سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

تو را بی نهایت، 

تو را بی شماره، 

ببخشید! 

اگر کم تو را دوست دارم !

(؟)

۱ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۸
سپیدار

این هم شعر فوق العاده ی جناب احمد بابایی ، که بخشی از اون رو در حضور رهبری خوندند ، خواندنی شنیدنی!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

خبر آمیخته با بغضِ گلوگیر شده ست  
سیلِ دلشوره و آشوب سرازیر شده ست  
سرِ دین طعمه سرنیزه ی تکفیر شده ست  
هر که در مدح علی شعر جدید آورده ست
گویی از معرکه ها نعش شهید آورده ست

روضه مشک رسیده ست به بی آبی ها  
خون حق می چکد از ابروی محرابی ها  
باز هم حرمله... سرجوخه وهابی ها  
کوچه پس کوچه ی آینده به خون تر شده است
باز، بوزینه‌ی کابوس به منبر شده است

خط و ربطِ عرب ای کاش که کاشی گردند  
تا حرم همسفر "قافله باشی" گردند  
لاشه خواران سقیفه، متلاشی گردند
می زند قهقهه "القارعه" بر خامی شان
خون دین می چکد از "دولت اسلامی" شان

بنویسید تب ناخلفی ها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بی هدفی ها ممنوع!  
در دل عرش ورود سلفی ها ممنوع!  
عرش یک روضه داغ است که داغ و گیراست
عرش... گفتیم که نام دگر سامرّاست!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
سپیدار

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک دم از آن وصل چشیدن، یک عُمر

گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

--------------------------------------------------------------------------------------------------•••

 شعر از انسیه سادات هاشمی

پ ن:خانم هاشمی تو جلسه ی دیدار با رهبری ، " نیست در شهر نگاری ..." رو خوندن: " نیست در شهر عزیزی..." ؛ که به طرفداری از حافظِ عزیز ، شعرشون رو اصلاح کردم!

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
سپیدار

تا مهمانها بِرن ، ساعت از یک نیمه شب گذشت . حین پذیرایی و به جا آوردن واجبات و مستحبات میزبانی ، جسته و گریخته تصاویری از دیدار شاعران با رهبری رو  می دیدم . اول فکر کردم داره مراسم رو پخش می کنه و ناراحت که، چرا الان؟ ولی بعد دیدم نه ! فقط یه گزارشه و گویا قراره جمعه و شنبه پخش بشه! بعد که مهمونا رفتند ، دیدم ، خوابِ این ساعت ، یعنی بیدار نشدن و گرسنگی مضاعف فردا! پس نشستم به دیدن چند تا از شعرهایی که تو سالهای گذشته ، شاعرا تو حضور آقا خونده بودن.

و مهمتر از همه دیدن فیلم کامل جلسه ی سال گذشته.چه کاملی!!(گزارش مکتوب رو که می خونی می بینی همچین کامل هم نیست!)

بین سالهایی که این ضیافت شعر تو بیت رهبری برگزار میشه ، مجلس پارسال از همه بهتر بود (از نظر من البته!)

دیدن این فیلم حدوداً یک ساعتی ، فکر کنم یک ساعت و نیمی طول کشید ؛خب ، بعضی از شعرها رو دوست داشتم چند بار بشنوم!!!  (اشک و خنده قاطی شده بود موقع دیدن این فیلم! بس که یه عالمه شعرِ حال خوب کن ، جمع شدن تو این مجموعه!)

اول مراسم که علیرضا قزوه ی بزرگوار آغاز شعرخوانی رو به شاعران غیر ایرانی سپرد ، یادم اومد که خیلی وقته از خود جناب قزوه شعر نشنیدم (کلاً دوست دارم شعر رو با صدای خود شاعر بشنوم ، حالا صدای قزوه بیشتر!)

از بین شعرهای این هموطنانِ غیر مسلمانِ غیر ایرانی!(به قول استاد بهمن بیگی که همه ی فارس زبان ها رو هموطن نامیده اند!) شعر و لحن خوندن خانم آنا برزینای اکراینی رو خیلی دوست داشتم؛ شعری که درباره ی ایران(همین شیری که در بین دو دریاست کُنامش!)خوندند. مخصوصاً بیت آخر :

از شرق مشرّف بشو ای باد صبا تا           یک بار سلامم برسانی به امامش

با این شعر و بخصوص با این بیت و عرض ارادت به امام رضای نازنینِ من، بدجور خودش رو تو دلِ ما جا کرد!(مرا عهدی ست با جانان ، که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را ، چو جان خویشتن دارم!)

۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۲
سپیدار

دیدی بعضی موقع ها دلت یه چیز خاص می خواد و هیچی هم جز خود اون چیز خاص ، نمی تونه حالت رو خوب کنه ؟! خودِ خودِ خودش رو می خواهی؛ نه مشابهش رو! حالا خیلی فرق نمی کنه اون چیز خاص ، چی باشه. مثلاً آب می خواهی . فقطِ فقط آب ! هر چی نوشابه و آب میوه و نوشیدنی دیگه بخوری باز هم عطشِ آب رو داری!

******

آخر شب بود . دلم هوای یه شعر ، یه صدا ، یه تصنیف خاص رو کرده بود . خیلی کم پیش میاد ، دلم برای شعر یا موسیقی ای تنگ بشه. ولی حالا شده بود!

هر چند یه زمانی ، هر کاری که انجام می دادم ، تقریباً هر کاری! حتی موقع خوابیدن، باید دِلِی دِلِیِ یه ساز  یا حنجره ای تو گوشم بود. مخصوصاً زمان نقاشی (اون زمان که رابطه ام با آبرنگ و گواش بهتر بود و تا نصفه های شب می نشستم به تذهیب و نگارگری و مخصوصاً گل و مرغ!) و بعضی وقتها فقط یه آهنگ رو انتخاب می کردم و میگذاشتم رو تکرار و شاید 10 -15 بار اونو گوش می کردم! یعنی ممکن بود توی یه زمان 3-4 ساعته فقطِ فقط یه تصنیف رو گوش کنم!!!! تازه ، اگه دستم بند نبود ، همین بلا ممکن بود سر یه مصرع یا بیت هم بیاد!!!!! طوری که خود خواننده خسته میشد از این همه تکرار ؛ ولی من ، نه!

آره ، داشتم می گفتم (می نوشتم!) دیشب دلم یه آهنگ خاص می خواست .

تصنیف "اسیر" با شعری از سعدی و صدای محمد معتمدی!

گوشی و لپ تاپ رو زیر و رو کردم ... ولی نبود که نبود!(چند وقت پیش مجبور به فرمت گوشی شده و متأسفانه تو لپ تاپ هم نریخته بودم!= این هم نتیجه ی اعتماد به تکنولوژی!) تو وبلاگ قبلیم ، هم شعر و هم لینک دانلودش رو گذاشته بودم ؛ ولی چه فایده که جناب بلاگفا همه رو به باد داده بود!

یادم افتاد دوستی به اینترنت می گفت : " آیت الله اینترنت" ! خوشحال شدم ، گفتم دیگه جایی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش به وفور ریخته ، "اسیر"ِ ما ، مگه میشه نباشه!

با خوشحالی سرچ کردم ؛ همون لینک اول رو که دیدم پَر در آوردم!

کلیک← به علت خراب بودن فایل ، این ویدئو قابل پخش نیست.

لینک بعدی ؛ کلیک←به علت خراب بودن فایل، این ویدئو قابل پخش نیست.

با شکل ها و مدلهای مختلف از اینترنت خواهش کردم این "اسیر"ِ ما رو آزاد کنه!

جستجوی جدید با کلید واژه ی جدید ، لینک ، کلیک ، به علت خراب بودن ... !

آخه چرا ؟ چرا همه از رو هم کُپ زدن؟ چرا کس دیگه ای این آهنگ رو آپلود نکرده؟!! مگه داریم؟ مگه میشه؟!

باورم نمیشد! گریه هم داشتیم و هم شده بود!!!

گفتم اشکال نداره ، صدای معتمدی هم نبود ، نبود . فقط یکی اینشعر رو خونده باشه !

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا! ببین کار آدم به کجا میکشه! ... هیچی دیگه ، اینم نبود!گریه 

ای تو روحت اینترنت!(ببخشید! من اینقدر بی ادب نیستم ؛ ولی دیگه تو حال خودم نبودم! درکم کنید لطفاً... کردین؟ ... ممنون از درکِ بالاتون!)

تا یادم نرفته بگم ، این اینترنتِ پرادعایِ همه چیز دان بی ادب که دستش برا پیدا کردن یه آهنگ برا من کوتاه بود ، جواب ناسزای ما رو که خیلی هم سزاوارش بود ، این طوری داد : تو روح خودت! با این خواسته ات!!!!!

با امید اینکه شما ، اگه قراره اون چیز خاص رو پیدا نکنین ، ان شاءالله هیچ وقت اینطوری دلتنگش نشین! شعر این اسیرِ مفقودالاثر رو بخونید:

۱ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۵
سپیدار

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد          به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران ، مرو هر سو چو بی‌کاران          به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ره‌ زند هر کس          یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طرّاری که می‌آیم*          تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

•◆-----------------------------------------◆•

تو اصل شعر "می آید" نوشته شده ولی بعضی جاها هم "می آیم" نوشته و خونده شده! (شهرام خان ناظری هم "می آیم" خونده! ) و من خودم "می آیم" در خاطرم بود ! خلاصه فرقی نمی کنه ، در هر حال "او" نمی آید ؛ما هم بهتره از جلوی در پاشیم به زندگیمون برسیم!

اصلاحیه: دوستان اهل فن فرمودن همون "می آیم" درسته ! بنابراین به گیرنده هاتون دست نزنید و همچنان از جلوی در پاشین!

۲ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سپیدار

نَومدی نَومدی خُوتُ دیدُم

هرگُلی بِختَره سی تو چیدُم

مو چطو طاقت کُنُم دارش نبینُم

مهرشِه وَ کی بِدُم طِی کی نِشینُم

۳ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
سپیدار

روزی از یک اسب شناس خبره ی قشقایی پرسیدم که زیباترین اسب کدام است؟ گفت آن اسبی که نه فقط سواران و اسب شناسان را پسند آید ، بلکه آن هایی را که با سواری و اسب شناسی بیگانه اند مجذوب و مسحور کند . آن اسبی که چون از معبری بگذرد همه ی رهگذران را ، کوچک و بزرگ را ، چوپان و دهقان را ، زن و مرد را و کاسب و کارگر را برانگیزد که دست از کسب و کار بکشند و به تحسین و تماشا بایستند.

این پاسخ مرا به یاد شعر حافظ انداخت!

برای کودک بهانه جو و بیمارگونه ی ضمیر ما که در این جهان آشفته نیازمند نوازش و لالایی است ،

شعر حافظ شیرین ترین نواها و مهربان ترین لالایی هاست.

منبع: کتاب "به اجاقت قسم" محمد بهمن بیگی

**********

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد            صبر و آرام تواند به من مسکین داد

وآنکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت           هم تواند کرمش ، دادِ من غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم               که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی ست                آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن             هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

بعد از این دست من و دامنِ سروِ لب جوی          خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد              از فراق رخت ای خواجه قوام الدین ، داد

**********

پ ن: بلاگفا مثلا درست شده! اما چه فایده ؟برگشته به اسفند 92!!!! یعنی وقتی که سپید مشق کوچولوی ما ، یه طفل 5 ماهه بیش نبود!!!(روله روله روله .....)گریهگریهگریه هنوز به حرف زدن نیفتاده بود بچه ام! تازه داشت قانّ و قون می کرد! گریه

کاش یه پشتیبان ازش گرفته بودم!

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱
سپیدار

من خرابم ز غم یار خراباتی خویش             می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش

گر چلیپای سرزلف زهم بگشایند              بس مسلمان که شود فتنه آن کافرکیش

با تو پیوستم و از غیر تو ببرید دلم                 آشنای تو ندارد سر بیگانه خویش

به عنایت نظری کن که من دلشده را             نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش

آخر ای پادشه ملک و ملاحت چه شود               که لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش

     خرمن صبر من سوخته دل داد به باد              چشم مست تو که بگشاد کمین از پس و پیش

حافظ از نوش لب لعل تو کامی کی یافت            که نزد بر دل ریشش دو هزاران سرنیش

پرسش حافظ دل سوخته کن بهر خدا                      نیست از شاه عجب گر بنوازد درویش

◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆

۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۴
سپیدار

ساعت 2 بود ؛ مردّد ایستاده بودیم جلوی باجه بلیت فروشی سینما !  کاغذ بالای باجه ی بلیط  فروشی نشون میداد که سانس جدید ساعت یک و 45 دقیقه شروع شده! سانس بعدی هم 3 و 30 بود ! یک ربع پیش فیلم شروع شده بود و اگه میخواستیم برا سانس بعد بمونیم ، یک و نیم ساعت باید یه جوری خودمون رو سرگرم می کردیم ! موندیم چه کار کنیم.  بلیت فروش که تردید ما رو دید گفت: تا تبلیغات تموم بشه طول می کشه ، زود باشین تا فیلم شروع نشده!

□□□

زود 2 تا بلیط گرفیتم و رفتیم تو سالن! فیلم شروع شده بود و همه جا تاریک بود! خیـــــــــــــــلی تاریک! یه تاریکی غیر عادی!  عجیب بود ! خیلی عجیب !  نور پرده هم خیلی کم بود! اولین بار بود با این نوع تاریکی روبه رو میشدم!

□□□

صندلی ها رو نمی دیدم ؛ دست دراز کردم شاید کورمال کورمال یه صندلی انتهای سالن  پیدا کنم! با سختی یه جا پیدا کردم و سخت تر صندلی رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو صندلی!(سر ظهر بود و جمعیت کم ! و شکر خدا مسؤل سالن هم نیومد به کمکمون تا صندلی مون رو نشونمون بده!!!!)

 □□□

مستقر شدم و به پرده نگاه کردم ؛ چرا نورش اینقدر کم بود؟! ...

یه دفعه متوجه علت تاریکی نامعمول و غیرعادی سینما شدم!

 □□□

اینقدر عجله کرده بودیم که یادم رفته بود عینک آفتابی رو از رو چشمام بردارم! و با عینک آفتابی وارد سالن تاریک سینما شده بودم!

□□□

خوب شد سالن تاریک بود وگرنه باید سینه خیز از سینما بیرون می اومدم!

پ ن : خلاصه اینکه ما اسیر عاداتمون هستیم و گاه همین عادات حواسمون رو پرت می کنن ، دست و بالمون رو میبندن و جلوی چشمامون رو می گیرن ! شاید اگه بتونیم از پنجره ای غیر از این همیشگی ، دنیا رو ببینیم ، اوضاع بهتر از اونی باشه که فکر می کنیم ...

البته این قضیه مال خیلی وقت پیشِ!!! اگه مال امسال بود که گمون کنم تا آخر فیلم هم متوجه وخامت اوضاع نمی شدم!

 

مثلاً بی ربط:

نگارا !

حواسم هوس کرده تا در

هوای خیالت

           کمی گم شود ...

۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۲
سپیدار