نخیر! این رشته سرِ دراز دارد...
یعنی این عوض کردن مدرسه چنان مساله ی بغرنج و پیچیده ای شده برام و چنان حالم رو گرفته که دیگه به غلط کردن افتادم
میشه برام دعا کنید؟
نخیر! این رشته سرِ دراز دارد...
یعنی این عوض کردن مدرسه چنان مساله ی بغرنج و پیچیده ای شده برام و چنان حالم رو گرفته که دیگه به غلط کردن افتادم
میشه برام دعا کنید؟
انتشارات کتاب نیستان یه سری کتاب چاپ می کنه با سرشناسه ی " متون فاخر/ رمان" قبلا تمام کتابهایی که تو این طبقه چاپ می کرد جلد مشکی داشتن که به نظرم قشنگ هم بود ولی گویا حالا این رویه رو تغییر دادن. از انصاف نگذریم کتابهای خوبی هم با این عنوان چاپ کرده.
پاریس ، پاریس
سعید تشکری
باری بود ... باری نبود
جز خدا غم خواری نبود .
***
همه مون از قضیه ی کشف حجاب و کشتار مردم تو مسجد گوهرشاد ، اگه نه دقیق ولی کلی یه چیزهایی شنیدیم و می دونیم . این کتاب به همین ماجرا می پردازه اما از یه زاویه ی جدیدتر و نزدیک تر! از زاویه ی دید مجریان این حرکت و همین طور مردم درگیر این واقعه .
«پاریس، پاریس» روایت "ملک "دختر سردار حشمت قزاق است، سردار حشمتی که دستش به خون کلنل پسیان آغشته است، اینبار هم عازم مشهد است تا نقشش را در غائله ی کشف حجاب بازی کند . گذشته ی عجیب و عاقبت غریب ملک حشمت! دختری که تا پیش از این سردار حشمت را پدر خود می دانسته ولی حالا معلوم میشه که او فرزند یکی از عشایر است که در کشتاری در ایل قشقایی پدر خود را از دست داده و مادرش به عنوان غنیمت به خانه سردار حشمت آورده شده است. گذشته و عاقبت سردار حشمت!
ماجرای "امینه "همسر فرانسوی تیمسار پاکروان تو قضیه ی کشف حجاب . امینه ای که میخواست از مشهد ، پاریس بسازه ؛ مشهد کُشان و پاریس پزان ، جشن باغ ملی تو مشهد و دزدیدن دخترای مشهد برای اجرای نمایش تو این جشن ، جزئیاتی از آنچه تو مسجد گوهرشاد اتفاق افتاد و آنچه بر سر کشتگان این کشتار آمد ، در بستر عاشقانه ای بین دکتر ملک حشمت و مهیار خبوشانی کتابدار کتابخانه ی حرم امام رضا علیه السلام. زندگی مخفی و زخمی ملک و مهیار بعد از واقعه ی گوهرشاد . میرزا مهیاری که بعد از کشته و زخمی و تبعید شدن مردم و بزرگان قیام سهمش رسیده شدن بود .
ماجرای بربادرفتن دودمان روزنامه ای به جرم چاپ عکسی از چکمه های شاه در حرم امام رضا و نوشتن این جمله زیر آن:
"همه دربارگاه رضا باید به ادب بروند . خواه شاه ... خواه گدا!"
***
ادبیات کتاب هم شیرینه . بعضی جاها از لهجه ی مشهدی خیلی خوب استفاده کرده و این نکته برای منی که عاشق لهجه ها و گویش های قومیت های مختلف ایرانم یه امتیاز مثبت محسوب میشد .
هرچند با توجه به عنوان "متون فاخر" انتظار بیشتری ازش داشتم.
بخشی از کتاب:
دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه ای ست.
هول هولکی و دم دستی.
برای رفع تکلیف .
اما خستگیات را رفع نمیکنند.
دل آدم را باز نمیکند. خاطره نمیشود.
***
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستیها جان می دهند برای خاطرههای دمِ دستی..
این چای خارجی را میریزی در فنجان،
مینشینی با شکلات فندقی میخوری و فکر میکنی خوشحالترین آدم روی زمینی.
فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت میشود رنگ قیر... سیاه ...
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشیاش و زندگی کنی...
سروش صحت
دو استکان بنشین ، رفع خستگی خوب است
دوباره در دلم انگار ، چای دم کردند
محمدعلی بهمنی
ماجراهای عوض کردن مدرسه ی من انگار تمومی نداره !!!
خرداد ماه که تصمیم به تغییر مدرسه گرفتم و رفتم خودم رو به مدرسه ی جدیدم معرفی کردم، فکر کردم همه چی تموم شد ! با اینکه مدرسه ی جدید خیلی داغون و بدون امکانات بود ولی کادر مدرسه اینقدر خوب بود که خیالم راحت شد !
هر چند این تغییر برا خودم و دوستانم خوشایند نبود و جدا شدن از دوستانم برام سخت بود و هست ولی من راه بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آید رو در پیش گرفتم و دوستانم راه نصیحت و دعا بلکه از مرکب فاخر شیطان پیاده بشم و برگردم !
حدود دو ماه هم حرف های مدیر و معاون و اصرار دوستان به موندن رو با شوخی و مسخره بازی ندید و نشنید گرفتم !
تا اینکه غروب امروز دوست مدیری باهام تماس گرفت ! دوستی قدیمی که چند سال بود اصرار می کرد برم مدرسه اش و من هر چند خیلی دوست داشتم باهاش کار کنم بس که خودش و مدرسه اش رو دوست دارم ولی بد مسیری مدرسه اش باعث میشد پیشنهادش رو نپذیرم !مسیر مدرسه اش برام خیلی ناجوره و مهمتر از اون محله اش رو اصلا دوست ندارم !
فکر نمی کرد بخوام از این مدرسه ی خوب اسم و رسم دار بیرون بیام و حالا که نمیدونم از کجا فهمیده بود مدرسه ام رو عوض کردم تماس گرفت ! ناراحت شده بود . با شوخی و تهدید جانی گفت که باید برم مدرسه اش و گرنه ... ! و من نتونستم "نه" بگم ! (منم که بی زبون ! حرف گوش کن ! مظلوم!
) ایشون هم زنگ زدن به معاون مقطعمون تو اداره و جای من رو عوض کردن ! ... تمام!
حالا موندم چطور به مدرسه ی قبلی اطلاع بدم !!! روم نمیشه!
تا الان به تصمیمی که گرفتم اطمینان داشتم ولی حالا ... نه که پشیمون ... پریشونم !
••••
خدااااااااجون ! دلم رو آروم کن ... خواهش می کنم
....
پ ن: [...] ! بترکی با این خواب دیدنت ! ... اینم تعبیر اون خواب خوبت ! ... خوب شد؟!
[...] = عزیزی که چند ساعت قبل خوشحال و شاد و خندان ادعا می کرد خواب خوبی برام دیده ... خوبه دستخوش و مشتلق نگرفت ازم !
من در تو گریزان شدم از فتنه ی خویش
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن ...
◆•◆•◆•◆•◆•◆
پ ن: حضرت مولانا مثنوی رو در یک جلد نگاشته و علامه جعفری برا همون یه جلد 15 جلد شرح نوشته ! ...آب دریا را اگر نتوان کشید ، پس به قدر تشنگی باید چشید
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را
♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠
پ ن: این شعر سعدی بزرگ رو همایون شجریان قشنگ خونده . آلبوم و قطعه ی "ناشکیبا"
یک عمر آمدم به در خانه ات تو نیز
یکدم به خانه ی من بی خانمان بیا
پ ن:
نازنین تر ز قدت در چمن حُسن نَرُست ...
عادتکُم الاحسان ... سجیّتکُم الکرَم ...
عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را
گرچه خود هرگز نمی بخشم گناه خویش را
سایه ات را از مدار رو سیاهان بر مدار
ماه از شب برنمی گیرد نگاه خویش را
چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم
کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را
ابر ها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را
در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز
برکشد از کاکل زرین کلاه خویش را
تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند
آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را
جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام
پر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را
در خراسان یافتم _ای آن که می گفتی مرا
بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را_
هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر!
همدم آیینه هایش ساز آه خویش را
علیرضا بدیع
بیت عنوان هم از علیرضا بدیع
پ ن: خوشا به بخت بلندم که در کنار " توأم "
فردا مسافرم ! برای همین تصمیم داشتم خوندن هیچ کتابی رو شروع نکنم!
دوست همسفرم پیام داد براش چندتا کتاب ببرم وگرنه کتابهای قبلی رو که 3-4ماه پیش برده پس نمیده ! (میگن-نقل به مضمون- کسی که کتاب قرض بده بی عقله -یا هر صفت بد دیگه ای!- و بی عقل تر از او کسی که کتاب امانتی را پس دهد ! )
امروز رفتم تا چندتا کتاب از کتابخونه براش بردارم . یکی از این کتابا "عطر سنبل ، عطر کاج" بود که ... نشستم از اول خوندمش !
عطر سنبل عطر کاج - فیروزه جزایری دوما- مترجم :محمد سلیمانی نیا -نشر قصه
کتاب کم حجم 190 صفحه ای که اتوبیوگرافی نویسنده اش (فیروزه جزایری دوما ) است . خاطرات دختری که در 6-7 سالگی در سال 1972 (حول و حوش سال 1350 ) برای گذرندان دوره ی آموزشی پدرش که مهندس شرکت نفت در آبادان است ، به امریکا مهاجرت می کنند.
بخش هایی که مربوط به خاطرات سالهای اولیه ی مواجهه ی این خونواده ، با فرهنگ محل زندگی جدیدشون میشه خیلی بامزه و خوبه! با اینکه 7 سال پیش خونده بودمش باز هم تو این دوباره خوندن برام اینقدر جالب بود که از زور خنده نمی تونستم بخش هایی از اون رو برا اطرافیانم بخونم !
این طنازی و بامزگی تا وسطهای کتاب ادامه داشت ولی بعدش دیگه خیلی بامزه نبود ! خاطرات میرفت سمت سختی زندگی در امریکا برای ایرانیان بعد از انقلاب ایران و به خصوص قضیه ی گروگان گیری امریکائیا و بعدش هم زندگی تقریبا عادی .
و اینکه برداشت و تفسیرش درباره ی انقلاب و تسخیر سفارت امریکا و ... خیلی جاها ناقص و دور از واقعیته !مثلا یه جا با اشاره به تسخیر سفارت امریکا که باعث خوشحالی و غرور و مورد حمایت خیلی از مردم ایران بود، میگه: "چقدر غم انگیز است که مردم (آمریکا) به آسانی از تمام یک ملت (ایران) به خاطر کارهای عده کمی متنفر میشوند".
البته از یه دختر 7 ساله هم نمیشه انتظار داشت بیشتر از این از وقایع اون روزها به یاد داشته باشه . با توجه به تاثیرات این واقعه تو زندگی شخصیش و فرهنگی که از 7 سالگی توش بزرگ شده این برداشت از انقلاب و ایران شاید طبیعی هم باشه. با توجه به این که اونها در ایران جزء قشر مرفه جامعه بودن و در آمریکا هم زندگی خوبی داشتن و بعد از انقلاب تقریبا تمام فامیل به اروپا و امریکا مهاجرت کردن، طبیعیه که وقوع انقلاب در ایران و تسخیر سفارت امریکا ، بدترین و تلخ ترین خاطره برای این خانواده باشه . حتی توصیفاتش از زندگی سنتی مردم ایران در گذشته هم به علت تجربه ی اندکش از اون محیط و زمان ، روایت صحیحی نیست! و اینطور که از داستان برمیاد نه تو ایران و نه در امریکا نشانه ای از زندگی یه ایرانی مسلمان تو زندگی این خونواده دیده نمیشه !(فکر کنم تنها جایی که به نشانه ای از مسلمان بودن این خانواده اشاره شده جائیه که مادر قبل از سفر به لاس وگاس! خانواده رو از زیر قرآن رد می کنه !
کتاب در امریکا و به زبان انگلیسی و با نام " fanny in farsi" نوشته و چاپ شده و مترجم کتاب (محمد سلیمانی نیا ) علاوه بر ترجمه ی بسیار روان و جذاب ، اسم قشنگ و با مسمای (عطر سنبل ، عطر کاج) رو براش انتخاب کرده که اشاره داره به سنبل عید نوروز و کاج کریسمس.
بخش های "اولین روز دبستان" ، "سگ های داغ"، "دوازده جاکلیدی نخی " خیلی بامزه بودن!
قسمتهایی از کتاب:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند ...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•◆•
پ ن: الحمدلله ! بالاخره بعد از پانزده ماه ، امروز "بانو" اذن دادن تا در هوای حرمشون نفس بکشیم!