سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۲۶۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

 

 

از شما پنهان نباشد ، از خدا پنهان که نیست، تو تموم مأکولات عالم ، انار برا ما یه چیز دیگه است!!!

نه اینکه خیلی بخور باشیم ها!نه! همینطوری و بدون چشمداشت دوسِش می داریم.

طوری که از اول بهار منتظر پاییز و زمستونیم و چشم به راه! اصلا انار رو که می بینیم گُل از گُلمون میشکفه و ناخودآگاه خوش اخلاق(تر) میشیم.

 

 

امسال هم به قرار هر سال، هر کی رفت بیرون با یه بغل انار اومد تا بلکه ما آرزو به دل نمونیم! اما انارها اونی نبود که باید! تا جایی که حاضر شدیم برای یه دونه انار خوب ، هر قیمتی بپردازیم! اما دریغ!!! دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!

 

 

 

خلاصه ... امشب بخت با ما یار بود و چندتا انار خوب به دستمون رسید . وقتی دیدیم همه جمعند(خانواده و میهمان و انار!) و امکان این گردهمآیی برا شب یلدا نیست!(هر چند تصمیم داشتیم به احترام حضرت رسول و امام رئوف مراسم شب یلدا رو به اول ربیع موکول کنیم) اما یه دفعه و ییهویی تصمیم گرفتیم ، امشب رو شب یلدا بگیریم!

ما هم برا تک تک حضار فال حافظ گرفتیم و حافظ جان هم حال بعضی ها رو گرفتند! یعنی ایـــــــــــــــــــــــــــــنقدر قشنگ و دقیق زد وسط خال!

فقط یه نفر تقاضای ویدئو چک! کرد که باز هم نه من! نه خودش و نه هیچ کس دیگه! متوجه منظور حضرت حافظ نشدیم!!!! و گذاشتیم به حساب خستگی خواجه!

 

 

و چون کسی نبود بین و حضرت حافظ وساطت کنه ، خودمون بی واسطه دست به دامن خواجه شدیم و این هم فالِ ما:

۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۵
سپیدار
1- قبل از تدریس نشانه ی (ای) با یه سلام و احوالپرسی ساده به زبونهای کُردی ، گیلکی ، عربی و ترکی ، حال چندنفر از بچه ها رو پرسیدم ! بچه ها چقدر ذوق میکردن وقتی به زبون خانواده شون حرف می زدم و اونها می فهمیدن چی میگم !(زبون کردی رو خودم خیلی دوست دارم . چند سال پیش هم یه خیز برداشتم یادش بگیرم ، ولی علاوه بر کمبود امکاناتی مثل استعداد ، موقعیتش هم جور نشد! باید برای سال بعد احوالپرسی با چند تا از لهجه ها رو هم یاد بگیرم!)

2- از بچه ها پرسیدم : اگه شما نقاشی یه آدم رو بکشی ، و دوستت نقاشیتو مسخره بکنه و بگه زشته ، تو رو مسخره کرده یا نقاشی تو رو ؟ و جواب معلومه که : منُ!

3- از بچه ها میپرسم : زهرا تو خودت انتخاب کردی چشمات این رنگی باشه؟ فاطمه تو خودت انتخاب کردی پوستت این رنگی باشه ؟ ریحانه تو خودت گفتی من میخوام این قدی باشم ؟ سارینا تو خودت گفتی خدا جون من میخوام موهام این شکلی باشه ؟ ریحانه تو خودت بابا و مامانت رو انتخاب کردی؟ پانیذ تو خودت خواستی تو این شهر دنیا بیایی؟ و خیلی سؤالهای دیگه که جواب همشون بود : نع! پس اینها رو کی برات انتخاب کرده؟ خب معلومه ، خدا جون !

 همه ی ما نقاشی های خداییم و نقاشی خداجون ، حتما قشنگه !

4-حالا اگه ما رنگ پوست ، قد ، زبون ، بابا ، مامان ، شهر ، مو ، شکل و ... دوستمون رو مسخره کنیم ، دوستمون رو مسخره کردیم یا خداجون رو؟!!!! ... وای وای !(همین جا ، زیرآب این جوکهای ، یه ترکه ... یه لره ... یه ... رو میزنیم)

5- بچه رفته پای تخته ، تصویر پاورها افتاده رو مقنعه اش، به شوخی میگم : بچه ها پشت سر فلانی رو نگاه کنید! فرشته نشسته رو سرش ، یا رو مقنعه اش ریاضی نوشته ! که میگن :

وای وای ! نقاشی خدا رو مسخره می کنید؟!!!

6- حالا از اون روز به بعد دیگه جرأت نمی کنم با بچه ها شوخی کنم! وروجکها زود میچسبونن به نقاشی خدا!

۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۵
سپیدار

اربعین تموم شده نشده ،کربلا رفته ها برگشته و برنگشته، کوچه ها پر از بنرهای رنگ و وارنگ شده! لااقل امروز صدتا بنر دیدم!

"اَلهکُمُ التَّکاثُر " مون از "حَتی زُرتُمُ المَقابِر" هم گذشته به شمارش بنرهای تبریک و خوش آمد و زیارت قبول رسیده! خدا آخر عاقبتمون رو ختم به خیر کنه!

...

میگم: اگه روزی روزگاری ، گذرم به خونه ی خدا یا عتبات عالیات بیفته. بعد از برگشت، اولین کاری که می کنم اسامی کسانی که بنر و پلاکارد زده باشند رو از لیست سوغاتی بگیرها حذف می کنم! حالا دعا کنین بِرَم براتون سوغاتی بیارم

پ ن: این یارِ غارِ ما  همین جمعه داره میره کربلا(صد البته انشاءالله نجف و سامرا و کاظمین!) و چون ما رو نمیبره تو برزخ گیر کردیم و نمیدونیم خوشحال باشیم ! ناراحت باشیم! حسادت کنیم! غبطه بخوریم! اصلاً باهاش خداحافظی بکنیم یا تریپ دلخوری بیاییم! بد مخمصه ایه!!!

آهای رفیق! ارجاعت میدم به قرار و آرزویِ نمایشگاه قرآن سال گذشته!

فقط:

سلامِ منِ دلخسته ی غمگین شده را نیز، به شیرین غزل های خداوند ، به معشوق دو عالم ، برسانید.

تمام.

◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

بعدا نوشت:

نمیدونستم "آه"م اینقدر اثر داره! سفر رفیقمون 3 روز عقب افتاد... قابل توجه دوستان و آشنایان! 

۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۷
سپیدار

هفته ی پیش همسر برادرم ازم خواست براش فال حافظ بگیرم. (بعضی وقتها هم پیامک میزنه که: یه فال بگیر ، بیت اولش رو بفرست!) فال رو گرفتم و براش خوندم.(البته همیشه تفسیر شعر با خودشه !و من به خودم اجازه ی تفسیر شعر خواجه ی عزیز رو نمیدم!) تارا کوچولوی 2.5 ساله هم ناظر فال گرفتن عمه اش بود. جون عمّـــّـــّـــّه اش!

بعد هم که من و تارا تنها موندیم ، عمه - برادرزاده ، شب شعر تشکیل دادیم و با هم شعر حافظ خوندیم .(با انتخاب شعر به سبک فال!) البته من می خوندم و تارا آخر هر بیت که نگاهش می کردم ، وظیفه داشت بگه : " به به ! به به !" و با هم بلند بلند بخندیم

...

دیشب تارا عروسکش رو خوابوند روی پاهاش بعد از اینکه کلی دعواش کرد که چرا خرابکاری می کنه، یه سررسید کوچیک برداشت و به عروسکش گفت: بیا برات کتاب بخونم.

سررسید رو از شیرازه اش گرفت دستش ... چشماشو بست ... یک دستش رو هم گذاشت رو قسمت بالای سررسید ... زیر لب چیزی خوند و لبهاشو تکون تکون داد ... بعد یه صفحه رو شانسی باز کرد و شروع کرد به قصه گفتن!

قصه اش درباره ی پارک و صندلی و درخت بود!

(صفحه ای که تو سررسید باز کرده بود : تصویر یه درخت پاییزی بود و نیمکت و برگهای ریخته شده رو زمین)

-----------------------

بی ربط: امروز به دوستم میگم: امروز یک شنبه است یا دوشنبه؟!!!!!! انتظار داشتم بگه یکشنبه! با تعجب گفت: (...)! سه شنبه است!!!!! من:

مگه نمیگن روزهای خوش زود میگذرن؟ ... ولی برای من که این هفته، خــــــــــــــیلی هفته ی سخت و اذیت کننده ای بود؟!!!!! حتماً فکر کردم یک شنبه ی هفته ی دیگه است!

۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۹
سپیدار

 

به بهانه ی روز دانشجو... و به یاد روزهای دانشجویی...

مادر یکی از شاگردام مدرس یکی از واحدهای دانشگاه آزاده. بهم میگه: نمیخواهید ادامه تحصیل بدید؟ کافیه کنکور بدین ، قبولین . هزینه هاش رو هم که خود دانشگاه وام میده و .... میگه : کمکتون می کنم .

منم که عاشق امتحان و شبها و روزهای امتحان!(هیچّی مون به آدم حسابیا نرفته!) یه کم دو دل شدم . اما ته ِ دلم رضا نمیده!

منتظرم زمان ثبت نام کنکور ارشد سراسری و آزاد بگذره تا من با کلّی تأسف و تألّم بگم: اِ... ! حیف شد . یادم رفت ثبت نام کنم !

  امروز روز 16 آذر بود و همین موضوع باعث شد که فیلمون یاد هندستون بکنه . یاد روزهای دانشجویی!

متنی که در ادامه ی مطلب اومده ، همین " یادش به خیر" هاست . چیز به درد بخوری نداره . همین جوری برای ثبت تو تاریخ ، به قول اساتیدخوشنویسی " قلمی شد"!

کار داری به کارِت بِرِس . بعد نگو نگفتیا؟!!!!!

۳ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
سپیدار

الغرض با ماله ی غم ، دست بنّایی شگفت

ماهرانه حفره ی لبخندها را گِل گرفت!*

 ◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

پ ن: چند روز پیش ابراز نگرانی کردم از نبودن همکار خوبم تو مقطع دیگه ! ته دلم مطمئن بودم ، این غیبت بدون دلیل نیست !

تا این که امروز کامنت گذاشتند و گفتند :

سرویس بچه های مدرسه شون تصادف کرده و چند نفر از بچه هاشون به سختی مجروح شدند ! بچه هایی که محرومیت اقتصادیشون بیشتر از مجروحیت جسمشون دلم رو سوزوند!

کاش غیر از دعا کار دیگه ای هم از دستم برمی اومد...

*شعر از سید حسن حسینی

۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۵
سپیدار

امسال بالاخره موفق شدم این طرح رو پیاده کنم!

اسم بچه ها رو به صورت تو خالی نوشتم و تو مرکز گل ها چسبوندیم . هر حرفی که خونده میشه ، بچه هایی که اون نشانه رو تو اسمشون دارند میرند و رنگش می کنند. تمامی حروف اسم هر کس رنگ بشه ، یعنی وقتشه که به دوستاش شیرینی بده

امروز نوبت نشانه ی " ر" بود برای رنگ شدن.

۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۲:۰۷
سپیدار

این هم از تحقیق  مهشید ، درباره ی گروه های غذایی.

تو کلاس هم همینقدر قشنگ توضیح داد . اینقدر خوشگل تو نقش خانوم معلم کلاس فرو رفته بود که در حین و بعد از توضیحاتش از چند نفر هم  سؤالاتی درباره ی تحقیقش پرسید!

این فیلم رو اولیا مهشید ، ازش گرفتن.

بی ربط : چند وقته از همکارم تو مقطع دیگه خبری نیست! نگرانم !

۱ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۳۲
سپیدار

تا فراموش کنی 

چندی از این شهر سفر کن

لحظه ای چند ، بر این آب نظر کن

آب ...

.

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .

بی ربط: امروز بعد از یک ماه بالاخره تخته وایت برد کلاسم حاضر شد .الحمدلله (چه دردسرهایی که براش نکشیدیم!)

چون قلم اسمارت نداریم ، تقریبا نصف قابلیت سیستم هوشمند کلاس بلا استفاده می مونه . پس وایت بردی اندازه ی پرده هوشمند تهیه کردیم و یه آلومینیوم کار آوردیم و دو تا ریل ، بالا و پایین تخته ی کلاس کار گذاشت و وایت برد رو سوارش کردیم . خیالم راحت شد . حالا دیگه فقط فیلم ها رو، رو پرده میندازیم و پاورها و pdf ها رو ، رو وایت برد . بچه ها جوابها رو رو وایت برد می نویسند . وقتی هم با تخته گچی کار داریم ، وایت برد رو می فرستیم گَلِ دیوار.

۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۶:۰۵
سپیدار
 
امروز 20 آبان پایان سال خمسی من بود . برای پرداخت خمس امسالم با یکی از دوستان گرمابه و گلستان ، رفتیم شهرری . نایب الزیاره ی دوستان هم بودیم در حرم سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنیعلیه السلام. تک تک و گروهی ! به نام و بی نام !

بعد از اینکه سهم و حق اماممون رو دادیم ، متوجه شدیم داره ساعت 3 میشه و ما گرسنه ! دیدیم شرط انصاف نیست شاه عبدالعظیم آمدن و بدون خوردن کباب ، گرسنه برگشتن ! پس شرط انصاف رو به جا آوردیم. ( جای دوستان خالی )

پ ن: نمیدونم چه صیغه ایه که هرکی وارد حرم میشد برا زیارت، بر خودش واجب میدونست از ملت صلوات بگیره. آقا صلوات یکی دو تا ، یکی نیست بگه : بزرگوار! چرا خلوت مردم رو به هم میزنی آخه؟

یک نفر که جو صلواتها گرفته بودش ، یک دفعه با صدای بلند در اومد که : بر قاتلین امام حسین ...( و چون نتونست بگه صلوات ، بعد مکثی طولانی، آروم گفت: لعنت!)

۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۸
سپیدار