سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

دل آدمی بزرگتر از این زندگیست ، و این راز تنهایی اوست

سپید مشق

اینستاگرام »»» سپیدمشق 3pidmashgh
ایتا ٠۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

چون قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک ! من چو کبوتر؛ نه رهایم ، نه اسیر !
◆•◆•◆•◆
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم ، پس با چه درآمیزم؟
◆•◆•◆•◆
گره خورده نگاهم
به در خانه که شاید
تو بیایی ز در و
گره گشایی ز دلم...

بایگانی

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا  خوب ترینم  کافیست

 

محمد علی بهمنی

کتاب" من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇

 

پ ن: کتاب رو به خاطر اسم قشنگش خریدم! 

 

۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۸
سپیدار

مثل باران بهاری که نمی گوید کی

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس ...

۴ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۶
سپیدار

دلم تنگ می شود ،گاهی

برای حرف های معمولی

برای حرف های ساده

برای " چه هوای خوبی! " ، " دیشب چه خوردی؟ "

برای " راستی! ماندانا عروسی کرد." ، " شادی پسر زائید. "

...

و چقدر خسته ام از " چرا؟ "

از  " چگونه

خسته ام از سؤال های سخت ،  پاسخ های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ های تند

نشانه های بامعنا ، بی معنا

دلم تنگ می شود ، گاهی

برای

یک " دوستت دارم ساده"

دو " فنجان " قهوه داغ

سه " روز " تعطیلی در زمستان

چهار " خنده "ی بلند 

و

پنج " انگشت " دوست داشتنی.

مصطفی مستور

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۶
سپیدار

تونل - ارنستو ساباتو 

ترجمه مصطفی مفیدی- انتشارات نیلوفر

تونل - ارنستو ساباتو

تونل در واقع اعترافات یه نقاش معروف به اسم خوان پابلو کاستلِ که زنی به اسم ماریا ایریبارنه رو به قتل رسانده . زنی که به قول خودش :

فقط یک نفر بود که می توانست مرا درک کند . ولی او همان زنی است که من او را کشتم .

کاستل هنرمندی مغرور و منزوی که فکر میکنه کسی هنر اون رو نمی فهمه و از منتقدان متنفره . تا اینکه در یک نمایشگاه نقاشی کاستل متوجه زنی میشه که به نکته ای از نظر کاستل مهم و از نظر دیگران بی ارزش تو یکی از تابلوهای این نقاش توجه نشون میده . زن از نمایشگاه میره و کاستل روزهای متمادی به اون فکر میکنه و به اینکه چطور اون زن رو پیدا کنه و مدام در حال خیالبافیه که اولین ملاقات چطور اتفاق بیفته و چی به اون زن بگه. تا این که یک بار به صورت اتفاقی او را در خیابان می بینه و تعقیبش میکنه. کاستل و زن با هم آشنا میشن. طی قصه مدام با شکها و سوءظن های کاستل نسبت به ماریا مواجه میشیم . با کنجکاوی های کاستل در گذشته و روابط ماریا . کاستل حرفها و حرکات ماریا و اطرافیانش رو پیش خودش تجزیه و تحلیل می کنه و به شک و حسادتش افزوده میشه و در انتها ماریا رو میکشه! و حال در زندان دلایل و جزئیات این رابطه و جنایت رو می نویسه .

تو این داستان ما به جهان واقعی و ذهنی بقیه ی شخصیت ها نزدیک نمی شیم و اونا رو فقط از دریچه ی ذهن مشکوک کاستل می بینیم و می شناسیم و همین یعنی ما نسبت به واقعیت زندگی و روابط ماریا بی اطلاعیم و نشانه ی این شناخت ناقص ما کلمه ای هست که شوهر ماریا به کاستل وقتی که خبر کشته شدن ماریا رو بهش میده میگه : "ابله!"

کلمه ای که خود کاستل هم تو ماه های حبس بهش فکر می کنه !

قسمت جالب این کتاب از نظر من :

۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۲
سپیدار

قشنگی سفر به اینه که جاهای جدید با معماری خاص ببینی ، با آدمهای متفاوت روبرو بشی ، لباسها و لهجه های تازه ببینی و بشنوی ، غذاهای جدید تست کنی ... خلاصه به اینه که یه دنیای دیگه رو تجربه کنی .

اگه قرار باشه به هر شهری سفر می کنی همون معماری ، همون لباس ، همون لهجه ، همون غذا و همون تصاویر همیشگی رو ببینی که دیگه سفر لذتی نداره !

اما متاسفانه دیگه کمتر تو شهرهای مختلف معماری خاص اون شهر ، لباس و لهجه ی خاص اون منطقه و غذای خاص اون محل رو می بینیم و این اصــــــــــــــــــــــــــــــــــلاً خوب نیست . دوست ندارم همه جای این قالی هزار نقش و هزار رنگِ دوست داشتنی با تهرانیزه شدن تبدیل به یه زیرانداز تک رنگ و تک شکلِ کسل کننده بشه!

یه بار تو برنامه ی ایرانگرد شنیدم که : کاش مسافران و گردشگران زیادی به این منطقه بیان ولی ... رو فرهنگ خاص و غنی و آداب و رسوم تاریخی این منطقه تاثیر نگذارن !

کاش یاد بگیریم وقتی به شهری سفر می کنیم به فرهنگ اون شهر احترام بگذاریم و کاری نکنیم که اونها از لباس و لهجه و معماری زیباشون شرمنده بشن ، کاری نکنیم که مردمانِ اون دیار فکر کنن چیزی از مایِ مسافر کم دارن و برای جبران این حسِ عقب موندگیِ کاذب سعی کنند خودشون و زندگی شون رو شبیه من و شمای مسافر کنند!

متاسفانه هر کسی به خودش اجازه میده تور و آژانس مسافرتی و ایرانگردی بزنه و اون هم یه آدمی رو که تنها با خوندن چندتا کتاب و یا حتی گردش تو اینترنت مختصر اطلاعاتی جمع کرده ، به عنوان لیدِر و راهنمای تور استخدام می کنه و اینطوری یه جمعی با هم راه می افتن برا دیدن شهرها و جاهایی که ندیدن . راهنمای گروه تاریخچه ی اون مکان تاریخی رو برا همسفراش بازگو می کنه (راست و دروغش هم چندان مهم نیست . چون معمولا تو گروه کسی اطلاعات بیشتری نداره که از طرف مدرک بخواد و یا حرفش رو رد کنه! ) بدون اینکه از فرهنگ مردمانی که میهمان شهر و روستاشون شدن چیزی بدونه ، چیزی بگه و یا حتی کوچکترین احترامی به اون فرهنگ بگذاره !

گردشگرا به آدمها و فرهنگشون همون نگاهی رو دارن که مثلاً به یه قلعه ی باستانی متروکه دارن! به یه کوزه ی شکسته ی مربوط به دو هزار سال پیش تو موزه ای ! نگاه به یه چیز قدیمی و بلااستفاده ! نگاه یه آدم متمدن و متمول به یه آدم پایین تر از خودش ! نگاه یه جهان اولی به یه جهان سومی ! طبیعیه که وقتی تعداد این ایرانگردان و جهانگردانِ از دماغ فیل افتاده با همون نگاه از بالا به پایین زیاد بشه ، من و شمای غیر تهرانی احساس می کنیم برای پیشرفت باید مثل اونها لباس بپوشیم مثل اونها حرف بزنیم و مثل اونها زندگی کنیم . اینطوری میشه که یواش یواش همه ی شهرها میشن کپی بی ریخت تهران و آیندگان از دیدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردن بسیاری از زیبایی های ناب و تکرار نشدنی ، زیبایی های اصیل و واقعی محروم میشن!

۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سپیدار

فکر می کنم تکلیف مدرسه ی سال بعدم مشخص شد ان شاءالله.

صبح مدیر مدرسه ی سوم که دوستمه زنگ زد که کلاس آفتاب گیر میخوای یا سایه؟ ترجیح دادم خودم برم ببینم و انتخاب کنم .

رفتم و کلاس سایه رو انتخاب کردم که خنکتره و همین سایه بودنش برا استفاده از سیستم هوشمند مناسب تر . با کلاس پارسالم اصلا قابل قابل مقایسه نیست ولی خیلی هم بد نبود . مدیر قول داده هر کم و کسری داشتم جور کنه! اولش یه تخته گچی خواستم و بعد هم یه فکری باید برا اون نیمکتهای داغون بشه! فعلا که گفتن درست می کنن و من ... امیدوارم!

اما مسیرش واقعا سخته ! رفتم و برگشتم پام تاول زد .مسیر بد و پیاده روی زیاد !نگران

فقط می مونه برم وسایلم رو از مدرسه ی قبلی جمع کنم که خودش یه مصیبتِ جداست!

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

۱ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۲
سپیدار

"موفق باشید"!

آیا آرزوی موفقیت برای کسی ، یه دعا و آرزوی کامل هست؟ آیا با این آرزو ، سعادت رو هم برای هم خواستیم؟ آیا آنچه واقعا ما بهش نیاز داریم موفقیته؟ شاید خیلی از ماها موفقیت و خوشبختی رو با هم مترادف بدونیم . ولی آیا واقعاً خوشبختی همون موفقیته؟

آلن دلون بازیگر قدیمی، معروف و بسیار محبوب سینما میگه:

من برای موفقیت ساخته شده ام نه خوشبخت بودن!

این بازیگر با اینکه تو کارِش خیلی موفق بود و آرزو و الگوی خیلی از جوانها و نوجوانها ، کسی که هنوز هم عکسش روی خیلی از دیوارها جلوه می کنه ولی تو زندگی شخصیش احساس خوشبختی نمی کرد . کسی که این دو کلمه براش مترادف نبود. کسی که فهمیده بود در اوج شهرت و موفقیت ، خوشبخت نیست . کسی که شجاعت اقرار به این یافته اش رو داشت .

یه نگاهی به اطرافیانمون بندازیم . هر کدوم از ما حتما کسانی رو سراغ داریم که از نظر شغلی و جایگاه اجتماعی مورد توجه ، غبطه و حتی حسادت دیگران هستند ولی وقتی به زندگی شخصی شون نزدیک میشیم نه تنها حسادت آدم رو برنمی انگیزن که گاه دلسوزی دیگران رو هم جلب می کنند. کسانی که به قول معروف بیرونشون بقیه رو سوزونده و درونشون خودشون رو!

آدمهای موفقی که نفهمیدن خوشبخت نیستن و یا فهمیدن و جرأت ابرازش رو ندارن . آدمهای موفقی که با باد کردن و بزرگ جلوه دادن موفقیتشون میخوان حواس بقیه رو از سَرَک کشیدن به قسمت تاریک زندگیشون پرت کنند .

اگه از کسی بخواهیم چندتا آدم خوشبخت رو نام ببره بی شک چند تا از گزینه های مورد نظرش بازیگر، فوتبالیست، مدیر ، رئیس و ... خواهد بود و شاید کمتر به مرد یا زنِ کارگر و کارمند و کشاورز و خانه دار و ... با توان اقتصادی متوسط یا پایین ولی با احساس رضایت و خوشبختی بالا اشاره کنه !

شاید به خاطر اینکه موفقیت با چشم غیر مسلح و توسط همگان قابل مشاهده است ولی خوشبختی یه حسّه! یعنی موفقیت "داشتن" است و خوشبختی "بودن"! و دارایی با حواس چندگانه قابل مشاهده است و "بودن" ، نه!

 

شاید موفقیت زیرمجموعه ی خوشبختی باشه ؛ یعنی اگه کسی خوشبخت هست حتما موفق هم هست اما لزوما هر موفقی خوشبخت نیست ! 

و شاید هم دو تا چیز کاملا متفاوتند ! که هر کسی میتونه یکی یا هر دو رو داشته و یا نداشته باشه!

شاید هم بستگی به تعریف ما از موفقیت و خوشبختی داره ! ممکنه بنابرتعریف ما این دو تا یکی باشن و یا یکی بخشی از دیگری !

در هر حال به نظرم اگه این دو تا کلمه رو یکی ندونیم باید به جای "موفق باشید" یه جمله ی دیگه به کار ببریم . جمله ای که " خوشبختی" رو اونطور که باید و شاید آرزو کنه نه موفقیتی رو که فقط به جزئی از زندگی مربوط میشه !

خوشبختی شاید لذت بردن از داشته هاست . حسی خیلی دور خیلی نزدیک ! 

۲ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۷
سپیدار

یه وقتی با یکی از همکارا صحبت می کردیم حرف کشید به اینجا که خودش و مادرش با هم کتاب می خونن و سلیقه ی کتابخونیشون مثل همه و از این حرف ها! منم خوش حال که عه ! چه خوب ! حالا چه کتابهایی می خونید؟ اسم هر کتابی رو می برد برام ناآشنا بود! اما از موضوع کتابها که گفت دیدم ای بابا! اینها که مشابه همون قصه های کتابهای فهیمه رحیمی ، نسرین ثامنی ، م مؤدب پور ، دنیل استیل و ... است! و متعجب که تو این سن هنوز اینها رو می خونه!

پسرای نوجوون رو نمیدونم ولی دخترای نوجوون و تین ایجر معمولا اولین کتابهایی که میخونن همین کتابهای عشقی عامه پسنده . داستان عشق های آتشین و عجیب و غریب که خوبی ها و بدی ها ، احساسات و عواطف به شدت توشون بزرگنمایی و غلو یا به قول خارجی ها اگزجره شده است.

داستانهایی که معمولا از عاشق شدن در یک نگاه یک یا چند جفت دختر و پسر جوون که اتفاقا هر دو مثل پنجه ی آفتاب هم هستن، شروع میشه ! عشاقی که ابر و باد و مه و خورشید و فلکِ حسود و بدجنس دست به دست هم دادن تا اونها به هم نرسن ! اما اونها از همه ی این موانع ، مثل یه اسب اصیل عربی می پرند و در انتها دست در دست هم به سوی آینده ای پر از سعادت و خوشبختی رهسپار میشن و طبق آنچه در افسانه ها آمده سالهای سال در کنار هم با خوشبختی می زیند! ... تمام!

اینکه  آیا  خوندن این کتابها توی سن حساس نوجوانی درسته یا نه ؟ یه بحث کارشناسانه است که خیلی در حیطه ی دانش و تخصص من نیست ولی به نظرم علاقه ی زیاد به این نوع کتابها ، سلیقه ی کتابخونی آدم رو پایین میاره و مطمئناً عادت کردن به خوندنِ فقط یا بیشتر از همین نوع داستانها برای نوجوونها عواقب خوشایندی نداره!

بنابراین از اونجایی که نمیشه بچه ها رو از خوندن این نوع کتابها منع کرد (همون طور که ما هم پیدا و پنهان این نوع کتابها رو خوندیم!) معمولا به دخترای نوجوون اطرافم خوندن یه کتاب دیگه رو پیشنهاد میدم.

رمان بامداد خمار

بامداد خمار - فتانه حاج سید جوادی(پروین) - نشر البرز

هر چند این کتاب قدیمی هم بی عیب نیست و یه جاهایی گرفتار کلیشه های موجود تو رمانهای آبکی میشه و تو دام بازی با کلمات می افته ولی مفیدتره و به اندازه ی اون رمانهای عامه پسند زرد متمایل به قهوه ای! میتونه برا نوجوونها جذاب باشه.

موضوع کتاب همون قصه ی ساده ی مکرر و نامکرر عشقه ! عشق شاه و گدا! عشق در یک نگاه ! داستان عشق دختر نازپرورده ی بصیرالملک(محبوبه) از طبقه ی اشراف به پسری شاگرد نجار(رحیم) . ماجرای عاشقی و فراق و قصه ی ازدواج اونها همراه با نارضایتی خانواده ی محبوبه و مشکلاتی که این ازدواج نامتجانس برای هر دو طرف به وجود میاره تا به عرق نشستن تب تند و بروز مشکلات و بدَل گشتن بهشت خیالی به جهنم واقعی و ... و طلاق ... با یه پایان تقریبا خوش و هپی اِند!

قلم روان و جذاب نویسنده ، توصیف خوب صحنه ها و حالات و احساسات بدون پرده دری و بازی با کلمات (که مشخصه ی بارز کتابهای عامه پسنده !)و نمایش تفاوت تربیت ها و فرهنگ ها  از محاسن کتابه. حُسن مهم تر این کتاب به اینه که مثل اکثریت قریب به اتفاق رمانهای عامه پسند ، با وصال به پایان نمی رسه تا خواننده در خیال خودش یه ادامه ی رؤیایی و شیرین براش بسازه ؛ بامداد خمار اون روی سکّه رو هم نشون میده .

بازی نکردن با احساسات مخاطب و کامل بودن داستان زندگی در"بامداد خمار" باعث شده که این کتاب رو به دخترهای نوجوان پیشنهاد بدم!

۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۴
سپیدار

نمایشگاه نوشت افزار ایرانی تو مرکز آفرینش های هنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تو خیابون حجاب سه روز پیش افتتاح شد و تا 12 شهریور هم ادامه داره . دیروز گفتم برم ببینم چه کار کردن و چی دارن ؟

اول اینکه تعداد غرفه ها خیلی کم بود! چند تا شرکت بیشتر نبودن! مثلا پاپکو یا ثنا و ثمین رو ندیدم!

با این وجود دفاتری که تو نمایشگاه بود میشه گفت همه شون خوب بودن . کیفیت برگه ها و طراحی جلدها خوب بود و به نظرم برا بچه ها جذاب . این دفاتر به راحتی میتونن با مشابه خارجی رقابت کنند  .

کیف مدارس هم تک و توک خوب داشت و بعضی هاش هم واقعا بد بودن . دیگه نخواستم بگم : افتضاح!

فکر کنم "آزاده" تنها کارخونه و شرکتی بود که مداد و مدادرنگی هم زده بود . خود کانون پرورش هم که بیشتر مداد و خودکار و ماژیک و خمیربازی و ... که تو غرفه اش بود خارجی بودن ! نمیدونم تو ایران شرکتهای تولید کننده ی پاک کن و تراش و خودکار و ... نداریم یا تو این نمایشگاه نبودن ! در هر حال جای خالی نوشت افزار فانتزی (به جز دفتر ) تو این نمایشگاه و کلا تو بازار ایران خیلی خالیه! 

هر مدرسه ی ابتدایی سالانه ملیونها تومان فقط صرف تهیه ی این وسایل فانتزی می کنه ! و حیفه که خودمون از این بازار سهمی نداشته باشیم !

به نظرم اگه کسی بخواد کارخونه ی تولید پاک کن و تراش و مداد فانتزی بزنه و کیفیت و قیمتهاش هم خوب باشه می تونه قسمتی از این سفره ی پر نعمت رو به خودش اختصاص بده ! 

کاش حداقل تو این تهران بازاری دائمی برا تهیه ی نوشت افزار تولید وطن بود ! الان پیدا کردن یه مغازه تو بازار تهران که جنس ایرانی بفروشه مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه می مونه و ... و کی حال داره بگرده و از جلوی اجناس چینی ارزون و خوش آب و رنگ بگذره تا به این ستاره های سهیل برسه ! اون هم وقتی که مغازه دارها همین اجناس چینی رو میارن تو مدرسه ها عرضه می کنن! 

به نظرم بیشتر خریداران اصراری بر خرید جنس خارجی ندارن ولی حق انتخابی وجود نداره ! وقتی گزینه های در دسترس همه خارجی اند نمیشه از بیشتر مردم توقع داشت برای خرید جنس ایرانی از این سر شهر به اون سر شهر سفر کنن !

به هر حال با همه ی کمبودها و کاستی ها ، از یه جایی باید شروع کرد. دفاتر خوبی داریم و میشه امیدوار بود بقیه ی نوشت افزار رو هم سالهای بعد ببینیم ! ان شاءالله 

به اولیای پارسال کلاسم پیام دادم این نمایشگاه افتتاح شده و خواستم یه سر بهش بزنن . حداقل دفاترشون رو که میتونن از اینجا تهیه کنن!

۷ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند 

ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد ، بوی تو می آید 

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد 

 

۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۱
سپیدار