سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را

 

 ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

پ ن: این شعر سعدی بزرگ رو همایون شجریان قشنگ خونده . آلبوم و قطعه ی "ناشکیبا" 

۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
سپیدار

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را

گرچه خود هرگز نمی بخشم گناه خویش را

سایه ات را از مدار رو سیاهان بر مدار

ماه از شب برنمی گیرد نگاه خویش را

چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم

کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را

ابر ها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را

در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز

برکشد از کاکل زرین کلاه خویش را

تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند

آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را

جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام

پر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را

در خراسان یافتم _ای آن که می گفتی مرا

بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را_

هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر!

همدم آیینه هایش ساز آه خویش را

 

علیرضا بدیع

بیت عنوان هم از علیرضا بدیع

پ ن: خوشا به بخت بلندم که در کنار " توأم "

۲ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۳
سپیدار

 باز هم تسبیح بسم الله گم کرده ام

شمس من کی میرسد؟ من راه را گم کرده ام

 

طرّه از پیشانی ات بردار ای بالا بلند*

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

 

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن، کاه را گم کرده ام

 

زندگی بی عشق شطرنجی است در خورد شکست

در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

 

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

 

زندگی آن قدر هم در هم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام

علیرضا بدیع - کتاب چله ی تاک 


* شاعر تو کتابش نوشته: طره از پیشانی ات بردار ای " خورشید من"! و تو سایتی نوشته بود "خورشیدکم"!

ولی یکی که این کلمه ی "خورشید من" رو نپسندیده برداشته  "بالا بلند" رو به جاش گذاشته !

... خب من هم از "خورشید من" و "خورشیدکم" خوشم نیومد!

۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
سپیدار

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

 

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

 

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

 

من بی تو زندگانی بر خود نمی پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

***

پ ن:شیخ ما فرمودند: "گردن بنه قضا را" ! استاد! مگه چاره ی دیگه ای هم هست؟

۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
سپیدار

خداوندا به شوق بارش باران الطافت
تحمل کرده ام این سال های خشک سالی را

زمانه از تو دورم کرده و شیطان فراوان است
نمی جویم تو را گم کرده ام سیر جلالی را

چه شب های درازی را که بی یاد تو سر کردم
ببخش این سرکشی این سرخوشی این بی خیالی را

چنان در زرق و برق زندگی غرقم که در سجده
نمی بینم به جز گل های رنگارنگ قالی را

به سمتت آمدم با کوله باری از نبودن ها
فقط روی سیاه آوردم و دستان خالی را

::

درختان روز و شب مشغول تسبیح اند و من غافل
نصیبم کن نوای یا الهی یا الهی را

احمد حسین پور علوی

۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
سپیدار

من گم شده ام... روی زمین هیچ کسی نیست؟
امروز چه قرنی است که فریاد رسی نیست؟
 
آن روز که پر داشتم آورد به بندم
امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست
 
من روزه ی آیینه گرفتم که نبینم
غیر از تو کسی را که به غیر از تو کسی نیست
 
من مولوی ام ! ترسم از آن است مرا شمس
پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست
 
علیرضا بدیع
چله ی تاک -فصل پنجم
۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
سپیدار

دعا نخواست به گوش فرشتگان برسد
دعا نخواست که دستش به آسمان برسد

*

دعا پیاده به سمت خدا به راه افتاد،
و خواست تا به اجابت قدم زنان برسد!

*

سپس به گوش خدا گفت آنچه من گفتم
بدون اینکه صدایی به این و آن برسد

*

خدا به گوش دعا گفت:«صبر کن، بنشین،
کنار پنجره تا موقع اذان برسد»

*

نشست و جلوه ی خورشید را تماشا کرد
گذاشت سرخ شود، فصل زعفران برسد!
::

هنوز منتظرم تا دعا قبول شود
و دور جام اجابت به تشنگان برسد

*

چه غنچه ها که شکفتند و دست باد نخواست
که عطرشان به حکایات بوستان برسد
::
من آن حریر قلمکار آرزومندم
که دوست داشت به بازار اصفهان برسد!

حسین جنتی

افسران - برف ها کم کم آب می شوند...

۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۴
سپیدار
یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضُّرُّ و جِئنا بِبضاعَةٍ مُزجاةٍ فَاَوْفِ لنا الْکِیلَ...( آیه88 سوره یوسف)

پر کن دوباره کِیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان که سال هاست
رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم
از کوره راه های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!

مریم سقلاطونی

«ای عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته ، و متاع کمی با خود آورده ایم پیمانه را برای ما کامل کن...»

۱ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
سپیدار

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چونکه من از دست شدم در ره من شیشه منه

ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم

*

زانکه دلم هر نفسی دنگ خیال تو بُود

گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم 

با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم

*

اصل تویی من چه کسم؟ آینه‌ای در کف تو

هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم

تو به صفت سرو چمن ، من به صفت سایه تو

چونکه شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم

مولانا

◇◇◇◆◇◇◇◆◇◇◇

بی ربط:

صبح درست وسط حیاط یه تخم کوچولوی شکسته افتاده بود! بالا رو که نگاه کردیم دیدیم دو تا یاکریم گیج و گول با 4 تا خار و خاشاک بین دو تا شاخه ی نازک درخت انگوری که روی حیاط رو پوشونده ، زحمت کشیده و لونه ساختن!(دقیقا 4 تا! یعنی اینقدر خار و خاشاکها متراکم بودن که فقط خود یاکریما از توش نیوفتن !) نمیدونم چرا همچین جای نامطمئنی رو با این مصالح اندک برا زندگی انتخاب کردن ؟ در صورتیکه جای بهتری هم نزدیکشون بود!

۲ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۹
سپیدار

ماییم و در این آینه حیران تو بودن

یک عمر تماشاچی چشمان تو بودن

.

این گونه به پیشانی عشاق نوشتند:

دل دادن و افتادن و ویران تو بودن

.

تقدیر چنین بود: بمیریم و بمیریم

دادند به ما قسمت قربان تو بودن

.
درویشی و بی خویشی و پیمانه پرستی

پیوسته چنین باد : پریشان تو بودن

.

رفتیم و رسیدیم و نشستیم و شکستیم

صوفی به خطا زد دم از امکان تو بودن

قربان ولیئی- از کتاب: جوان شدن جاودانگی

پ ن: از اون کتابهاییه که پر از شعرهای قشنگه

۲ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۱
سپیدار