آآآآآآآآی خنده های دور !
از هر مدرسه باید یه معلم می رفت و تو کارگاه اختلالات رفتاری کودکان شرکت می کرد . من هم تصمیم گرفتم مستمع آزاد با دوستم برم ببینم چه خبره ! کلاس تو تربیت معلمی که خیـــــــــــــــــــلی سال پیش توش درس خوندم و حالا تبدیل شده به دانشگاه فرهنگیان، تشکیل شده بود .
گفتیم ناهار نخورده خوب نیست بریم سر کلاس ! بنابراین دنبال رستوران معروفی گشتیم که سالها پیش می رفتیم ولی متوجه شدیم رستوران مورد نظر کلاً تعطیل شده! پس ناچار رفتیم یه جای نه چندان تمیز! طبیعتا دیر رسیدیم سر کلاس .
دیدم استاد روانشناسی دوران تربیت معلممون که دیگه تموم موهاش یکدست سفیده و حالا شده رئیس دانشگاه ، مدرس کلاسه . جایی پیدا کردیم و نشستیم . اواخر کلاس که صحبت رسید به لزوم اهمیت دادن به فعالیت ورزشی برای بچه هایی که اختلال رفتاری دارند ، طبق معمول من نتونستم ساکت بنشینم و اعتراض کردم که آقای فلانی! آیا بچه ی ابتدایی به معلم تخصصی ورزش و زنگ ورزش احتیاج بیشتری داره یا بچه های دبیرستانی !(طبق عادت اون سالها که بهش آقای ... می گفتیم الان نمی تونستم دکتر خطابش کنم!) که استاد حق رو به من داد ولی قبلش با لبخند گفت : حالتون خوبه؟ (و رو به بقیه ی کلاس گفت:) ایشون از دختر کوچولوهای ما تو همین جا بود که حالا خانوم شده! ...بعد از کلاس گفتم : ماشاالله به حافظه تون فکر نمی کردم من رو به خاطر بیارید! (آخه خیلی باهاش کلاس نداشتیم!من هم که کلاً از روانشناسی خوشم نمیاد!) گفت : یادمه دخترم! خنده های قشنگت یادمه!!!
(طبیعتاً حسّ خوبی بود که استاد با این مشخصه یادم کنه ! اما ... نمیدونم ! از بس روزگار و شرایط سخت ِ تدریس تو ابتدایی، اضطراب و استرس بهم تحمیل کردن که شاید الان بعضی ها باور نکنند ما یه روزی به چهره ی خندان و لبخند همیشگی مون مشهور بودیم.) الان هم شاید خیلی ها به خوشرویی و خنده رویی بشناسندم ولی اوون لبخندهای واقعی و خنده های از ته دل کجا و این لبخندهای طبق عادت ماسیده روی صورت کجا؟!!