تونل
تونل - ارنستو ساباتو
ترجمه مصطفی مفیدی- انتشارات نیلوفر
تونل در واقع اعترافات یه نقاش معروف به اسم خوان پابلو کاستلِ که زنی به اسم ماریا ایریبارنه رو به قتل رسانده . زنی که به قول خودش :
فقط یک نفر بود که می توانست مرا درک کند . ولی او همان زنی است که من او را کشتم .
کاستل هنرمندی مغرور و منزوی که فکر میکنه کسی هنر اون رو نمی فهمه و از منتقدان متنفره . تا اینکه در یک نمایشگاه نقاشی کاستل متوجه زنی میشه که به نکته ای از نظر کاستل مهم و از نظر دیگران بی ارزش تو یکی از تابلوهای این نقاش توجه نشون میده . زن از نمایشگاه میره و کاستل روزهای متمادی به اون فکر میکنه و به اینکه چطور اون زن رو پیدا کنه و مدام در حال خیالبافیه که اولین ملاقات چطور اتفاق بیفته و چی به اون زن بگه. تا این که یک بار به صورت اتفاقی او را در خیابان می بینه و تعقیبش میکنه. کاستل و زن با هم آشنا میشن. طی قصه مدام با شکها و سوءظن های کاستل نسبت به ماریا مواجه میشیم . با کنجکاوی های کاستل در گذشته و روابط ماریا . کاستل حرفها و حرکات ماریا و اطرافیانش رو پیش خودش تجزیه و تحلیل می کنه و به شک و حسادتش افزوده میشه و در انتها ماریا رو میکشه! و حال در زندان دلایل و جزئیات این رابطه و جنایت رو می نویسه .
تو این داستان ما به جهان واقعی و ذهنی بقیه ی شخصیت ها نزدیک نمی شیم و اونا رو فقط از دریچه ی ذهن مشکوک کاستل می بینیم و می شناسیم و همین یعنی ما نسبت به واقعیت زندگی و روابط ماریا بی اطلاعیم و نشانه ی این شناخت ناقص ما کلمه ای هست که شوهر ماریا به کاستل وقتی که خبر کشته شدن ماریا رو بهش میده میگه : "ابله!"
کلمه ای که خود کاستل هم تو ماه های حبس بهش فکر می کنه !
قسمت جالب این کتاب از نظر من :
تو جایی از کتاب میگه:
و مثل این بود که ما دو تا در دالان ها یا تونل های موازی زندگی می کردیم و هیچ وقت نمی دانستیم که داریم همچون ارواحی به طور همزمان در کنار هم حرکت می کنیم تا سرانجام به هم برسیم ، به هم برسیم در انتهای دالان ها در چشم انداز تابلویی که به منزله ی نوعی کلید حل معما تنها به نیت او کشیده بودم ؛...
اما چیزی که من ازش خوشم اومد همین ایده ی تونل ها بود که اینطور تکمیلش کرد:
شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم . و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت می کند ،در حالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور ، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمی کردند؛ و شاید وی از سر کنجکاوی به یکی از پنجره های شگفت انگیز نزدیک شده و منظره ی تنهایی رهایی ناپذیر مرا دیده بود ، یا پیام خاموش ، کلید رمز تابلوی من او را به وسوسه انداخته بود . و سپس در آن حال که من به راه خود در دالانم ادامه می دادم ، او بیرون از دالان زندگی عادی اش را می کرد ...
ایده ی تونل جذاب بود و شاید به نوعی نماد و نشانه ای از تنهایی آزار دهنده ی هنرمند و روشنفکر امروزی و شاید تنهایی انسان معاصر اسیر در حصار خودخواهی ها و توهمات خودش!
مثل اینکه ما انسان های این عصر هر کدوم در تونلهایی به تنهایی حرکت می کنیم و هر از گاهی همدیگه رو از پنجره ها و قسمتهای شفاف دیواره ی تونل ها می بینیم ، برای دقایقی با هم حرف می زنیم و باز تو تاریکی و تنهایی خودمون ادامه ی مسیر میدیم ! شاید اگه یه طوری خودمون رو از این تونلها بیرون بکشیم با جهان زیباتری روبرو بشیم و مسیرهای بهتری برای پیمودن مسیر زندگی پیدا کنیم .