سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

همه ی شهدا عزیزند. نمیشه دوستشون نداشت ! شوخی نیست از"جان "شون ، تنها سرمایه ی بدون عوض و جانشین شون گذشتن !

تقریبا کسی رو نمیشه پیدا کرد که شهدا رو دوست نداشته باشه ؛ همه - حداقل در حرف و ظاهر - در بزرگداشت و احترام به شهدا متفق القول اند و در زمانهایی گاهی حتی شهدای شاخص و نامدار دفاع مقدس شعار و نشان گروه های متضاد اعتقادی قرار گرفته و می گیرند . 

برا اینکه این شهدا با دشمنِ بدون نقاب طرف بودن ، دشمنِ شناخته شده! دشمنی که ایستادن در برابرش اگر چه کارِ هر کسی نیست ولی کسانی که در برابر این دشمن می ایستند و جانشون رو از دست میدن پیشِ همه عزیزند و یا حداقل نمیشه علنی ازشون برائت جست. و مربوط بودن به اونها ، افتخاره!

اما بعضی دیگه از شهدا هستند که با دشمنِ بانقاب مواجه بودن . دشمنی که شناختنش کارِ هر کسی نیست . کسی هم که تو این مبارزه شهید بشه شاید لازم باشه سالها و دهه ها و حتی قرن ها بگذره تا کسانی به اهمیت کاری که کردن آگاه بشن .

شهدایی که خودشون پرچم اند و نشان و راهنما ! یعنی هیچ جور نمیشه اونها رو پرچم هر تفکر ، نشان هر گروه و راهنمای هر راهی قرارشون داد! اصلا خودشون راهند و راهنما! اینقدر خودشون و حرف و عملشون شفاف و روشن هست که نمیشه در هر جایی قرارشون داد. نمیشه پشت شون سنگر گرفت ! اینها شهدایی هستن که اگه نشه با توپ و تانک و از راه دور از سر راه برداشته بشن ، دست هایی هست که حاضر باشند از فاصله ای نزدیک گلوله ای به سینه و مغزشون شلیک کنه و یا با بمبی جمعشون رو حذف فیزیکی کنه! ... شهدای شاخص ترور!

شهدایی که نه با دشمن خارجی که با دشمن در لباس دوست طرف بودن ! شهدایی که همه دوستشون ندارن ! شهدایی که دشمن هم دارند ! شهدایی که زودتر از زمان خودشون بودن و بیشتر از دوران خودشون می فهمیدن .

از جمله ی این شهدا صیاد شیرازی ، بهشتی ، حسن آیت و ...

و یکی از مهمترین ، مظلوم ترین و گمنام ترین این شهدای شاخص شهید "عبدالحمید دیالمه " که همراه شهید بهشتی تو انفجار حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید!

شهیدی که تا 3 دهه بعد از شهادتش حتی اسمش هم بایکوت بود و بعد از گذشت بیش از 3 دهه از شهادتش هنوز هستند کسانی که چشم دیدن روی ماهش رو ندارن!

****************

شهید دیالمه ، شهید محبوب من بوده و هست! قبلا کتاب کوچک " آقا وحید" رو درباره اش خونده بودم . کتابی کوچک با 90 خاطره ی چند خطی خانواده و دوستان شهید  و امسال کتاب جدیدی درباره اش چاپ شد .

دیالمه - محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده - نشر معارف

این کتاب حول و حوش 190 صفحه ای، هر چند نمی تونه بزرگی و ارزش این شهید رو به طور کامل نشون بده ولی می تونه کمی غبار غربت از چهره ی به عمد مستور شده ی اون کنار بزنه. 

کتاب شامل خاطرات خانواده و دوستان دکتر عبدالحمید دیالمه است . کسی که به اسم "وحید" خوانده میشد . خاطراتی از کودکی و نوجوانی ، دانشگاه ، مبارزات و سخنرانی ها و نقدهایی که دیالمه بر شخصیت ها و چهره های مشهور داشت . چهره هایی که "آقا وحید" با مطالعه ی دقیق آثار اون ها ، انحراف در تفکرشون رو کشف کرده بود .

کسی اگر او را نمی شناخت ، باور نمی کرد این جوان لاغر اندام با این محاسن بلند و قد و قامت متوسط ، همان وحید دیالمه باشد که آوازه اش دانشگاه های مشهد را برداشته است . کسی باورش نمی شد این وحید دیالمه که تمام عمر دانشجوییش را با یک کُت سرکرده ، از خانواده ای اصیل و صاحب نام تهرانی باشد و پدرش سرهنگ بازنشسته و دکتر مملکت...

بهار جوانی وحید گرچه کوتاه بود ، اما بذرهایی که کاشت بعدها به گُل نشستند و جزئی از گلستان انقلاب شد . وحید آن روزها این گونه غریب نبود . او یکی از تأثیرگذارترین و شناخته شده ترین جوانانِ پیش برنده ی نهضت امام در مشهد مقدس به حساب می آمد . چه می شود کرد؟! سی و چند سال از شهادتش می گذرد، اما کمتر کسی او را به عنوان یک متفکر و استاد عقاید اسلامی می شناسد .

کم قصوری نیست که فعال ترین جوان انقلاب اسلامی در مشهد ناشناس باقی بماند .(دیالمه -ص9)

قبلا هم یه مستند به اسم "وحید آقا" تولید شده و بخش هایی از این کتاب در اون مستند هم هست .

شخصیت علمی و متفکر شهید دیالمه هنوز هم در بازار سیاست گم هست و تاکنون کاری در شأن اون شخصیت جامع انجام نشده ولی خدا رو شکر که حداقل اسمش بعد از سه دهه از شهادتش شنیده شد . هر چند این انعکاس اونقدر ناقص بود که "وحید"ی رو که علما او را زبان گویای اسلام ناب و مشابه هشام ابن حکم بهترین شاگرد امام صادق علیه السّلام می دانستند، کسی که قبل از انقلاب برای اولین بار دعای کمیل را در دانشگاه های مشهد راه انداخت، مجمع احیای تفکرات شیعی رو بنا گذاشت ، کسی که حتی مقدار ساعت سخنرانیش از شهید مطهری هم بیشتره ، خلاصه کرد در چند سخنرانی و موضع گیری علیه سران جبهه نفاق!

پیکر شهید دکتر عبدالحمید دیالمه در یکی از رواق های صحن حرم حضرت معصومه علیهاالسلام در مجاورت شهید مفتح دفن شده است .

******

چند سال پیش که رفته بودم نمایشگاه کتاب، طبق لیست پیش می رفتم و یکی یکی کتابها رو میخریدم. 

تا اینکه رسیدم به کتاب "آقا وحید" که تو لیست جلوش نوشته بودم دفتر نشر معارف.

انتشارات دفتر نشر معارف انقلاب رو پیدا کردم ولی هر چی چشم گردوندم نه تنها این کتاب رو ندیدم، اصلا گروه خونیش به این کتاب نمی خورد ! رد شدم و بقیه ی کتاب ها رو خریدم . 

نمی تونستم از خیر کتاب " آقا وحید" بگذرم . از اطلاعات سراغ کتابم رو گرفتم و گفتن نیست!!!

دوباره برگشتم سراغ دفتر نشر معارف انقلاب ! و سراغ آقا وحید رو گرفتم.

مسؤل غرفه با اخم گفت : نداریم!

گفتم : آخه کتاب مال انتشارات دفتر نشر معارفه!

با اخم و عصبانیت گفتند: ما انقلابیم!!!

متوجه منظورش نشدم : چی؟

با تندی فرمودند: ما نشر معارف انقلابیم!

آقایی که جلوی غرفه بود راهنماییم کرد به چند تا غرفه جلوتر.

چند تا غرفه اونورتر "دفتر نشر معارف(وابسته به نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها)" بود و کتاب آقا وحید رو هم داشت! کتابی کوچیک با عکس شهید دیالمه روی جلد!

آقا وحید

گویا حساب معارف انقلاب هم مثل "ذخیره"هاش از خود انقلاب جداست!

************

بخش هایی از این کتاب :

۱ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
سپیدار

چگونه گردد این بی دل، ز غم سیر؟

۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۷
سپیدار

تابستون عجب فصل خوبیه! برای من : بهارِ کتابخوانی!

کتاب خوبی که جدیدا خوندنش رو تموم کردم و چه قدر هم متناسب بود با مناسبت آغازین این دهه که دهه ی کرامته :

دختران آفتاب - انتشارات سروش

امیر حسین بانکی - بهزاد دانشگر - محمدرضا رضایتمند

دختران آفتاب

کتاب 470 صفحه ای دختران آفتاب، درباره ی سفر ده روزه ی یه گروه دختر دانشجو به شهر مشهده . دخترهایی با تیپ ظاهری ، شخصیتی و اعتقادی متفاوت که تو این سفر بنا به موقعیت های مناسب پیش آمده، خیلی از سؤالات و ابهاماتی که تو حوزه ی زنان ، خانواده و اجتماع وجود داره رو مطرح و بررسی کرده و به جوابهایی می رسند .

داستان از زبان دختری به نام مریم روایت میشه که مادرش یه هنرپیشه ی معروفه  ولی به‌دلیل عدم هماهنگی فعالیت خانوادگی و هنری مادر ، خانواده دچار تشنج و گسست شده و مریم ناراحت و مستأصل از این اتفاق تصمیم می گیره برای تنبیه والدینش هم که شده، چند روزی  بی خبر از اون‌ها با اردوی زیارتی دانشگاهشون همسفر بشه! 

تو این گروه نماینده ی خیلی از تفکرات وجود داره . نماینده ی کسانی که از جریان فمینیستها و زندگی زنان غربی دفاع می کنن ، نماینده ی به اصطلاح مذهبی های خیلی متعصب ، نماینده ی افراد پر مطالعه با اطلاعات زیاد ، نماینده ی دخترای بی حجاب(نمیگم "بد حجاب" چون به این کلمه اعتقادی ندارم ! آدم یا حجاب داره یا نداره !حجاب یه مرز و محدوده است ، خوب و بد نداره! هست و نیست داره! یا بیرون اون محدوده ای یا داخلش! مثل چراغ قرمزه ! یا بهش احترام گذاشتی و ایستادی و یا نادیده گرفتیش و رد شدی ! ... بگذریم! ) و ... و فاطمه که یکی از مسئولین برگزارکننده‌ی اردوست . کسی که در طول سفر با همدلی و همراهی که با بچه‌ها داره، ضمن اینکه از بروز درگیری‌های لفظی بین بچه ها جلوگیری می‌کنه ، با استفاده از مطالب و دلایل و مستندات، به بحث‌ها جهت مثبت میده تا به جواب درست برسند .

از جمله موضوعاتی که تو این کتاب بهش پرداخته و پاسخ های منطقی هم بهشون داده شده عبارتند از:

زن در غرب , فمینسیم و جنبش زنان, زن در اسلام , قضاوت و حکومت زن , ازدواج و خانواده ، ارث , شهادت دادن و دیه , تعدد زوجات , کار در منزل , طلاق , اشتغال و مشکلات و محدودیت ها, تفاوت های زن و مرد، حجاب حدود و انواعش، حیا ، ارتباط دختر و پسر ، الگوها و ...

با وجود اینکه خوندن این کتاب رو به همه ی زنان و دختران و حتی آقایون توصیه می کنم ولی این کتاب ایرادهایی هم به نظرم داره. از جمله اینکه داستان بستر و زمینه ی کتاب اون کشش و هیجان کافی رو که بتونه خواننده ی نوجوون و جوون رو به دنبال خودش بکشونه نداره . گره هایی که در خلال داستان به وجود میاد خیلی زود هم وا میشن . ولی انصافا طرح و بررسی مسائل و پاسخگویی به اونها رو خوب انجام میده . تشبیه ها و مثال های خیلی خوبی هم میاره. از مقالات و کتابهای نویسندگان غربی به خوبی استفاده کرده و پایان کتاب هم پایان قابل احترام و به یاد موندنی ای هست .

خلاصه به نظرم کتاب خیلی خوبیه و همه ی زنان و دختران - حتی شده یه بار - خوبه این کتاب رو بخونن . چه اونهایی که با این موضوعات مشکل و مسئله دارن و چه اونهایی که این مسائل براشون حل شده است .

با اینکه مثل خیلی از رمان ها از بعضی جذابیت ها برای جذب خواننده استفاده نکرده ولی مطمئناً برای کسانی که واقعا سؤالات و شبهاتی تو این زمینه ها براشون مطرحه و  همه اش دنبال غُر زدن و پیدا کردن سؤال و شبهه و بهانه و نشر اون ها نیستن و پیدا کردن و نشر پاسخ هم براشون اهمیت داره و برای زنان و دختران اندیشمند و دغدغه مند ، کتاب خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی مفیدیه!

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم        تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال 

پ ن: تو این کتاب به کتاب " جنس ضعیف" اوریانا فالاچی هم اشاره و استنادهایی شده که تصمیم دارم به زودی این کتاب رو هم پیدا کنم و بخونم!

قسمتهایی از کتاب دختران آفتاب:

۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۵
سپیدار

گوئیا شان نزولش می شود ایران ما

هرچه بر "موسی بن جعفر"سوره نازل می شود

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم

زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

 ***

گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که

داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

----------------------------------------------------

پ ن: فاصله مون تا قم حول و حوش 100 کیلومتر بیشتر نیست اما آخرین باری که این 100 کیلومتر رو طی کردم مربوط میشه به 15 ماه قبل!!! 

چندین و چند بار هم برنامه ریزی کردم بلکه یه جوری راهی بشم اما نشد که نشد!

نمونه اش دو روز پیش و هفته ی پیش تر که حتی ساعت حرکت رو هم تعیین کردیم ولی باز کنسل شد ! (به قول دکتر یونس چه کار می کنی اینهمه توفیقاتت زیاد؟ ! ... خودمم موندم! )

۳ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۳
سپیدار

1

معمولا هر ماه یه بار میریم فروشگاه و مایحتاج یک ماهه رو خرید می کنیم . تا حالا خیلی لذت می بردم از این خرید ! اینکه سبد چرخدار رو پر کنیم و بعد 7-8 تا کیسه ی پر رو دست بگیریم و صندوق عقب ماشین رو باهاشون پر کنیم خیلی برام لذت بخش بود! ... اینکه هر چی دوست داری و میخواهی یه جا باشه و بتونی برداری بندازی تو سبد رو دوست داشتم تا اینکه ...

تا اینکه چند روز پیش یه فروشگاه زنجیره ای رو که جدیدا افتتاح شده ، برا خرید کردن انتخاب کردیم !

مثل همیشه خرید کردیم و کیسه به دست از فروشگاه اومدیم بیرون!... یه باره چشمم خورد به دو تا مغازه ی کوچک سوپرمارکت که درست روبرو و سمت راست این فروشگاه تازه تأسیس بودن ! مغازه هایی سوت و کور! صاحب یکی از این مغازه ها تنها نشسته بود جلوی مغازه اش و عبور مرور افراد رو تماشا می کرد... و ناگهان احساس خجالت کردم! خجالت کشیدم از جلوی چشم اونها با کیسه های پر رد بشم ! 

فروشگاه هایی که تا حالا می رفتیم اطرافشون سوپرمارکت و بقالی ای نبود . ولی این یکی درست اومده تو محله ای جاخوش کرده که یکی درمیون سر کوچه هاش یه مغازه ی کوچک بود! 

از اون روز تصویر اون دو تا مغازه ، مثل یه سوزن هر از چند وقتی تو قلب و مغزم فرو میره ! تصویر مغازه های کوچیکی که زیر چرخ این فروشگاه های بزرگ له میشن و زنجیره ای از اتفاقات که پیامد این له شدنه!

نمیدونم ! واقعا نمیدونم ! شاید همه ی اینها طبیعی باشه ! شاید همه ی این اتفاقات مقتضیات زمانه است! شاید من زیادی حساس شدم و دارم سخت می گیرم ! شاید باید کمی بی خیال بشم ! ... ولی هر چیه دیگه دوست ندارم از اون فروشگاه خرید کنم !

***

2

قبلا تقویم رو برمی داشت و تعطیلاتش رو چک می کرد ! می گشت ببینه کجا تعطیلات پشت سر هم افتاده تا با خوشحالی نشونشون بده و بگه : آخ جون ! استراحت ! جووووون میده برا سفر !

حالا هم تقویم رو برمی داره . حالا هم تعطیلات رو چک می کنه . حالا هم می گرده ببینه کجا تعطیلات پشت سر هم افتادن ... ولی اینبار با پیدا کردنشون خوشحال نمیشه ! آخه تعطیلات یعنی خوابیدن کار و کاسبی ش ! یعنی ضرر!

***

مثل اینکه هیچ چیز و اتفاق خوبی مطلق نیست ! هر خوبی ای دو رو داره ! یه روش شیر ، یه روش خط! سکه هر طرفی بیفته ، کسی هست که ناراحت بشه ! 

 

۱ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
سپیدار

« سفر ما را جای تازه نمی برد جای قبلی را برایمان تازه می کند . »

*****

تو اون دو ساعتی که دیروز بیکار و منتظر نشسته بودم ،به جای دید زدن مردم شروع به خوندن pdf کتابی کردم که دوستی سفارش خوندنش رو کرده بود .

"ماه کامل می شود" فریبا وفی- نشر مرکز

یه کتاب حدود 100 صفحه ای . کتاب بیشتر درگیری های ذهنی و درونی "بهاره " شخصیت اصلی قصه است .  دختری که برا ملاقات پسری به اسم "بهنام" به استانبول میره بلکه ماجرایی از نوع عشق رو تجربه کنه! و تمام کتاب خاطرات ، مشاهدات و دریافت های بهاره از این سفر چند روزه است که برای دو تا از دوستانش تعریف می کنه بعلاوه ی گفتگوهای درونی او با خودش و مرور خاطراتی که به نوعی به این رفت و برگشت و دلیلش مربوط میشه!

و شخصیت مهم دیگه ای که کمتر درباره اش میگه ولی به نظر میرسه قراره به نوعی قصه باهاش "کامل" و تمام بشه: " دوستِ عزیز"!

هر چند من به شخصه متوجه نشدم چرا و چگونه "ماه کامل شد"! گویا قرار بوده سفر به ترکیه نقطه ی عطف قصه باشه ! ظرف مکانی که اتفاقات و ماجراهای رخ داده در درونش ، باعث تکامل شخصیت اصلی قصه بشه ! ولی چیزی جز یه نگاه توریستی ظاهربین، تو سفر و گزارش سفر مشاهده نمیشه و معلوم نمیشه چرا و چه طور این سفر "جای قبلی" رو برای بهاره "تازه" می کنه!

و در ضمن شخصیت بهاره هم همچین شخصیت پخته ای نیست که بشه به احساسش در مورد " دوست عزیز" اطمینان و "کامل شدن ماه" در انتهای قصه رو باور کرد!

جالبه که قصه از آخر شروع میشه و زمانی که کتاب رو تموم می کنی تازه ربط ماجراها و دیالوگهایی که خونده شده مشخص میشه . حالا اگه یک بار دیگه از اول کتاب رو بخونی متوجه منظور حرفها و درگیری های ذهنی "بهاره" میشی!

سبک زندگی غربی و متضاد با بدیهیات شرعی شخصیت های قصه طبعاً و طبیعتاً متضاد با سبک زندگی مورد پسند و قبول منه ولی خب نمیشه انکار کرد که این سبک و الگوی زندگی حداقل تو تهران زیاده!

با اینکه کتاب "ماه کامل می شود" کتاب چندان مهم و جالبی نیست که پیشنهاد کنم همه بخونن، با این حال من این سبک داستان هایی رو که آخر قصه انگار پروژکتور روشن میشه و چیزهایی که طی قصه گیجت می کرد رو روشن می کنه ، دوست دارم! قصه هایی که چیزی برا کشف کردن دارند! هر چند شاید حاضر نباشم به کتابهای اینچنینی پول بدم!

پ ن: قبلا کتاب "در راه ویلا" ی فریبا وفی رو خوندم. مجموعه داستانهای کوتاه چند صفحه ای درباره ی زندگی معمولی آدمهای معمولی ! به نظرم بهتر از این یکی بود!

۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۷
سپیدار

سه تا چیز هست که هر جا ببینمشون یا باید بخرمشون یا وایستم به تماشاشون : شمعدونی ، کتاب و روسری! 

دیروز با هر سه روبه رو شدم !

اول تو جایی که باید یه دو ساعتی همین طور بی کار ، منتظر می نشستم ،به خوندن pdf  یه کتاب رو آوردم.

 "ماه کامل می شود" فریبا وفی . یه صد صفحه ای میشد . شروع کردم به خوندن و 4-5 صفحه بیشتر نمونده بود که نوبتم شد .کتاب جالبی بود . بَدَم نیومد . بقیه اش رو تو مترو خوندم . 

بعد تصمیم گرفتم برا تمدد اعصاب ، پیاده روی سمت کتابفروشی های خیابون انقلاب رو پیاده گز کنم !با اینکه تصویر کتابخونه ی پر و پیمون جلوی چشمام بود که داد میزد دیگه جا نداره و تصمیم نداشتم خیلی کتاب بخرم اما ...

اول یه کتاب از دست فروشای کنار خیابون که یواش یواش داره تعدادشون زیاد میشه خریدم!دست فروشی که کتابهاش رو منظم و مرتب چیده بود رو زمین نه مثل دستفروش سر خیابون 12 فروردین که کتابها رو با بی احترامی کامل کپّه کرده بود رو هم ! انگار کن کامیون بار آجر رو خالی کرده یه گوشه!فروشنده داد میزد مثلاً 3 تا کتاب 5 تومن؟!!!

بعد همین طور تماشاکنان ویترین کتابفروشی ها رو نگاه می کردم که رسیدم به کتابفروشی شرکت انتشارات کیهان که پر از کتابهای خوب بود . رفتم تو و قفسه به قفسه کتابهاش رو دیدم و 3-4 تا کتاب رو هم خریدم . وقتی از کتابفروشی اومدم بیرون تازه چشمم به 5-6 تا گلدونی افتاد که بیرون مغازه کنار ویترین چیده بودن ! جالب بود با اینکه تموم کتابای ویترین رو دونه به دونه قبل از ورود نگاه کردم ولی گلدونا رو ندیده بودم! تنها کتابفروشی ای بود که گلدون چیده بود بیرون مغازه!-به احتمال زیاد تنها کتابفرشی! -خم شدم و برگهای کوچک و مخملی شمعدونی رو لمس و دستم رو بو کردم (کاری که تقریبا با دیدن هر شمعدونی ای انجام میدم!درست مثل بوته گوجه فرنگی یا همین پونه ی خوشبویی که تو جعبه کاشتیم و من هر وقت از جلوش رد میشم موهاشو با دستام به هم میریزنم تا بوی قشنگشون بلند شه!) دیدن شمعدونی تو این موقعیت برام خیلی خوشایند بود!

تو مترو هم که ترافیک دستفروش ها بود یه خانومی روسری می فروخت ! می گفت روسری هاش از ترکیه اومده و تو مغازه ها 50 تومنه و ایشون 15 میدن ! خیییییلی خوشگل بودن! یکیش بدجور چشمم رو گرفته بود! همه اش تو مترو گردن میکشیدم تا ببینمش ... ولی خودم رو کنترل کردم که بی خیالش بشم ! با اینکه میدونم اکثر روسری های بازار مال ترکیه است و چین ، ولی همین ترکیه ترکیه کردنش باعث شد رو دنده ی لج بیفتم و نخرمش!

الان یه کم دلم میسوزه ! خیلی خوشگل بود کاش خریده بودمش!افسوس

۲ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷
سپیدار

وقتی تو یه کتاب خارجی اسم "ایران" رو می بینم جدا از ماهیت و منظور اون مطلب ، دیدن این کلمه اینقدر برام جالبه که انگار کن تو دیار غربت یه آشنا ببینی ! تو این کتاب "دن آرام" جناب شولوخوف هم که احمد شاملو ترجمه اش کرده یه جا اسمی از "ایران" آورده که بد نیست اون تیکه رو اینجا ثبت کنم ! 

صفحه ی 883 از دفتر اول ، جلد دوم:

◇◇◇◇◇

این فدورلی خاوی دوف (F.D Lixavidof فدور دیمیتری یه ویچ لیخاوی دوف ) یکی از موجوداتی بود که لنگه اش کمتر پیدا می شود . قزاقی بود اهل خوتور(=روستا ) گوسی نو-لی خاوی دافس کی . دانشکده ی نظامی اش را که تمام کرد مدت درازی غیب اش زد . پس از چند سال که به خوتورش برگشت با اجازه ی رسمی مقامات عالی مملکت تو استانیتسا(بخش یا ناحیه ) کارکینس کایا از میان جوان هایی که خدمت سربازی شان را تمام کرده بودند صدتایی یکه بزن و کله خر انتخاب کرد برداشت با خودش به ایران برد و یک سالی آن جا ماند . دسته اش گارد شخصی شاه راتشکیل می داد . با انجام انقلاب ایران دسته اش را گذاشت با شاه فرار کرد و باز بهد از مدتی مثل دفعه ی پیش سرو کله اش بی خبر تو کارگین پیدا شد در حالی که چند تا از افرادش هم راه اش بودند و سه تا از اسب های عربی اصیل استبل شاه و کلی اموال غارتی دست اول با خودش آورده بود : قالی های نفیس و جواهرات نایاب و قواره قواره پارچه های ابریشم به رنگ های بی نظیر . یک ماه تمام عیش و عشرت بی حسابی فرمود ، مشت مشت سکه ی طلای ایرانی ریخت و پاش کرد ، با اسب شاهانه ی یک تیغ سفید مثل برف اش که ساق های باریک و گردنی مثل قو داشت از این خوتور به آن خوتور تاخت ، همان جور سواره از پله های فروشگاه له واچکین رفت بالا ، همان جور سواره پول خریدهاش را داد و همان جور سواره از در دیگر فروشگاه آمد پاییت و دوباره یکهو آب شد فرو رفت تو زمین و یار غار و محرم اسرار و نوکر وفادارش پانته لی یوشکا ی رقاص را هم که از اهالی گوسی نو-لی خاوی دافس کی بود با اسب ها و فرش ها و همه ی چیزهایی که از ایران آورده بود با خودش برد .

شش ماه بعد خبرش از آلبانی رسید . 

پ ن: کدوم شاه و کدوم انقلابش رو نمی دونم !

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶
سپیدار

با همه ی خوبی ترجمه ی احمد شاملو از دُن آرام میخاییل شولوخوف و با وجود توضیحی که شاملو اول کتاب درباره ی رسم الخط خاص کتاب داده ، من خیلی جاها رسم الخطش رو نپسندیدم . مثلاً:

زمبور- امباری - بجمبد - جُمب و جوش - جَمب - شمبه - گمبد و ...

پیره مرد - پدره - پیره زن و ...

کومک - نلبکی- دُمب اش - مُرواری(به جای مروارید) - اُق (به جای عُق)- هیچچی - وال لا - یال لا - سه گره اش را به هم کشید (سِگِرمه؟)- خانه های اهل بوق(ما میگیم عهد بوق) -هفصنار (هفتصنار)- بریز چایی خورد (ما میگیم یه ریزو ...

تاعون - سوقات - قوتی - افلاتون - شست و نه (به جای شصت و نه) - و ... و جالبه که "جنگولک بازی" رو به شکل (جنغولک بازی) پذیرفته  و "غِل دادن" رو به جای"قِل دادن" !پشت مشت - مایه تیله - درز و دورز - قاراشمیش - گوشه موشه و ...

و کلمات زیادی که تا حالا ندیده و نشنیده بودم و معنی شون رو نمی دونستم . مثل:

تنگ غلاغ پر (یه چیزی مثل نزدیک غروب مثلاً)، یه

 پِرزْنِه نمک - هُردودکشان به طرفش خیز برداشت  - روی پله ی اول لُکه رفت و پای لَنگش ضرب دید .- با اِلم و اشاره نظر زن اش را پرسید - پای مأوف اش را تکان می داد - چلغوزِ مرغ - سُقت و لُقت و سالم و سرحال - تفسیده - قدم یورغه - زغره - کُمبه - هم سن و هم تاچه - کُهِّه - سنده - غازکلنگ - آلکسه ی چلاقه که چشم و قسمت چپ صورت اش جیشتان جیشتان می کرد - زاری و زرمه کردن - واسه ایز گم کردن سری به آشپزخانه می زد - رندیدن - چکولیدن - تخل پخل - اسب سوغان - سُمب و سو (یعنی جست و جو) - رنگ الخ پلخی(الکی)- دار و ندارش غَرَما می شد - چلزه - ورچلزیده - گاب (به جای گاو)

البته تو همه ی داستان جایی که به گاوهایی که تو مزرعه استفاده میشه به جای کلمه ی "گاو" از کلمه ی "ورزا" استفاده کرده.

چند تا کلمه همه دیدم که فقط یا بیشتر تو زبان تُرکی شنیده بودم مثل:

قمچی - چمچه - تپوک - غلبیل(= غربیل) - چلیک - لاپ  و ...

*****

یه نکته ی جالب این کتاب یا بهتره بگم زبان روسی خلاصه کردن و یا محبت آمیز صدا کردن اسامی هست .به طور مثال:

گریگوری به شکل های گریشکا ، گریشا و گریشنکا تلفظ میشه.

ایلیا = ایلی یوشا - ایلی یوشن کا (که تلفظ شون از اسم اصلی سخت تره!)

داریا = داشکا

دیمیتری = میتکا - میتری

یودوکه یا = دونیاشکا - دونکا

آکسینیا = آکسیوشا - کسیوشا

پراخور= پروشکا - پروشن کا

میخاییل = میشکا - میشاتکا

مثل ما که اسم ها رو تغییر میدیم موقع صدا کردن!

۱ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۱
سپیدار

یه چیز دیگه که تو ترجمه ی احمد شاملو از دُن آرام نظرم رو جلب کرد ، ضرب المثل هایی بود که خیلی به جا استفاده شده بود و من یا نشنیده بودم یا کمتر به گوش و چشمم خورده بود . مثل:

***

آینه ی خودت را گم کرده ای؟

تو هم ماشاءالله واسه هر سوراخ میخی ها!

ناهار را خوردَنَک جِستَنَک کردند .

شمردن پول کیف همسایه سخت است .

فلانی نارون است : خم می شود اما بی خود زورت را حرام نکن که بشکنی اش

نگران نباش . مُهره ی سوراخ دار زمین نمی ماند.

شده ای سگِ بسته: پشت سر همه پارس می کنی !

پس خدا رسولی به ام جواب بده .(ما می گیم خدا وکیلی!)

نه آب رفته به جوب بر می گردد نه اشکِ رفته به چشم

آدم خوب نیست هر یاوه یی را که به گوش اش خواندند زرتی ببندد گوشه ی چارقدش مثل پیره زن ها راه بیفتد پیش در و همسایه تعریف بکند .

یک من آرد چند تا نان میده!(همون یک من ماست چه قدر کره داره!)

پل ات آن ور آب است .

من تو کارِ توپخانه گچِ گچ ام. (بلد نبودن کاری)

اسب و استر که دعواشان شد مورچه ها زیر پا له می شوند .

دست و پا نمدی (شاید همون دست و پا چُلُفتی خودمون)

حکایت چرخ پنجم درشکه .(چیز بی اهمیت)

کسی که از زیر و زرچوبه ی همه چی خبر دارد .

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۰
سپیدار