش.

۶ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
سپیدار

این روزا تو هفته ی نیروی انتظامی هستیم . به عموجانم زنگ زدم تا روزش رو بهش تبریک بگم که یاد یه خاطره افتادم و براش تعریف کردم و کلی خندیدیم بهش! فکر کنم تعریفش برا دوستان هم خالی از لطف نباشه.

دیگه حتما دوستان همراه وبلاگ میدونن که ما چند سالی تو دبستان غیرانتفاعی تدریس داشتیم ؛ اون سالها جمعیت مدرسه به زور به 100 نفر می رسید و فاصله مون تا پاسگاه زیاد نبود . بنابراین تو همچین روزهایی مدیر و مؤسس مدرسه کاملاً خودجوش و بدون هیـــــــــــــــــــچ چشمداشتی چشمک یه دسته گل داوودی می گرفت من هم چند تا پیام و شعار رو مقوا می نوشتم و می دادیم دست بچه ها، با صف و پیاده راه می افتادیم طرف پاسگاه ! و اینطوری میشد که یه صف صد نفری از بچه ها در حالیکه گل و بادکنک و پلاکارد دستشونه تو خیابون ردیف میشدن و توجه رهگذران رو به خودشون جلب می کردن!

گل داوودی هم که می دونین چه گل باحالیه؟! اینقدر تو راه بچه ها تکون تکونش میدادن که وقتی به مقصد می رسیدیم چیزی جز یه ساقه و کاسبرگ از خیلی هاشون باقی نمی موندنیشخند

جلوی در به یکی دونفر می گفتیم برن و گلهاشون رو به سرباز داخل کیوسک نگهبانی تقدیم کنند که بچه های خود شیرین حمله می کردن و نصف اون گلا و کاسبرگها رو میدادن به اون سربازه و ما حرص می خوردیم که بابا ! عجله نکنین داخل هم کلی آدم چشم به راه شما هستن!نیشخند

خلاصه بچه ها رو می بردیم حیاط پاسگاه و فرمانده یا معاون یا ...بهشون خوش آمد می گفت و سریع یه شیرینی و شربتی جور می کردن برا پذیرایی و خداحافظ!

...

حالا با انگیزه ی اون مدیر کاری ندارم ولی به نظرم فکر جالبی بود این جور تبریک هفته ی پلیس و نیروی انتظامی!

وجود دختر بچه های با مزه و رنگاوارنگ به اون محیط خشن یه رنگ و لطافت خاصی می داد .

۱ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
سپیدار

خیلی سال پیش وقتی تو غیر انتفاعی تدریس می کردم یک بار از دختر بچه های کلاس اولی کلاسم خواستم بگن چه آرزویی دارن ؟ هر کس چیزی گفت تا رسید نوبت یکی از بچه ها که گفت : دلم میخواد شناسنامه داشته باشم !(تو مدرسه ی دولتی نمی تونستن ثبت نامش کنن برای همین به عنوان مستمع آزاد می آمد مدرسه ی غیرانتفاعی!)

بله! بچه آرزوش بود که "شناسنامه" داشته باشه ! چیزی که حق بدیهی هر کس به نظر میاد !(هیچ فکر می کردین که داشتن ساده ترین و شاید بی ارزش ترین چیزهایی که داریم و اصلا به حسابشون نمیاریم ، میتونه آرزوی کسی باشه؟)

مادرش رو خواستم و پرسیدم : چرا؟!!!! که کاشف به عمل اومد پدره که آقای مهندس هم هست پنهانی با مادر این بچه ازدواج کرده و اگه بخواد برا بچه اش شناسنامه بگیره باید اسم بچه وارد شناسنامه اش بشه و اینجوری همه چی لو میره و همسر اولش متوجه ماجرا میشه !پس پدره ترجیح داده همینطوری روزگار رو بگذرونه و بی خیال شناسنامه ی بچه اش بشه!

باباهه رو نتونستم ببینم! به دعوت ما لبیک نگفت و نیومد تا تکلیف بچه رو روشن کنه! به شاگردم قول داده بودم که نگذارم اینطوری بمونه و کاری کنم که شناسنامه دار بشه! پس. . . . 

زنگ زدم 123 اورژانس اجتماعی و ماوقع رو براشون تعریف کردم! خدا خیرشون بده با پیگیری اونها چند ماه بعد، دانش آموزم دارای شناسنامه شد! خوشحالی این دختر موقعی که بهم گفت شناسنامه گرفته رو نمی تونیم تصور و درک کنیم!

و نکته ی جالب که همسر اول این آقا که خودش دو تا پسر داشت و دختری نداشت، وجود این دختر نازنین رو پذیرفته بود به عنوان خواهر پسراش! ... 

♦•

حالا چرا یاد این ماجرا افتادم :

امسال شاگردی دارم که پدرش معتاد بوده و گویا 6 سال پیش می افته زندان و مادرش هم همون موقع همه چی رو رها میکنه و میره سیِ خودش! پدرش هم بعدها میره و خودش رو گم و گور می کنه! حالا این دختر بچه با مادربزرگ پیر، دایی و زن دایی اش که اون هم تا حدودی دچار معلولیت حرکتی و گویایی است زندگی می کنه!

بچه که معلومه خیلی مشکل داره ... 

ولی داشتم فکر می کردم : اون بچه ای که شناسنامه نداشت خیلی خوش بخت بوده! هر چی بود سایه ی مادر و پدر بالا سرش بود. هر چند پدرش به خاطر دلایلی که داشت نمیتونست براش شناسنامه بگیره ولی "بود"  و دخترش رو خیلی دوست داشت!و این کم نعمتی نبود! ...

۲ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۳
سپیدار